بهاریها منتظر خیلِ جمعیت مشتاق خود ایستادهاند. کوچه خلوت است و غیر از بچهای که از پنجره خانهشان نظارهگر است، هیچکسی توجهی به آنها نمیکند. بعد از گذشت پنج ساعت، با پیشگو تماس میگیرند و پیشگو میگوید منظورم بیستوچهارم اسفند هزار و چهارصد و نود و شش بوده. آنها از این که حداقل یکی از مردم (همان بچه جلوی پنجره) به استقبالشان آمده خوشحالند. احمدینژاد چشمهایش را ریز میکند و از دور با اشاره به بچه میگوید: بهاری آینده کی بودی؟ یوگوری گوگور، گومبول گومبولی (لحنش را بچگانه میکند). بچه شوکه شده و از شدت گریه به نفسنفس میافتد. مادر بچه، وی را کنار کشیده و پنجره را محکم به هم میکوبد.