فرارو- پس از محسن این بار یاسر در واکنش به سخنان فائزه هاشمی به او نامه نوشت.
خواهرم فائزه؛ اول بگویم که حرفهای تو و نامه محسن، خاطرات جمعههای عزیزی را به یادم آورد که همه در منزل پدر جمع میشدیم و داغترین بحثها را داشتیم و حسن ختام، حرفهای پدر بود که وقتی ناصبریهای ما را میشنید و میدید، با بیان اتفاقاتی از تاریخ اسلام، «انّ الله مع الصابرین» را در جام جانمان میریخت.
اگرچه به آن بخش از سخنن منتشرهی اخیرت در فضای مجازی نقد جدی دارم، اما اینگونه اظهارنظرهاست که به آزادی بیان معنا میبخشد که دست بر قضا همزمان با انتشار مصاحبهات بهعنوان یک شخص حقیقی در شبکههای مجازی، یک نفر با شخصیت حقوقی در شبکه قرآن صداوسیما، از چشمباز کردن یک میت در غسالخانه گفت و آن را معجزه اولیا الله خواند که البته حرفهای تو آتش تخریبی سابق را زنده کرد و حرفهای آن امامجمعه، آتش در نیزار اعتقادات مردم و باورهای جوانان بود.
نمیدانم کامنتهای ذیل مصاحبه خود و نامه محسن را دیدی یا نه که هر چه بیشتر میخوانم، نگرانیام برای ایران عزیز دوچندان میشود که بعضیها – البته با قیاس معالفارق – دورههای متعدد تاریخ ایران را یادآوری کردهاند که وقتی تصمیم سازان و تصمیم گیران، چشم از حقایق تلخ بستند و دل به شیرینی خرافات بستند، مردم از سر ناچاری چشمبهراه بیگانگان نشستند که اگر از ظلم مغهای زرتشتی در سالهای آخر ساسانیان و بعدها حمله مغولانه چنگیز بگذریم، نمیتوانیم از حمله عثمانیان به ایران بگذریم که دقیقاً وقتی اتفاق افتاد که بدعتها و خرافات تشیّع صفوی، تعالیم آسمانی تشیّع علوی را کمرنگ کرد و نتیجه آن شد که محمود افغان، در جنگی که شبیه یک پیادهروی بود، ایران را فتح و جنایاتی در اصفهان کرد که تاریخ از بازنشر آن شرم دارد. چرا به تاریخ دور برویم؟ همین ۱۷۰ سال پیش، امیرکبیر گرفتار معجزه سازیهای ائمه جمعه تهران و تبریز شد و در راه مبارزه با بدعتها سرانجام به شهادت رسید که اولی برای «امین السلطان ها» شهادت دروغ میداد و معصومیت میتراشید و دومی با گاوی که از دست قصاب گریخته، معجزهای ساخته بود که «فلان کور بینا شد، فلان گنگ به زبان آمد و فلان لنگ پا گرفت.» (شاهزاده نادر میرزا، تاریخ و جغرافیای دارالسلطنه تبریز، تصحیح غلامرضا طباطبایی مجد، صفحه ۱۱۱)
کیست که ایرانی اصیل و مسلمان واقعی باشد و از بلایایی که در سایه قدیس سازیها بر سر اسلام و ایران آمده، دل پرخونی نداشته باشد؟! شگفتا که موحدین راستین و دوستداران ایران، بیآنکه چشم به ناجی بیگانه بدوزند، یک آرزوی واحد و تلاش برای برآورده شدن آن آرمان داشتند و دارند که همانا آگاهی مردم است و نوشتهام را با سخنانی از آیتالله هاشمی رفسنجانی در دیدار با اعضای انجمن فرهنگ و سیاست دانشگاه شیراز به پایان میبرم که «مسیر کلی رهایی جوامع بشری، رشد آگاهی مردم در جهت حاکمیت انسانهاست و خوشبختانه شرایط ایران ازلحاظ سطح آگاهی دختران و پسران و وجود جوانان مستعد بهخوبی تغییر کرده و آینده خوبی در انتظار مردم ایران است.» انشا الله.
برادرت یاسر
"سید خندان از خرداد تا خرداد"
امین میرزائی
تاریخ انتشار : سه شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۲
من - بر خلافِ آیة الله هاشمی رفسنجانی- اهل نوشتنِ خاطرات روزانه نیستم و مانند جنابان ناطق نوری و حسن خمینی و خاتمی و روحانی به افقهایِ دور چشم ندوخته ام.با این حال خاطرات روزانه در ذهنم خلجان می کنند و افقهای دور در پیش چشمانم چشمک می زنند!
از آنجا که در طول دو دهه گذشته مستقل بوده ام ، باری به آقای هاشمی رفسنجانی رأی داده ام و زمانی آقای توکّلی را برگزیده ام.دوره ای آقای ناطق نوری منتخبم بود و برهه ای به آقای خاتمی روکرده ام.زمانی در روزنامه کیهان نوشته ام و کتابم را انتشارات اطلاعات چاپ کرده است.بنابر این بیش از دیگران با روحیه چپ و راست آشنایم و اینک که ائتلافی بین اعتدال گرایان شکل گرفته ، از این روحیه اطّلاعاتی(منظورم روزنامه "اطّلاعات" است!!) به شدت استقبال می کنم.
دوّم خرداد سال ۷۳ بود که به اتّفاق دوستی به دیدن آقای خاتمی رفتم.آقای خاتمی را دورادور و از طریق اخوانِ "بیات" می شناختم. خاتمی را به استعفاء از وزارت ارشاد مجبور کرده بودند و مانندِ آقایان کروبی و بیات و همتیِ خراسانی به گوشه عزلت فرستاده بودند. تبعیدگاهِ آقای خاتمی ، گوشه کتابخانه ملّی بود؛در کوچه پرتی در بزرگراه آفریقا ( ساختمان قدیمی کتابخانه را می گویم) .وارد که شدیم دیوارها را رنگ می کردند.دورانِ "سازندگی" بود و "توسعه اقتصادی" را بر "توسعه سیاسی" مقدّم می داشتند.
پس از گپ و گفتی کوتاه، آقای خاتمی دستم را گرفت و پای پنجره برد.از بالا دیشهای ماهواره روی پشت بامهای خانه ها را نشانم داد و به شوخی آنها را به دو نوع "دکُلته" و "محجّبه" تقسیم کرد !! در پاسخ و به شوخی به قوطی بنفش روی میز اشاره کردم که جعبه یکی از برندهایِ معروفِ شکلاتهای انگلیسی بود . گفتم برآیند "اخوند انگلیسی" همین است! خندید و به حاضر جوابی ام خوشامد گفت. همانجا بود که فهمیدم با "سید" ی "خندان" روبرو هستم. سیّدی که آزادی را می ستاید و مشغول نوشتن کتابی درباره شهر دنیاها یا دنیاهای شهر است.
خنده آقای خاتمی بود که آقایان بیاتِ زنجانی ،کروبی ، موسوی خویینیها ،محتشمی ، موسوی لاری، هادی خامنه ای و دیگرانی را که به چوبِ تحریم و رد صلاحیت به این و آن گوشه پرتاب شده بودند، به آینده امیدوار می کرد.
آقای خاتمی را تا چندسال بعد ندیدم.تا سه سال بعد در تلویزیون.دقیقا دوم خرداد ۱۳۷۶.زمانی که ملّت او را پیروز انتخابات ریاست جمهوری کرد.در شگفتم که آیا دیده عبرت بینی هست که ۲۵ خرداد سال ۸۸ را با ۲۵ خرداد ۹۲ مقایسه کند؟