ما به ناصر تلفن زدیم و به بهانه اینکه میخواهیم بستهای را برایمان به مقصد برساند او را به مکانی خلوت در نزدیکی یک آجرپزی کشاندیم. وقتی به آنجا آمد، سراغ بسته را گرفت، اما به او گفتم بستهای در کار نیست. به ناصر گفتم از آشنایان همسرش هستم و بهتر است بدون دردسر زنش را طلاق بدهد. او گفت: این موضوع به من ارتباطی ندارد. خودم را معرفی کردم و او بلافاصله شناخت و گفت: کارت عابربانک مرا در کیف فریبا دیده است. بعد از آن با هم درگیر شدیم و من به پا، کمر و شکم او با چاقو ضربه زدم...