به میترا گفتم میخواهم با تو ازدواج کنم و موضوع مادرم را هم خودم حل میکنم، اما قبول نکرد و بعد هم گفت با کسی نامزد کرده است. او راست میگفت؛ من دیدم مردی جوان به نام سینا در خانهشان نشسته است. من از میترا گلهمند شدم، اما در نهایت کاری از دستم برنمیآمد و به خانه برگشتم. حال روحی خوبی نداشتم و بیشتر روز را برای خودم راه میرفتم تا اینکه یک روز همینطور که داشتم در خیابان قدم میزدم، میترا و برادرش و نامزدش سینا من را به زور سوار ماشین کردند و به شدت کتکم زدند.