یک روایت کاملا زنانه از ورزشگاه آزادی

حال و هوایی که قرار بود تجربه کنیم آرزوی بزرگ خیلی از دختران علاقمند به فوتبال است. دوآتیشههایی مثل زینب، زهرا و مبینا که بارها با گریم پسرانه راهی ورزشگاه شدهاند و گاهی موفق شدهاند و گاهی هم مستقیم مقصدشان وزرا بوده است.

«نمیشود»؛ این شاید رایجترین کلمهای باشد که زنان ایرانی در مقابل خواسته شان برای ورود به ورزشگاه میشنوند. خواسته ایی که در همه کشورهای دنیا خیلی پیش پاافتاده است، اما اینجا گاهی به معضل بزرگی تبدیل میشود. این بار، اما انگار قرار بود یک نشدنی بزرگ «شدنی» شود.
یکی از کارمندهای فدراسیون دو، سه بار در مراحل مختلف تاکید کرد: «دختران زیادی دلشان میخواهد الان اینجا باشند. آقای تاج و همکارانشان بیشتر از دوسال است که برای رخ دادن این اتفاق تلاش کرده اند. خودتان را مدیون آنها که بیرون استادیوم هستند نکنید.
از اتوبوس پیاده شدیم و ایست بازرسی را رد کردیم. از میان تونلی از سربازان نیروی انتظامی گذشتیم که ایستاده بودند تا آقایانی که در مسیر درهای ورودی ورزشگاه بودند را سریعتر رد کنند و چهرههای بهت زده مردانی که عادت به دیدن چهرههای زنانی این چنین شاد در محوطه ورزشگاه نداشتند.
از تونلی وارد شدم و این اولین تصویری بود که دیدم و برای لحظاتی میخکوب شدم. حالا من و دویست زن ایرانی دیگر، برای اولین بار این تصویر را میدیدیم. بغضم ترکید و اشکهای حسرت چندین ساله ام سرازیر شد. حسی که باید در شانزده، هفده سالگی تجربه میکردم و حالا برایم کهنه شده باشد، حالا و بعد از عبور از هفت خوان رستم تجربه میکردم.
همه چیز انگار متفاوت بود. هوا خوب بود، باران پاییزی لذت بخشی باریدن گرفته بود، همه زنان ایستاده بودند و سرود جمهوری اسلامی ایران را میخواندند و انگار کلمه «آزادی» را از عمق جان فریاد میکشیدند. زنان نیروی انتظامی با مقنعههای سبزشان لبخند به لب داشتند و به هر زنی که وارد میشد خوش آمد میگفتند و او را راهی جایگاه میکردند. به یکیشان گفتم کاش بدونید چه حسی دارم الان! گفت: میدونم.

بازی رو به پایان بود و فکر میکردم فقط من هستم که به خاطر دوندگیم برای تهیه عکس و فیلم و مصاحبه حتی یک دقیقه هم از مسابقه را ندیدم که شنیدم یکی از زنانی که در صندلیهای ردیف جلو نشسته بود به دوستش گفت: هیچ از بازی نفهمیدم و جواب دوستش که: مگه میشه با این همه هیجان فوتبال دید؟ من که فقط دارم لذت میبرم، شاید دیگه تکرار نشه این اتفاق! و این فکر بخشی از تلخی حس گس حضورمان در ورزشگاه بود.
از ورزشگاه خارج میشویم و باز هم از تونلی از سربازان نیروی انتظامی رد میشویم تا به اتوبوسها برسیم. انگار تازه سرمای هوا را حس میکنیم و همه به سمت اتوبوس میدویم. دو ساعت حس ناب تمام شده و من به این جمله یکی از دختران حاضر در ورزشگاه فکر میکنم که: «اگر همین امشب بمیرم خیالم راحته که یکی از آرزوهام برآورده شده» و آرزوهایی که به همین راحتی میشود برآورده شان کرد و دریغ میشوند و درهای بستهای که میشود با اغماض بیشتری بازشان کرد و سد راه میشوند.
