اعترافات تلخ یک زن متاهل درباره روابط خیابانیاش!

فریبرز مرا ترغیب به بارداری میکرد تا شاید وجود فرزندی زیبا، رابطه ما را استحکام بخشد، اما من مخالف این موضوع بودم تا این که در فضاهای مجازی با گروههایی مختلط آشنا شدم که هفتهای یک بار در یکی از پارکها یا کافه رستورانهای مشهد قرار میگذاشتند و چند ساعتی را خوش میگذراندند.

زن ۲۶ سالهای که در پی شکایت همسرش مبنی بر خیانت، به کلانتری احضار شده بود در حالی که حسادتهای زنانه را عامل اصلی تیره روزی هایش میدانست به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: تحصیلات دبیرستان را به پایان رسانده بودم که با «فریبرز» آشنا شدم به همین دلیل قید ادامه تحصیل را زدم و درگیر عشق خیابانی شدم خیلی زود ارتباط تلفنی ما به دیدارهای مخفیانه کشید با آن که از آبروریزی و رسوایی افشای این ماجرا ترس داشتم، اما از این لذتهای زودگذر چشم پوشی نمیکردم.
تا این که بالاخره خانواده فریبرز با اصرار او به خواستگاری ام آمدند و در همان جلسه اولین دیدار خانوادگی رضایت خودشان را با ازدواج ما اعلام کردند در واقع آنها به انتخاب پسرشان احترام گذاشتند و گفتند ما نظر خاصی نداریم و به تصمیم پسرمان احترام میگذاریم این در حالی بود که مراسم عقدکنان من و فریبرز با مراسم جشن نامزدی برادرم و نوشین همزمان شد. برادرم تحصیلات دانشگاهی اش را در رشته مهندسی عمران به پایان رسانده و با دختری ازدواج کرده بود که در خانوادهای مرفه و بالای شهر زندگی میکرد، ولی سطح فرهنگی و اقتصادی خانواده فریبرز تقریبا هم سطح خانواده ما بود.
همین عامل باعث شد که من به عنوان خواهرشوهر همواره به زن برادرم حسادت کنم با آن که فریبرز برای سعادت و خوشبختی من هر کاری انجام میداد، اما من توجهی به تلاشهای او در زندگی نداشتم چرا که حتی هدیههای برادرم برای همسرش مرا زجرکش میکرد خلاصه در حالی جشن عروسی ما برگزار شد که فریبرز پی به حسادتهای من برده بود و خانواده اش سردی رابطه ما را کاملا درک میکردند اگرچه شب عروسی مقابل تصاویر دوربینهای عکاسی و فیلم برداری ژستهای متفاوت همراه با ناز و عشوههای زنانه میگرفتم، اما همه اینها ظاهرسازی بود چرا که به سر و وضع همسر برادرم که به آرایشگاهی گران قیمت رفته و جواهرات را به سر و گردنش آویخته بود با حسرت و رنج نگاه میکردم.
اگرچه فریبرز هر شب با یک شاخه گل به منزل میآمد و ساعتهای زیادی را اضافه کاری میکرد، اما نگاههای عاشقانه اش برایم بی معنی بود.
به همین دلیل موضوع را برای پسر جوانی بازگو کردم که در یکی از قرارهای کافهای گروه، با او آشنا شده بودم. «سیروس» که از خانوادهای مرفه بود نه تنها همه هزینههای لباس و آرایشگاه مرا پرداخت بلکه حمایتهای مالی دیگری نیز از من کرد تا نزد زن برادرم چیزی کم نیاورم، ولی با وجود این سیروس نیز خواستههای نامتعارفی داشت که باید به آنها پاسخ میدادم این بود که همسرم از تصاویر گوشی همراه و دروغهایی که برای حضور نداشتن در منزل سرهم میکردم پی به این رابطه خیابانی برد و ...، اماای کاش معنای نگاههای عاشقانه او را میفهمیدم.