«سراغ آن پسر رفتم و با دادن پول و شماره عروسم، از او خواستم نقش یک عاشق دل خسته را بازی و طوری وانمود کند که انگار عروسم با او رابطه دارد و به «میلاد» خیانت کرده است. آن پسر کارش را خوب بلد بود. با اینکه «بهناز» تلاش زیادی برای اثبات بیگناهیاش کرد، اما «میلاد» نتوانست با او بماند و به اتهام خیانت طلاقش داد...»/« وقتی بچه به دنیا آمد دنیا روی سرمان خراب شد. یک پسر معلول روی دستمان بود. با دیدن بچه اولین تصویری که در ذهنم نقش بست صورت معصوم و چشمان بیگناه بهناز بود و آهی که هنگام طلاق کشید و رفت».