کارتنخوابها رأی میدهند؟
به گزارش شهروند، او کارتنخوابی است در خیابان خیام که دستهایش را در ریش بلندش فرو برده و به فروش یک جفت کفش کهنه فکر میکند. شناسنامه دارد اما خانه نه. او شب و روز روی تکه کارتنی نشسته و نه از مناظرههای جنجالی خبر دارد و نه کاندیداها را میشناسد.
با اینهمه کمتر پیش آمده که همین جمعیت در شعار کاندیداها جای بگیرند و برنامه مشخصی برای آنها داده شود. جمعیتی که انتخاب رئیسجمهوری و اعضای شورای شهر حق مسلم آنها هم هست اما تصور میکنند رأیشان ارزشی ندارند. آنها خستهتر و افسردهتر از آنند که فکر کنند با رأی سرنوشتشان عوض خواهد شد. کسانی شبیه «ایرج» که بعضیشان شناسنامه هم ندارند، تصورشان این است که حتی اجازه ورود به حوزههای رأیگیری را هم نخواهند داشت و فراموش شدهاند.
حقم این است که گرسنه نباشم
دو مرد و یک زن در گوشهای خلوت از خیابان مولوی نشستهاند. یکی از مردان شیشه میکشد و دو نفر دیگر رهگذران اندک ظهر را تماشا میکنند. درست در ساعاتی که گروههای مختلف مردم در گردهمایی کاندیدای منتخبشان شرکت میکنند، برایش هورا میکشند و پای حقشان برای تعیین سرنوشت کشور ایستادهاند، در این گوشه تهران، هیچ خبری از انتخابات نیست. زنان، یکسوم ١٥هزار کارتنخواب تهران هستند؛ آماری غیر رسمی که دوسال پیش از زبان معاون امور زنان و خانواده ریاستجمهوری نقل شد. مریم یکی از آنهاست. او کنار دو مرد بیخانمان دیگر نشسته و با ورود غریبه، بحث درباره انتخابات میان آنها بالا گرفته، اما بیهیچ امیدی.
فقط این کفش را بفروشم
«ایرج» فقط به این فکر میکند که یک جفت کفش کهنه جلوی پایش را بفروشد.«همین یک جفت، چهل تومان، مفت.» باید بفروشدشان تا پول برگشتنش به بروجرد را جور کند. آنجا میرود تا از دونفری که در فامیلشان میشناسد، بخواهد یک کاری بهش بدهند. ٦سال است که در تهران میچرخد و تمام این روزها در گرمای روز و خنکای شب در کوچه و خیابان بوده، به جز آن شبهایی که به گرمخانهها رفته و روزهایی که در مرکز درمان اعتیاد به سر کرده تا «سم» از بدنش خارج شود و به زندگی برگردد.
بالاخره ما را هم میبینند
پایینتر از میدان خراسان مردی روی یک گونی نشسته با یک ساندویچ فلافل توی دستش. اسمش «بهروز» است و شناسنامه دارد. «بالاخره یکطوری بیخانه شدم و آواره خیابان.» اخبار انتخابات به گوشش رسیده؛ همه را در تیتر روزنامههای دم دکهها خوانده.«یک کمی سواد دارم.» با دستهای چرکش فلافلها را توی ساندویچ جا میدهد.
«جهان» آنطرفتر روی زمین لمیده. موهایش سفید است، لپهایش تو رفته و هیچ دندانی ندارد. آخرینبار که رأی داده را یادش هست: «سال ٥٧ بود. رفتیم نوشتیم آری. خلاص. بعد از آن هم هیچ. اما دلم میخواهد باز هم رأی بدهم. بالاخره ما هم جزو آدمیم. هرچند مثل بقیه آدمها زندگی نمیکنیم.» جهان سواد ندارد اما میداند که نامزدها درباره مشکلات اقتصادی و فقر وعده دادهاند. به طعنه میگوید: «تازه فهمیدهاند که مشکل اقتصادی هم داریم. همین که فهمیدهاند، خوب است؛ یعنی بالاخره سالهای بعد حواسشان جمع ما میشود.»
شما فکر رئیسجمهوری؛ من فکر عذاب آخرت
«رأی؟ بگذار یک واقعیت را بگویم. آخر هر هزارسال خداوند برای اتمام حجت از ما جواب میخواهد. او شاهد اعمال ماست. پس چیزهایی مهمتر از رأی هم هست.» نامش احمد محمود است، شبیه بیماران شیزوفرن هم نیست اما مردم بهش میگویند دیوانه. «مردم میخندند و میگویند دیوانهای اما من برای حرفهایم سند دارم.» پیرمرد سرتاپا سیاه پوشیده. زیر درخت نشسته و کتابی دست گرفته میگوید؛ سهسال است دخترش را از او دور کردهاند: «شیاطینی که نمیخواهند من مردم را هدایت کنم.» بعد دوباره کتاب را دست میگیرد و حرف را عوض میکند.
با همین لباس راهم میدهند؟
درخیابان ١٥ خرداد مرد دیگری عصا دست گرفته و کنار بساطش ایستاده، چند پیچ گوشتی و میخ و پیچ میفروشد. او آنطرفتر نزدیک به مسجدی رختخوابش را پهن کرده. موهایش بور است و لباسهایش سیاه و پاره. شناسنامه دارد اما این سوال هم گوشه ذهنش مانده: «مگر با این لباس راهم میدهند؟» کاندیداها را «تقریبا نمیشناسد.» اما میگوید تا چند سال پیش هربار که رأیگیری بوده، توی صف انتخابات ایستاده و انگشت جوهریاش را یکبار به دوربین هم نشان داده است.