افروغ: بوی بهبود ز اوضاع ایران میشنوم
واکاوی ۵ سال سکوت عماد افروغ
آقاي عقلانيت انتقادي؛ با آنكه به تازگي شش دهه از عمرش را پشت سر گذاشته، هنوز پرفروغ است، عماد افروغ با آنكه بيش از پنج سال است كه «روزه سكوت» آن هم از نوع گفتوگوهاي سياسياش گرفته، اما از آن روحيه نقد درون گفتمانياش فاصله نگرفته است.
اينجا همهچيز در هم است
زاده شيراز در مجلس هفتم، از پايتخت راهي پارلمان شد و مستقيم به رياست كميسيون فرهنگي رفت.اما در انتخابات هشتم شركت نكرده و اعلام ميكند كه عدم حضور وي در مجلس مفيدتر است. از اقدامات مورد نظرش، راهاندازي فعاليتهاي رسمي جنبش اخلاقي بود. وي به عنوان مدير گروه علم و دين پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، اعلام داشت كه اين فعاليتها توسط همفكرانش در اين مركز آغاز شده و تاثير اين جنبش در صحنه اخلاق سياسي، قابل توجه خواهد بود. از سياست به معناي عام بيزار است و دوست دارد كه از پنجره فرهنگ وارد آن شود. بر همين مبنا، روزي قيد دانشگاه تربيت مدرس را ميزند و روزگاري ديگر خود را از پژوهشگاه علوم انساني هم بازنشسته ميكند، چرا كه سياست ساحت علم را خدشهدار كرده...
از طرفداران پروپاقرص حضور ميرحسين در انتخابات دهم بود، با اين باور كه انتخابات قطبي نشود و «انتخاب» مردم از «جبر» گريز از ديگري نباشد. در آغازين ساعات يك صبح گرم تابستاني در خانهاي كه در ديوارش از صنايع دستي و آثار اساتيد بزرگ ايراني با مضامين ملي آييني است، با او به گفتوگو مينشينيم. استادي كه ابتدا شرط ميكند تا گفتوگومان سياسي نشود و در انتها با خنده ميگويد شما به خواستتان رسيديد...
فكر ميكنم زاده شيراز هستيد؟
من زاده شيراز هستم. در محلهاي كه آن زمان اسمش پشت بهداشت بود بزرگ شدم. در واقع آنجا درمانگاهي بود و ما در محلهاي در جنب آن ساكن بوديم كه به پشت بهداشت معروف بود و الان به «سيبويه» معروف است كه آرامگاه يكي از زبان شناسان زبان و ادبيات عرب و البته ايراني است. در يك خانواده متوسط و آبرومندي بزرگ شدم كه همواره به دليل كرامت و علو طبعشان به آنها افتخار كرده و ميكنم. شايد به لحاظ اقتصادي وضع چندان مرفهي نداشتند اما چشم و دل سير بودند.
پدرم حسابدار بودند. و مادرم تحصيلكرده و خانهدار بودند. اين شاعره مرحومه سه كلاس هفتم و هشتم و نهم را يك ساله پشت سر ميگذارند و در همان سن كم به تدريس ميپردازند. دانشآموزان ايشان غالبا سنشان از مادر عزيز بنده بيشتر بود.
اشاره كرديد مادرتان شاعر بودند؟
مادرم دستي در شعر داشتند و همواره عبارتي را در مورد حقير به كار ميبردند كه زيبنده خودشان بود. همواره جلو و پشت سر بنده ميگفتند فلاني علو طبع دارد. اين برچسب ايشان حال و وضع مرا دگرگون كرد. مناعتطبع همان چشم و دل سير بودن است. يك تئوري داريم به نام برچسب زني كه به برچسبهايي كه ميزنيم دقت كنيم. برچسب مثبت بزنيد نتيجه مثبت ميگيريد و برعكس؛ مادرم هميشه برچسب مثبت به ما ميزد.
به درس هم علاقه داشتيد؟
بله، ما در اين فضا بزرگ شديم و يكي از بچههاي بسيار درسخوان و احتمالا درسخوانترين بودم. خانوادهاي پر جمعيت داشتيم با ٧ پسر و ٤ دختر و من هفتمين فرزند بودم. در دبستان بصيري شيراز و دبيرستانهاي حاج قوام، نمازي و در نهايت رازي در رشته رياضي درس خواندم. توجه داريد در زماني كه مادر من ٩ كلاس سواد داشت، مشخص است كه تحصيلات فرزندان برايشان مهم بوده است.
چه شد اصلا سياسي شديد؟
من به نسبت سياسي بودم، اما فعال سياسي نبودم. چندان از نزديك آشنايي با مقولات سياسي نداشتم. خانواده من يك خانواده مذهبي و نسبتا سياسي بود. مادر من مقلد امام بودند اما پشت جلد رساله ايشان، نام ديگري بود. پدرم رسالهاي داشتند كه احكام فقهي مراجع مشهور آن زمان در آن جمع بود. نه اينكه فعال سياسي به آن معنا باشند، مومن و آزاديخواه بودند اما به صورت نشاندار فعاليت مستقيم سياسي نداشتند. به نظرم مادرم سياسيتر بود.
خودتان چطور؟
خودم به ياد دارم كه آرزوي جوانيام اين بود كه وارد دانشگاه بشوم و فعاليت سياسي داشته باشم. فرصتي كه در خارج از كشور به دليل آزاديهاي بيشتر و ارتباط با دوستان آگاهتر با مسائل سياسي به دست آمد.
و نخستين تصوري كه از سياست داشتيد؟ نخستين بحثهاي سياسي؟
نخستين بحثهاي سياسي را بهطور خاص به ياد ندارم اما بحثهاي سياسي در كل مرتبط با تلاش براي سرنگوني رژيم پهلوي بود. بگذاريد مطلبي را براي شما روشن كنم. من يك فرد مذهبي- سنتي بودم و در خانواده تنها فردي بودم كه ١٨ بار و عمدتا با مادرم، توفيق زيارت امام رضا (ع) نصيبم شده بود. از كلاس سوم نماز را در پنج نوبت ميخواندم و از كلاس چهارم سي روز را روزه ميگرفتم.
خاطرم هست در خارج از كشور يكي از استادان كه آن موقع دانشجوي كارشناسي ارشد و هماكنون استاد دانشگاه است يك جزوهاي مربوط به منافقين به من داد. آن موقع هنوز معروف به منافقين نبودند، قبل از انقلاب بود. اين كتاب در مورد شيوه مبارزات مسلحانه بود. اين كتاب را با احتياط زياد به بنده داد و گفت: كسي متوجه نشود و يك هفته دستت باشد.
زود عوض نشديد؟
متوجه منظور شما نميشوم.
خوب شما كه از بچگي بافت مذهبي و فرهنگي داشتيد؛ بعد رفتيد مهندسي، بعد يك دفعه آمديد فلسفه؟
مگر رشته مهندسي منافاتي با مذهبي بودن دارد؟
نه، نه.
من از همان اول كه خارج از كشور رفتم فعاليتهاي سياسيام شروع شد، اما كماكان علاقهام به رشته مهندسي بود به همين خاطر به اصطلاح ٢٤ ساعته درس ميخواندم. از ساعت ٩ صبح ميرفتم كتابخانه دانشگاه برادفورد تا ساعت ١١ شب و وقتي كارنامه را دريافت كردم باعث شگفتي خيلي از دوستان شد.
چرا؟
شايد به دليل فضاي عمومي سياسي، شايد به دليل نوع نگاهم به رشتههاي علوم انساني، شايد به دليل شرايط سني و روحيام و شايد هم دلايل ديگر.
الگوي شما در زندگي؟
الگو و فرد خاصي در زندگيام نداشتم، با كتابهاي مرحوم شريعتي و مرحوم بازرگان آشنا بودم، اما بعد كه وارد جامعهشناسي شدم متوجه برخي مباني آثار مرحوم شريعتي شدم و احساس كردم بنده را سيراب نميكند.
از آن به بعد تصميم گرفتم تمام آثار ايشان را بخوانم. چون در انجمن اسلامي كتابهاي مرحوم بازرگان و مرحوم شريعتي بود، اما حضور آثار آقاي مطهري چندان پر رنگ نبود، نميدانم شايد هم اصلا نبود. آنجا كه مثل بساطها يا كتابفروشيهاي روبهروي دانشگاه تهران نبود كه هرچه بخواهيم قابل دسترس باشد.
چند سال داشتيد؟
فكر ميكنم در ٢١ سالگي وارد دانشگاه شده باشم. بگذريم، فعاليتهاي سياسي بنده دوشادوش درسها ادامه داشت، البته نه به عنوان يك عضو انجمن، چون هيچگاه در زندگيام تاكنون، عضو هيچ انجمني نبودهام، اما چون مذهبي بودند در مراسم آنان شركت ميكردم.
واقعا عضو هيچ انجمني نبودهايد؟ منظورتان سياسي است يا بحثهاي علمي و فرهنگي و اينها؟
معمولا و غالبا سياسي است، اما صبغه علمي و فرهنگي هم داشت. اينها به تناسب، نشست سخنراني و تظاهرات و تحصن و اعتصاب غذا داشتند. بنده حضور فعال داشتم. تا آنجا كه به ياد دارم در تمام نشستهاي آنها شركت ميكردم. اين جريان ادامه داشت تا شروع انقلاب اسلامي در سال ٥٧.
براي همين بازگشتيد؟
بله، خلاصه اينكه ما ديديم ديگر نميتوانيم در آنجا بمانيم و انگيزهاي براي درس خواندن نداريم. نميشود يك بام و دو هوا بود. در آن طرف، يعني در ايران مردم در حال راهپيمايي و شهادتاند و ما اينجا با خيالي آسوده درس ميخوانيم. اين گونه نميشود، وجدانم آسوده نبود. بايد در صحنه ميبودم، خواب و خوراك و آرامش نداشتم.
چرا؟ مگر نگفتيد كه نتوانستيد تحمل كنيد كه برخي مبارزه كنند و شما درس بخوانيد؟
هنوز تكليف انقلاب معلوم نبود و چون احساس ميشد كه ممكن است كار به جاي باريك بكشد و زمزمههايي هم از سوي رهبران انقلاب اسلامي ميشد، به اتفاق سه تن از دوستان خود احساس كرديم بايد آمادگي بيشتري داشته باشيم. اين بود كه به اتفاق اين دوستان به سوريه و از آنجا به لبنان براي آموزش نظامي رفتيم.
درس را چه كار كرديد؟
فعلا كه درس قطع شده است، البته تمهيدي انديشيدم كه تنها امتحان دروس را بدهم كه بماند. در محلهاي مختلف آموزش نظامي ديديم و در نهايت در قلعه ارنون مستقر شديم. در لبنان با دو گروه فتح و امل آشنا شديم، البته قلعه ارنون وابسته به فتح بود، منتها ما محدود به فتح نبوديم ميرفتيم بيروت و با گروه شيعيان يعني امل نيز حشر و نشر داشتيم، بحث و گفتوگو داشتيم اما محل استقرار ما در قلعه ارنون نزديك نبطيه بود. از اين شهر و قهوهخانههاي مردمي و پرحرارت و سنتي آن هم خاطراتي داريم.
آموزش نظامي را ديديد و برگشتيد!
بله، برگشتن ما به ايران بحمدالله مصادف شد با پيروزي و استقرار انقلاب اسلامي. مدتي با نهادهاي انقلابي همكاري كردم و مجددا براي ادامه تحصيل به خارج برگشتم. يك سال ديگر هم به تحصيلاتم ادامه دادم تا اينكه در تابستان يك اتفاق افتاد.
چه اتفاقي؟
تابستان بود و درس تمام شده بود، اما در آمريكا يك اتفاق افتاد؛ تعدادي از دانشجويان مسلمان ايراني در آنجا تظاهرات آرامي داشتند كه به دستگيري آنها انجاميد. قرار شد ما نيز روبهروي سفارتخانه آمريكا و به اعتراض به اين دستگيري تظاهرات آرامي در انگليس برپا كنيم. خيلي آرام و مسالمتآميز فقط چند مرگ بر آمريكا به گوش ميرسيد.
حتما بازداشت هم شديد!
به هرحال يك تظاهرات و اعتراض ساده به درگيري و دستگيري ما انجاميد و براي مثال پليسي كه مرا دستگير كرد چند بار دست مرا پيچ داد به گونهاي كه تغيير شكل داد و پزشك زندان به بنده گفت: چرا دستت اين جوري است؟ ماجرا را برايش و البته با خنده تعريف كردم. او هم با خنده دستم را جا انداخت. بچهها از همان ابتدا خودشان را علي و فاطمه ناميدند و نام فاميلي منتسب به علي براي خود انتخاب كردند، عليپور، عليزاده، علينيا و علينژاد و... و بعد زندان و محاكمه شروع شد.
مگر اسناد هويتي نداشتيد؟
اسناد هويتي ما را نتوانستند پيدا كنند، چطوري پيدا كنند وقتي ما اسم و فاميل خودمان را نگفتيم. من زنداني شماره ٢٢ بودم. گروه ما موسوم به گروه علي و فاطمه بودند.
چند روز زندان بوديد ؟
من خودم ٤٥ روز زندان بودم كه ١٧ روزش به اعتصاب غذا گذشت و در نهايت هم به اخراج سياسي بنده منجر شد. شب اول چهارتا از ما را در يك سلول كوچك گذاشتند كه به سختي پايمان دراز ميشد. آن شب عباس سليمي نمين هم با بنده بود. تقريبا تا صبح به حالت نشسته بوديم. به نظرم ما را به دو تا سه زندان بردند كه در اين ميان زندان بريكستون كه بعدها تغيير كاربري يافت را به ياد دارم.
محاكمه هم شديد؟
بله، بعد محاكمه شروع شد. رسم است كه وقتي قاضي ميآيد همه به احترام او بلند ميشوند، اتفاقا من ايستاده بودم وقتي قاضي آمد، نشستم. گفت: چرا مينشيني؟ گفتم: براي اينكه اين محاكمه را قبول ندارم، جرمي مرتكب نشدم كه محاكمهاي در كار باشد. شما يك تظاهرات ساده را كه دم از آزادي ميزنيد تحمل نميكنيد، بعد پاي دستگيري و زندان و محاكمه را نيز به ميان ميكشيد.
صبح به هنگام هواخوري پاشنه كفشم را خواباندم و راه رفتم، پليس گفت: بيا، به او گفتم: خودت بيا، گفت: ميگم بيا، پاشنه كفشت را درست كن، ابتدا وانمود كردم كه درست كردم در صورتي كه درست نكرده بودم. گفت: برو. گفتم: ببين من درست نكردم.
شما كه اهل درس بوديد. اين فوت و فنها را از كجا ياد گرفتيد؟
در نوجواني و جواني در محلهاي بزرگ شدم كه با ورزش و اخلاق پهلواني كاملا آشنا بود. خودم دستي در فوتبال، واليبال، شنا، كشتي و بهطور خاص بوكس داشتم. در دوره دانشآموزي نيز همواره يا شاگرد اول يا دوم بودم.
عجب!
بله، بچههاي اينجوري بوديم، ما لاي پنبه بزرگ نشديم، چندي پيش جلسه شوراي فرهنگ عمومي در باغ كتاب برگزار شد. بعد از جلسه، باغ كتاب و امكانات علمي و تفريحي آنجا را نشانمان دادند. يك جايي بود كه بايد شليك ميكردي، يك نفر كه ظاهرا سابقه جبهه هم داشت داوطلب شد كه شليك كند، هفت هشت بار زد تا بالاخره به هدف خورد. جلو رفتم، وسايلم را زمين گذاشتم و با قاطعيت و اعتماد به نفس هرچه تمام تفنگ را برداشتم.
نهايتا اخراج شديد!
بله، اما اتفاقي بسيار زيبا به هنگام اخراجمان رخ داد. بعد از اقامه نماز ظهر خواستم نماز عصر را بخوانم و آماده رفتن به فرودگاه جهت عزيمت به ايران شوم پليسي كه مرا روبهروي سفارت آمريكا گرفته بود و تا آنجا كه جا داشت دست مرا پيچانده و در دادگاه عليه من و به دروغ شهادت داده و گفته بود ميخواستند وارد سفارت بشوند با چشماني اشك آلود نزد من آمد و گفت: ميشود از خدا بخواهي كه مرا ببخشد؟ بلند شدم و او را در بغل گرفتم، صورتش را بوسيدم و گفتم: حتي لحظهاي نفرتي از تو به دلم راه نيافت، اما من كجا و كي ميخواستم وارد سفارت آمريكا بشوم؟ ما تنها ميخواستيم يك نشست آرام روبهروي اين سفارتخانه داشته باشيم، اما مطمئن باش كه به سهم خود دعايت ميكنم.
چرا چابهار؟
آنجا اوج فعاليتهاي من بود. دوست داشتم آنجاها بروم يعني هم در دبيرستان و هنرستان اين شهر تدريس ميكردم، هم براي رزمندگان و در مراسم صبحگاهي آنها سخنراني ميكردم و برايشان كلاسهاي عقيدتي ميگذاشتم و هم براي دانشآموزان دبيرستاني شهر كلاسهاي توجيهي ميگذاشتم.
خب...
آمدم تهران و تلفن سردبيري روزنامه جمهوري اسلامي را گرفتم. آن موقع آقاي ميرحسين موسوي سردبير روزنامه بود. خودم را معرفي كردم و قضيه راگفتم، اينكه مقالات اين روزنامه حساسيتبرانگيز شده و نام اين روزنامه نيز حساسيت را بيشتر كرده است.
و پاسخ ايشان؟!
ايشان قول داد كه از فردا منتشر نخواهد شد.
و واقعا درست شد؟
بله، واقعا همين اتفاق هم افتاد، خوشحال از اين خبر به چابهار برگشتم. به محض رسيدن ما به آنجا هيات دولت هم تصادفا سر و كلهاش پيدا شد. اين آمدن هيچ ربطي هم با بنده نداشت، ما چه كاره بوديم كه به هيات دولت بگوييم بيايد منطقه؟ رفتم پيش مولوي عبدالرحمان و گفتم: اين شرط ما، ما به عهد خود وفا كرديم، حالا نوبت شماست.
و با آنها مانوس شديد!
در آنجا خيلي با بچههاي بلوچ و اهل سنت مانوس بوديم. طي يك سالي كه آنجا بودم و تدريس ميكردم، بچهها گاه و بيگاه ميآمدند و بحث ميكرديم و جلوي خيلي از اين حركتهاي تندروانه ضد انقلابي ميايستادند، خوب هم ايستادند و فضا را آرام ميكردند.
همان جا ازدواج كرديد؟
نه، ماجراي ازدواج ما در شيراز كه سال ٦٠ بود اتفاق افتاد و منجر به استقرارمان در اين شهر شد.
سنتي بود يا نه؟
كاملا سنتي بود، خواهر من از طريق دوست هممحليمان فردي را معرفي كرد كه دانشجوي دانشگاه شيراز بود. خطبه عقد ما را هم شهيد آيتالله دستغيب خواندند و در شيراز نيز تدريس ما ادامه داشت، تا اينكه عمليات بيتالمقدس آغاز شد. در اين عمليات شركت كردم و با بازگشايي دانشگاه ادامه تحصيل ما هم شروع شد.
در دانشگاه نيز فعاليتهاي جنبي ما آغاز شد. وابسته به هيچ گروه شناخته شدهاي نبوديم و خودمان يك گروه مستقل فكري تشكيل داديم. يك گروه مطالعاتي و فلسفي داشتيم، مطالعات اخلاقي و سياسي داشتيم. خيلي خوب بود، يعني يك دوران بسيار شكوفايي بود. تا كارشناسي ارشد در دانشگاه شيراز بودم و جهت ادامه تحصيل در مقطع دكتري در دانشگاه تربيت مدرس به تهران آمدم.
چرا؟ مگر نرفتن تان هم جناحي بود؟
دليلش را نميگويم چون ديگر نميخواهم مصاحبهاي در مورد مقولات سياسي يا آغشته به آن داشته باشم. نميتوانم علم را جناحي ببينم و بشناسم. اصولا آفت علم و فرهنگ را در كشور سياست زدگي و در حالتي اقتصادزدگي آن ميدانم.
چه شد مجلسي شديد؟
سال ورود بنده به مجلس سال ٨٤ بود. تصورم از مجلس يك تصور فرهنگي بود. به كميسيون فرهنگي رفتم و چند طرح فرهنگي مرتبط با حقوق اجتماعي شهروندي داشتم، مثل طرح تسهيل ازدواج جوانان، طرح ساماندهي مد و لباس و...
اما مجلس بالاخره يك جاي سياسي است!
حضور من را در آنجا ببينيد، اما مگر ميشود به دلالت سياسي فرهنگ بيتوجه بود؟ سياست، شريف است، متاسفانه عدهاي ناشريفش كردهاند. كاري با سياست كردهاند كه سياستمدارترين افراد در معناي منفياش كه اگر فرصتي بيابند امان از مردم ميبرند و به نام مذمت سياست براي خود نام و ناني كسب ميكنند.
گويا مواضع تان هم در مجلس متفاوت بوده!
در زماني كه ديگر به اصطلاح اصلاح طلبان حاكم نبودند و مورد برخي بيمهريها قرار گرفته بودند از حقوق آنان دفاع ميكردم و هر گونه رفتاري را توجيه پذير نميدانستم. من از چه كساني دفاع كردم و چه كساني را به نقد كشيدم. برويد و ببينيد. مجموع مواضع بنده در سه جلدي ما قال و من قال آشكار است. بنده كه نبايد بگويم؟
نمي گوييد؟
حوصلهاش را ندارم!
چرا؟!
اين همه نطق كردم، اين همه موضع گرفتم له و عليه چه بود؟ دفاع از حق ميكردم، دفاع از حقوق شهروندي ميكردم كه جناح بر نميدارد، به هر حال بايستي توجه به اين معاني داشت. بعد هم مواردي را در مجلس به ويژه دو سال آخر ديدم كه واقعيتهاي تلخي را برايم آشكار كرد. به هر حال چيزهايي را ديدم كه خيلي چرك بود و زيبنده نظام جمهوري اسلامي نبود، به اين نتيجه رسيدم كه براي وفاداري به آرمانهاي متعالي انقلاب اسلامي بايد از عرصه رسمي خارج شد.
يعني خودتان ديگر حضور مجلس را انتخاب نكرديد؟
بله. از سال ٨٥ علنا گفتم كه ديگر كانديدا نخواهم شد. يك گفتوگوي تلويزيوني با آقاي رشيدپور داشتم، آقاي رشيدپور گفت: شما كانديدا نميشويد؟ گفتم: خير، گفت: خوب اين را معمولا براي بازار گرمي ميگويند (قريب به اين مضمون)، بلافاصله گفتم: لطفا بد اخلاقي نكنيد، صبر كنيد و ببينيد و ديديد كه كانديدا نشدم.
تا سال ٨٨ را پژوهشگاه بوديد؟
تا ٨٨، در آن سال تقاضاي بازنشستگي كردم.
چرا؟ آنجا هم سياسي شد؟
كلا بايد نقدهاي بنده را به نهاد علم در ايران بدانيد. فرصت كنيد و كتاب ارزيابي انتقادي نهاد علم در ايران بنده را بخوانيد تا متوجه شويد كه چرا ديگر نميتوانم دوام بياورم. قرار نيست ما در جايي باشيم كه شاخصهايش غير اخلاقياند، فقط مربوط به اين پژوهشگاه و آن پژوهشگاه و اين دانشگاه و آن دانشگاه هم نيست.
زود باز نشسته نشديد؟
بازنشست از چه چيزي؟ بازنشست يعني چه؟
از تدريس! از كار علمي!
همه اينها را كه دارم، بيشتر هم دارم، يعني از سال ٨٨ كه خودم را بازنشست كردم كارهاي علمي، تاليفات و تدريس هايم بيشتر شده است. پس از چه بازنشست شدهام؟ من اصلا بازنشست نشده ام؟ در واقع از يك فضاي سخت غيرقابل تحمل فرماليستي در راستاي پروژه رهايي زندگي، خودم را نجات دادهام، هيچگاه رعيت هيچ اربابي نبودهام، نميتوانم رابطه ارباب- رعيتي در هر شكلش را تحمل كنم، نظام ارباب رعيتي را براي ديگران هم توصيه نميكنم چه خواسته خودم.
يعني نظام ارباب رعيتي در دانشگاه هم بوده!؟
بالاخره نخواستم رعيت باشم ميخواستم آزاد باشم، نميخواستم ارباب هم باشم. تصور نميكنيد محتوائا خيليهايي كه به ظاهر بازنشسته نيستند در واقع بازنشستهاند و برعكس، خيليهايي كه به ظاهر بازنشستهاند عملا بازنشسته نيستند؟
الان خيلي هم راحتم، حدود هشت سال است كه در واقع مثلا عزلت گزيدم. لذت دنيا و آخرت را ميبرم، راحتم، آقا بالا سر و وكيل وصي ناموجه ندارم، خودم چاپ ميكنم، تدريسهاي پيشنهادي را يا ميپذيرم يا نميپذيرم. راهنمايي بسياري از پايان نامههايي كه آرزويم بوده كه انجام بشود را پذيرفته و به سامان رساندهام. ببخشيد قرار است در وهله اول يك زندگي خوب و سالم اخلاقي داشته باشيم، الباقي فرعاند.
گويا سال ٨٨ جزو كساني بوديد كه از آقاي ميرحسين موسوي دعوت كرديد به حضور در انتخابات؟
بله دقيقا
چرا؟
حسب تشخيص و جامعهشناسي سياسي خودم، اصلا بحثم شخص ميرحسين نبود، بحثم جرياني بود، علمي بود. ميگفتم جامعه ما جامعه طيفي است، قطبي نيست؛ جامعه طيفي ويژگيهايي دارد.
يعني چه كه طيفي است؟
يعني نه به لحاظ اقتصادي طبقه شكل گرفته و نه فضا به لحاظ سياسي و مدني قطبي است. جامعه مدني ما طيفي است، بنابراين اگر حضور حداكثري ميخواهيم بايد كانديداي حداكثري بخواهيم، نبايد كانديداها قطبي باشند.
به نظرتان تشخيص درستي داديد؟
خيلي هم درست تشخيص دادم؛ گفتم اگر آقاي احمدينژاد بيايد اين طرف فضا قطبي ميشود، يعني فضاي اصولگرايي. اگر در اصلاحطلبان هم فرد خاصي بيايد باز هم فضا قطبي و تصنعي ميشود، با اين فرض كه اينها دو تا هستند كه البته شك دارم، خيلي شكم هم بيشتر شده است.
چرا؟ يعني ميگوييد يك جريان اند؟
نه؛ نه اينكه يك جرياناند، اما تشابهات و تفاوتهاي زيادي دارند، يعني دو جريان كاملا مستقل نيستند، اصلا من نميفهمم حتي عنوان اينها را هم نميفهمم، مگر ميشود كسي اصولگرا باشد و اصلاحطلب نباشد؟ من نميفهمم؟ شما يك اصولي داريد و با آن اصول شرايط را ارزيابي ميكنيد و بعد متوجه ضرورت برخي اصلاحات ميشويد.
چرا غلط؟
آخر چه چپي را در دنيا سراغ داريد كه ليبرال باشد؟ چه چپي را سراغ داريد كه طرفدار آزادي ليبراليستي باشد؟ و چه راستي سراغ داريد كه طرفدار عدالت باشد؟ چه آش شله قلمكاريه كه اينجا درست شده است؟ طرف پارسونزي است ميگويد من چپم. طرف طرفدار عدالت اجتماعي است ميگويند راست است.
و ميخواستيد فضا قطبي نشود؟
من حسب واقعيت طيفي جامعه معتقد بودم اگر از هر دو طرف آقايان خاتمي و احمدينژاد بيايند فضا قطبي ميشود. اما اگر از طرف به اصطلاح اصلاحطلبان آقاي موسوي بيايد فضا در جبهه اصلاحطلبان طيفي خواهد شد.
از گذشته هم شناخت داشتيد يا تشخيص فردي شما به حضور آقاي موسوي بود؟
نه، تحليلم بود. من در آن سالها درس جامعهشناسي سياسي دكتري براي دانشجويان گروه علوم سياسي و جامعهشناسي دانشگاه تربيت مدرس را تدريس ميكردم.
مثلا رابطه قبلي؟ رفاقت؟ دوستي؟
نه، من با همه رفاقت داشتم. با آقاي ميرحسين، به غير از خاطرهاي كه نقل كردم چند جلسه ديگر هم داشتم، يكي بعد از انتشار كتاب فضا و نابرابري من كه ظاهرا مورد توجه ايشان واقع شده بود، يكي در مورد چاپ كتابي در مورد فساد اقتصادي كه با همكاري تعدادي از محققان و با پيگيري و مقدمه بنده انجام شد و يكي دو جلسه هم مربوط به بودجه فرهنگستان هنر در زماني كه رييس كميسيون فرهنگي مجلس بودم، در همين حد. آقاي ميرحسين كه آمد، گفتم حالا بايد در طرف مقابل هم اتفاق مشابهي رخ دهد تا فضاي سياسي طيفي بماند.
ولي وقتي آقاي خاتمي انصراف دادند رفت به سمت قطبي شدن ديگر؟
نه. در نهايت چهار كانديدا داشتيم كه سهم هر جريان دو كانديدا بود. در دور بعد يعني انتخابات سال ٩٢ نيز در ابتدا فضا كاملا طيفي بود كه يكي از كانديداها قطبياش كرد و بنده هم بلافاصله موضع گرفتم. در اين دوره همه چيزش خوب پيش ميرفت، ٨ كانديدا بود و به هر حال طيفي بود. دفعتا يكي از كانديداها از جناح اصلاحطلبان به نفع يكي ديگر از كانديداها كنارهگيري كرد و فضا را به سمت قطبيشدگي سوق داد.
و جرياني؟
نه، جريانا خير. من براي خودم اصولي دارم، افتخار هم ميكنم خدا را هم شاكرم، مرگ من باشد آن روزي كه آن اصول را نداشته باشم، آزاديخواه نباشم، عدالتخواه نباشم، برايم اخلاق و معنويت بيمعنا باشد.
چرا چند سالي است كمفروغ شديد؟ افروغ كمفروغ!
كم فروغ چه شدم؟ تا فروغ را چه تعريف كنيد؟
بالاخره حضور در مجامع، رسانهها و...
قالب حضورم عوض شده است، موقعي كه رسانهها جديتر بودند، روشنفكري ميكردند و حقيقتگرا بودند و مصاحبه كردن و نوشتن در اين قالب و به درستي آبرو داشت. «حضور پررنگي در رسانه داشتم اما از وقتي كه فرهنگ كلا» افول كرد و با افول فرهنگ، روشنفكري هم كمرمق شد و با كمرمق شدن روشنفكري خبرنگار هم از رسالت خبرنگارياش فاصله گرفت و جناحي شد اينجا ديگر جاي من نيست.
ميتوانستيد بنويسيد؟ مقاله، يادداشت، نقد كنيد، جريانسازي كنيد!
خب شما از كجا ميدانيد من ننوشتم؟
بالاخره كمتر در رسانهها هستيد!
به معناي مصاحبه كمتر شده است اما كماكان مقاله و كتاب و ترجمه و دلنوشته ادامه دارد.
چرا؟
عرض كردم. وقتي شما به يك قالبي ميپردازي، قالب ديگر تحتالشعاع قرار ميگيرد. وقتي ميخواهم براي مثال دو كتاب تاليف و ترجمه شرحي بر ديالكتيك روي بسكار و ديالكتيك و تفاوت را منتشر كنم يا روزنگاشتهايم را سامان دهم و به چاپ برسانم و غيره و غيره، به نظر شما ديگر وقتي براي مصاحبه باقي ميماند؟ طبيعي است كه تا حدودي اثر ميگذارد.
خودتان با اين پاسخ قانع شديد؟ من كه قانع نشدم!
درسته، واكنشتان نشان ميدهد كه قانع نشدهايد، راستش خودم هم با اين پاسخ قانع نيستم. ياد زندان و محاكمه مرتبط با دعوا افتادم كه كمي واقعيت را تغيير دادم. اما باور بفرماييد اين دليل واقعيتر است حداقل به نظر خودم. پوستم در برابر بداخلاقيها، فحشها و فضيحتها چندان كلفت نيست.
خودتان به كسي ناسزا نگفتهايد؟
اگر سراغ داريد كه من به كسي ناسزا گفتهام برملا كنيد. بنده در برابر بداخلاقيهاي سياسي و رسانهاي پوست كلفتي ندارم. همواره هم گفتهام كه يك شرط نقد خوب، نقد «آنچه» گفته ميشود است و نه «آنكه» ميگويد.
آبروي خودم را كه از سر صحرا نياوردهام، يعني چه؟ بنده يك دانشگاهيام، بالاخره دوست دارم كارهاي علميام را هم دنبال كنم.
كمتر حرف زدنتان به خاطر تبعات كمتر افكار و عقايدتان نيست؟
عرض كردم.
به نظرتان چرا ظرفيت پذيرش اين سخنان نيست ؟
همه حرف ما هم اين است كه چرا ظرفيتش نيست؟
چرا فضاسازي نميكنيد؟ جريانسازي نميكنيد؟ ظرفيتسازي نميكنيد؟
واقعا آقاي صلواتي فكر ميكنيد بنده كم كار كردهام؟
بالاخره به نظرم بيان اينها خودش ايجاد ظرفيت ميكند!
نه، قالبش را نگاه كنيد، مقالات بنده كه پشتوانه همين مصاحبههاست و روزنگاشتهاي تنهايي بنده و ساير تاليفات، كار نيست؟ اينكه هر روز دل نوشتهها و تحليلها و خاطراتم را مينويسم و تاكنون سه جلدش چاپ شده و دو جلد ديگرش نيز زير چاپ است كار نيست؟ اينكه در مورد سينما مينويسم و مصاحبه ميكنم كار نيست؟ اينها آگاهيبخشي نيستند؟ اينها روشنفكري نيستند؟ مگر بايد فقط مصاحبه باشد؟ فقط قالب مصاحبه باشد؟ بنده قالب مصاحبه را هم رد نكردم. اصولا معتقدم بايد چند قالبي باشيم، چون چند مخاطبي هستيم، اگر يك دانشگاهي بگويد كه من به جامعه كار ندارم به آگاهي بخشي كار ندارم و غيرذلك اصولا او را دانشگاهي نميدانم.
گفتمان شما به نوعي خاص است آقاي دكتر! براي اينكه اين گفتمان خاص را بخواهيد در جامعه نشر دهيد، بايد تئوريزهاش كنيد، كاري كرديد يا نه؟ اين كار را وظيفه خود نميدانيد؟
من علاوه بر اين مصاحبههايي كه داشتم يا مقالههايي كه نوشتم و كتابهايي كه چاپ كردم، نيروي انساني تربيت كردهام، دانشجويان دكتري كه تربيت ميكنم و تدريسي كه دارم، رسالههايي را كه خط ميدهم به نظرتان به سمت و سوهاي خاص بيارتباط با آن چيزي است كه در سوالتان به آن اشاره كرديد؟
اينها كارهاي ريشهاياند؟
حتما كه نبايد كار ريشهاي و عميق و فرآيندي را فداي لحظه بكنم؟ اما از لحظه هم غافل نشدهام، واقعا به آن چيزي كه ميگويم باور دارم. يعني در ميان مردم هستم برايشان سخنراني ميكنم. تلاش ميكنم در حد بضاعتم در رفع مشكلاتشان موثر باشم. بيشتر سخنرانيهاي من در همين راستا بوده است.
خيلي كه سخت نيست!
اتفاقا خيلي هم سخت بوده است، تصور نكنيد حرفهاي عادي ميزنم، حرفهاي خيلي كليدي و مفهومي و انتقادي هم ميزنم. به هر حال، از تمام قالبها استفاده كردهام، حالا يك مدتي است مصاحبه نميكنم، شايد مصاحبه مفصلم يكي، دو تا با خود شما بوده باشد، يكي در رابطه با مجلس هفتم بود كه سال گذشته چاپ شد و دومي آن هم در حال انجام است.
چرا گفتيد ميخواهم مصاحبه سياسي نكنم؟ علت؟
سياست اگر ميخواست اخلاقي بشود، اگر ميخواست انساني بشود، روند ديگري طي ميكرد.
بهتر شديم يا بدتر؟
به نظرم بدتر.
و روند سياسي جامعه ايراني؟
سوالتان سخت است. چند لايه است و نياز به پژوهش مستقل دارد. همين قدر بگويم كه به نظرم اگر ملاك اخلاقي شدن سياست به كارگيري اهرمهاي اقناع و نفوذ از سوي صاحبان قدرت و پرهيز از به كارگيري ترس و اغوا باشد كه آن هم در گرو اخلاقي، عقلاني و فرهنگي بودن آنان است، كماكان مساله داريم اما در مقايسه با دولت قبل رسانههاي وابسته به دولت كمتر از حربه هتاكي استفاده ميكنند.
نمره قابل قبول ميدهيد ؟
در كل زماني ميتوانم به سياست نمره قابل قبولي بدهم كه فرهنگ ما به سياست و اقتصاد تقليل پيدا نكرده باشد. وقتي سياست ما عقلاني و اخلاقي و فرهنگي ميشود كه اصحاب فرهنگ ما اصحاب تفكيك نباشند، اصحاب انسجام و وحدت باشند. وقتي اين اتفاق ميافتد كه فرهنگ و علم ما كالايي نشده باشد، اما حالا شده است، لذا نميتوانم به دليل اين مقولات، نمره خوبي به اخلاقي بودن سياست بدهم.
آن وقت اتفاقي كه ميافتد حالا با اين همه بحثهاي رسانهاي، آموزشي، فرهنگي در همه ابعاد، چرا مثلا مجلسها به تدريج نزول ميكنند؟!
ببينيد مرا ميكشانيد به موضع سياسي. اين را به رفتار سياسي حكمرانان برميگردانم. سالها پيش گفتم: انزجار مردم از چيزي عقلاني است، اما گرايش به چيزي آنها الزاما عقلاني نيست، وقتي فرار ميكنند عقلاني فرار ميكنند، وقتي به سمت چيزي ميروند به دليل مايههاي پرملات احساسي آنها، احساسي ميروند. ميخواهند فقط از قبليها راحت بشوند، ديگر كاري ندارند به چه كساني و با چه سابقه و ويژگيهايي گرايش مييابند. يك رفتار كنش و واكنشي افراطي دارند و رفتار برخي مسوولان ما در اين كنش و واكنشهاي افراطي و احساسي مردم موثر است.
الان حالتان خوب است؟
قطع نظر از سوال شما حالت روحيام خيلي خوب است.
چرا خوب است؟
حالم خوب است چون احساس ميكنم آلوده نشدهام.
ولي دغدغهمند هستيد؟
اتفاقا حالم خوب است، چون دغدغهمندم، چون حالم خوب است نشان ميدهد اسير و گرفتار خيلي از اين معضلات نشدهام. اگر اسير معضلات بودم نه حالم خوب بود نه دغدغهمند بودم، يعني اگر آلوده باشي ديگر نه حالت خوب است، نه دغدغهمند هستي، فقط فكر ميكني حالت خوب است.
ولي اگر ميبينيم روند رو به نزول و سقوط است نبايد خيلي حالمان خوب باشد؟
نه، بستگي دارد به اينكه حال خوب را چگونه تعريف كنيد، گفتم حال فرديام خوب است چون خود را آلوده نميدانم، اما از يك طرف ناراحتم. در اينجا اشاره ميكنم كه در آيين رونمايي از كتاب گفتم: مواجهه بنده با انقلاب اسلامي همراه با نشاط و افسردگي است. به گفتمانش نگاه ميكنم شاد ميشوم به واقعيات نگاه ميكنم افسرده ميشوم، بيتفاوت ميشوم، دلخوش به توجيه ميشوم.
اوضاع را چگونه ميبينيد؟
خير است انشاءالله. اميدوارم. نبايد نااميد باشيم. هر قدر هم كه شرايط، شرايط خوبي نباشد نبايد اميدمان را از دست بدهيم. صرفا براي اينكه انسان قابليت الهي براي شدن و تغيير دارد. به عبارتي اشاره ميكنم كه چندين بار از قول من نقل شده است: «آنگاه كه همه چيز عليه توست، آنگاه كه از آسمان و زمين بر تو محدوديت ميبارد تازه آغاز شكفتن و بالندگي توست. » من شكي ندارم كه اوضاع بهبود مييابد. حسب اينكه هم روند عالم رو به بهبودي است و هم اينكه به تدريج انسانها متوجه ميشوند كه بايد يك جور ديگر برخورد كنند. اين اميد كلي من است اما اگر بخواهيد اين اميد را بچسبانيد و الحاق كنيد به يك اتفاق سريع، نه، اين جوري نيست، يعني آن را نميبينم.
مثلا حالا كه كابينه معرفي شده و راي اعتماد گرفته، بعد فرهنگي كابينه را بهتر از كابينه گذشته ميبينيد يا نه؟
در كل معتقدم متصديان وزارت ارشاد در دولت جديد بهتر از دولت قبل هستند. چون از نزديك شاهد بودم.دغدغههايشان، نوع تصميمگيريها و تصميمسازيهايشان، مشورتپذيريشان، نوع تعريف و مواجههشان با فرهنگ، بسيار فاخرتر و عميقتر از قبليهاست. قبليها سياسي بودند. حالا از بد حادثه يا خوشاقباليشان وارد فرهنگ هم شده بودند.
پس چرا بوي بهبود را نميشنويد؟
نه، ميشنوم، ببخشيد اگر بخشي از دولت و البته به نسبت اصلاح شد بخشهاي ديگرش هم خود به خود اصلاح ميشود؟ بخش اقتصادي و سياسياش هم درست ميشود؟ بعيد ميدانم خودشان همچنين ادعايي داشته باشند.
چقدر قايل به نقد انقلاب هستيد يا نقد حكمرانان؟
نقد حكمرانان را كه هميشه گفتهام. نقد درون گفتمانيام، نقد حكمرانان است. از گفتمان انقلاب اسلامي بايد براي نقد سياستها و رفتارهاي حاكمان در جمهوري اسلامي استفاده كنيم. ملاك نقدم انقلاب اسلامي است. حالا اگر كسي بگويد كه آقا من راجع به انقلاب اسلامي هم نقد دارم اشكال ندارد بيايد و بحث بكند. يعني اگر كسي به خود انقلاب و گفتمان انقلاب اسلامي هم نقد دارد بنده چشم و گوشم باز است.
حرف آخر؟
حال شخصيام خوب است، به اين دليل كه با انقلاب اسلامي مانوسم. با انقلاب اسلامي آشنا هستم، وقتي كه به مباني فلسفي و كلامي و عرفاني و فقهياش مينگرم، لذت ميبرم. ببينيد من ممكن است از واقعيات ناراحت باشم، منزجر باشم، اما تا زماني كه دستاويزي به نام انقلاب اسلامي براي نجات در دست دارم بسيار شاد هستم و محكم به آن چسبيدهام و با آن براي اصلاح امور با تمام سختيها و مرارتهايش ميكوشم.
و اين طناب نجات چيست؟
گفتمان انقلاب اسلامي. من اين را سفت چسبيدهام، چون آن را ميشناسم، به سهم خود در تئوريزه كردن آن كوشيدهام. با پوست و استخوانم آن را لمس كرده و عمل كردهام. هر قدر هم زشتي باشد اين را رها نميكنم. چون اين را دارم حالم خوش است. اين را هم ميدانم كه چون حال من خوش است دليل نميشود كه لزوما حال ديگري هم خوش باشد. در نهايت از اين حال خوش استفاده خواهم كرد و حال ديگري را هم خوش خواهم كرد به حول و قوه الهي.