bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۲۱۶۰۲۰

طالبی‌نژاد: برای تابو شکنی از اعتیاد شکیبایی گفتم

تاریخ انتشار: ۰۹:۵۴ - ۱۵ آذر ۱۳۹۳
 احمد طالبی‌نژاد، منتقد سینمایی که این روزها زندگینامه‌اش«از شما چه پنهان» توسط نشر چشمه منتشر شده می‌گوید در کتابش حسابی تابوشکنی کرده.

از آن پسرکی که تا خود صبح در خانه همسایه دروغگو ایستاد تا فقط لحظه‌ای بتواند «فردین» را ببیند، حالا مردی میانسال در هیات احمد طالبی‌نژاد مانده است. نویسنده، روزنامه‌نگار و منتقدی که هنوز هم فرق چندانی با آن پسرک ندارد، خاصه آنجایی که پای «خواستن» می‌رسد.

طالبی‌نژاد در کتاب «از شما چه پنهان»ش شرحی از زندگی پرفراز و نشیب خود داده است. شرح زندگی پسرکی روستایی که با کتاب‌ها و مجله‌ها برای خودش دنیایی بزرگتر ساخته بود، آنقدر بزرگ که گاهی حتی همین دنیای واقعی هم تویش گم می‌شد. او در کتابش ـ البته تا جایی که می‌شده ـ سراغ حرف‌های مگو رفته است. حرف‌هایی که طبق معمول بویی از عاقیت‌اندیشی نبرده‌اند و تابوهایی که شکسته شده‌اند و انتظار دیگری هم از او نمی‌شود داشت. از مردی که می‌گوید: «به نظرم نشریه درآوردن خمیره‌ا‌‌‌ی می‌خواهد که من آن را ندارم اما گلمکانی دارد چون علاوه بر محافظه‌کاری عاقبت‌اندیش هم هست و من اصلاً عاقبت‌اندیش نبوده‌ام.»


آقای طالبی نژاد شما زندگینامه‌ای نوشتید و البته در مقدمه کتاب هم به‌طور مفصل درباره چرایی این کار توضیح داده‌اید. به نظر من کاری که شما در این کتاب کرده‌اید از دو جهت بسیار مهم است. نخست ازنظر روایت تاریخ سینمای ایران به‌خصوص در سه دهه اخیر و دیگر این‌که شما در این اثربخشی از تاریخ مطبوعات ایران را ثبت و ضبط کرده‌اید. نگاه کردن به اتفاقاتی که طی سال‌های اخیر در حوزه مطبوعات رخ‌داده از دریچه چشم یک روزنامه‌نگار و مدیرمسئول یک نشریه ناکام (مجله هفت)، فرصت تازه‌ای است که به‌خصوص در آینده می‌تواند به منبعی خوب برای پژوهشگران تبدیل شود. هرچند، به نظرم در این زندگینامه کفه سینما سنگین‌تر است. کمی درباره این دو وجه توضیح می‌دهید؟
 همان‌طور که در مقدمه کتاب توضیح داده‌ام بخشی از انگیزه این کار به شرایط سنی من برمی‌گشت. به‌هرحال دارم پیر می‌شوم و رفته‌رفته، ممکن است چیزهایی از گذشته را فراموش کنم. نکاتی که شاید در حال حاضر خیلی مهم به نظر نیایند اما قطعاً اگر کسی روزی، روزگاری بخواهد تاریخ سینما و مطبوعات این سال‌ها را بنویسد، همین نکات ساده اهمیت دیگری می‌یابند و می‌تواند از این روایت کمک بگیرد.

از طرف دیگر به خاطر نوع کاری که در مجله «فیلم» داشته‌ام، به اتفاقات و ریزه‌کاری‌هایی دقت می‌کردم که شاید به چشم دیگران نیاید، یا حداقل توجهشان را جلب نکند. این هم بازمی‌گردد به یکی از خصلت‌های همیشگی من که هرگز ساده و سرسری از اتفاقات نگذشته‌ام و به‌نوعی همیشه آن‌ها را در ذهنم دراماتیزه کرده‌ام. بدین ترتیب، به قول دوستی که می‌گفت پرونده‌های ما همه آماده امضاست و با این کمک‌هایی که این روزها به عزراییل می‌شوم، در سن و سال من همه یکی‌یکی در حال رفتن هستند، بهتر دیدم زودتر این خاطرات را در قالب یک زندگینامه ثبت کنم. البته بخش‌هایی از این خاطرات پیش‌ازاین به‌صورت خاطرات پراکنده یا اشاراتی گذرا، در نوشته‌های مختلفم آمده‌اند ولی با خودم فکر کردم می‌شوم همه آن‌ها را تبدیل به یک کتاب کرد.

اثری که شاید بتواند راهنمایی برای نسل‌های بعدی باشد تا تجربه‌های ما را ببینند، اشتباهات ما را تکرار نکنند و راه‌رفته را دوباره نروند. وسوسه نوشتن این خاطرات چند سالی بود که به جانم افتاده بود، اما بعد از اتفاقات سال ۸۸، فرصتی پیش آمد که این کتاب را بنویسم، چون از آن سالو بدون این‌که آدمی سیاسی باشم، به‌نوعی با همه‌چیز قهر کردم. درواقع انزوایی خودخواسته را آغاز کردم و دیگر نه مثلاً به برنامه‌های مختلف رادیو و تلویزیون می‌رفتم و نه در مطبوعات فعالیت چندانی داشتم. به همین دلیل احساس کردم حالا فرصت هست که این کتاب را بنویسم و تلخی‌ای که ممکن است در این کتاب احساس کنید، بیشتر ناشی از حال و هوایم در آن روزهاست.

کلاً به نظرم جالب است اگر درباره زندگینامه نویسی صحبت کنیم، خاصه آن‌که طی سال‌های گذشته، انگار موج تازه‌ای در این زمینه راه افتاده و آدم‌های بسیاری به این فکر افتاده‌اند که زندگی‌شان را لااقل از بعد اجتماعی و حرفه‌ای ثبت و ضبط کنند.
من اساساً زندگینامه و سفرنامه را خیلی دوست دارم. این علاقه هم به دوران نوجوانی‌ام بازمی‌گردد، یادم هست آن سال‌ها دو برادر بودند به نام برادران امیدوار، عیسی و موسی که به سفر می‌رفتند و گوشه و کنار جهان را می‌دیدند. سفرنامه این دو برادر به نظرم یا در مجله «اطلاعات هفتگی» یا «جوانان» منتشر می‌شد و من مشتاقانه این سفرنامه‌ها را می‌خواندم. از همان موقع، عشق به سفرنامه و زندگینامه خوانی در من به وجود آمد که تا همین امروز هم ادامه دارد. یادم هست آن زمان توسط مارشال مک لوهان و بعدها آلن رب گریه‌ی، نظریه مرگ رمان مطرح شد. نظریه‌ای که می‌گفت دیگر زمان رمان به پایان رسیده و چیز تازه‌ای در حال آغاز شدن است.

همان سال‌ها، کمی بعدتر، یک‌بار آندره مالرو وزیر وقت فرهنگ فرانسه که نویسنده مشهوری هم بود، به ایران آمد و در دیداری با پرویز ناتل خانلری، به همین نکته اشاره کرد. او گفت که به نظرش زمانه رمان دیگر به پایان رسیده ولی شکل‌های دیگری از ادبیات، در حال به وجود آمدن هستند که در نوع خود جالب‌توجه‌اند. او در این زمینه به رمان «بوف کور» هدایت اشاره‌کرده و گفته بود که به نظرش این اثر شکل جدیدی از رمان است. مالرو همچنین گفته بود که به نظرش زندگینامه‌ها و سفرنامه‌ها شکل جدیدی از رمان‌نویسی هستند چون اگر یکی از کارکردهای رمان مطرح کردن یک تجربه شخصی باشد، زندگینامه‌ها هم همین کار را می‌کنند. البته ممکن است جنبه ادبیت‌اش کم‌رنگ‌تر باشد ولی از این منظر قابل‌بررسی است.

در ایران زندگینامه نویسی پدیده جدیدی است که شاید بشود شروعش را با «روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه» دانست. البته در آن دوره به نمونه‌های دیگری هم می‌تواند اشاره کرد. مثلاً «شرح زندگانی من» عبدالله مستوفی یا ...
قبل از آن‌هم سفرنامه حاجی‌بابای اصفهانی یا «حیات یحیی» منتشر شدند که در دوره خودش خیلی مهم بود و تحولات اجتماعی آن زمان را در خود منعکس می‌کردند.

حالا جدای از انعکاس تحولات اجتماعی، نکته‌ای که در این زندگینامه‌ها به نظرم جالب است، نوعی پنهان‌کاری یا خودسانسوری است. مثلاً اعتمادالسلطنه در خاطراتش می‌نویسد که هیچ‌کس از نوشته شدن این خاطرات خبر ندارد و یک‌بار که ناصرالدین‌شاه با رندی به این دفترچه خاطرات اشاره می‌کند و به او می‌گوید «این را در روزنامه‌ات بنویس» با ترس و وحشت اعتمادالسلطنه روبرو می‌شویم که می‌گوید، جل‌الخالق این پادشاه از کجا می‌داند که من دارم این خاطرات را می‌نویسم. بااین‌حال، او سعی می‌کند در نوشتن زندگینامه‌اش صداقت به خرج بدهد و کلاً در مواجهه با زندگینامه‌هایی که تاکنون منتشرشده‌اند، همیشه این پرسش مطرح بوده که نویسنده چقدر صداقت داشته و چقدر بی‌طرفانه اتفاقات را روایت کرده است. به نظرم شما یکی از آن‌کسانی بودید که در نوشتن زندگینامه‌تان واقعاً صداقت به خرج داده‌اید. حتی آنجا که درباره علایق شخصی و خاطرات عاشقانه دوران جوانی صحبت می‌کنید.

من این شجاعت مورداشاره شمارا که قبول ندارم چون آدم شجاعی نیستم ولی صادق، هستم.

خب صادق بودن در این زمانه یک‌جورهایی مساوی با شجاعت است.
نه به نظرم مساوی با حماقت است یا شاید بلاهت! من بلد نیستم عافیت‌جویی کنم. شاید یکی از دلایلی که الآن خدمت شما هستم و هیچی ندارم هم همین باشد اما این هیچ نداشتن یکی از عوامل مهم صادق بودنم است. من باید از چه بترسم یا اصلاً چه چیزی را از دست می‌دهم اگر صادق نباشم؟ خوشبختانه شکل زندگی من جوری است که وابسته به هیچ‌کس، هیچ نهاد یا جریانی نیستم؛ بنابراین سبک‌بالم و سبک‌بار. البته گاهی فکر می‌کنم این چیزی که نوشته‌ام ممکن است فلانی را ناراحت کند.

ممکن است دوستی‌ها را از دست بدهم و در این هیچ شکی نیست، به خاطر همین هم متأسفانه دشمن کم ندارم ولی به‌طورکلی چیزی نیست که به خاطرش مجبور به محافظه‌کاری باشم. برای همین در این کتاب سعی کردم نکاتی که لازم است را بگویم. مثلاً یکی از کارهایی که در این کتاب کرده‌ام و به نظرم نوعی تابوشکنی است، بحثی است که درباره اعتیاد در جامعه سینمایی مطرح کرده‌ام و در این بحث از کسانی اسم بردم که آدم‌های بزرگی بودند و جای خالی‌شان هرگز پر نشده. از قدیم تا همین امروز.

من اگر از بزرگی مثل خسرو شکیبایی یاد می‌کنم به خاطر این است که دلم می‌خواهد این تابو بشکند. چرا باید در برابر چنین پدیده ویرانگری سکوت کنیم، آن‌هم به بهانه حفظ احترام آدم‌ها؟ خسرو شکیبایی کارش را کرده، آثارش هم هست و هیچ‌وقت کسی نمی‌تواند از ارج‌وقرب او بکاهد. شاید کسی مثل من او را محکوم کند که چرا خود را به این ورطه ویرانگر انداخت ولی از احترام و تأثیر او در سینما هرگز کاسته نخواهد شد. در مورد دیگرکسانی هم که اسم بردم، باز همین نیت را داشتم. جوان‌هایی که فیلم اول به فیلم دوم نرسیده، به سراغ مواد می‌روند و خودشان را تباه می‌کنید.

این حرف‌ها باید یکجایی زده شود و کسی باید این حرف‌ها را بزند که خودش این گرفتاری را نداشته باشد و درعین‌حال تجربه‌های زیادی را در این زمینه از سر گذرانده باشد و بداند که با اعتیاد آدم‌ها به چه افلاسی می‌رسند. یکی از بهترین دوستان من در دوران دانشجویی، یک شاعر درجه‌یک که خیلی به آینده‌اش همه امیدوار بودند با همین اعتیاد از بین رفت. خدا می‌داند چند بار رفتیم و او را از میان بیغوله‌ها پیدا کردیم. می‌رفت و باکسانی توی این بیغوله‌ها می‌نشست که حتی لیاقت حرف زدن با او را هم نداشتند. یا مثلاً در این کتاب، من درباره زندگی خصوصی بعضی‌ها صحبت کرده‌ام. آدم‌هایی که زندگی خصوصی‌شان روی زندگی حرف‌هایشان سایه انداخت و تأثیر گذاشت.

مثلاً مسعود کیمیایی؟

بله. من اگر به جنبه‌هایی از زندگی خصوصی کیمیایی اشاره کردم برای این است که کیمیایی خودش یک ستاره است و این حاشیه‌های زندگی شخصی روی کار حرفه‌ای‌اش تأثیر گذاشته. اگر امروز کسانی معتقدند که کیمیایی دیگر آن آدم سابق نیست به نظرم به خاطر همین سایه‌هایی است که حاشیه‌های زندگی شخصی‌اش روی کار فیلم‌سازی او انداختند. همین حواشی باعث شده که او از آن خلاقیت اصلی‌اش دور شود چون میدانم و ایمان‌دارم که آدم خلاق و به قول امروزی‌ها کار بلدی است؛ بنابراین فکر می‌کنم باید این حرف‌ها زده شود. این حرف‌ها تحقیر یا توهین و افشاگری نیست، این‌ها نوعی هشدار به نسل بعدی است تا کسی که بعدها این کتاب را می‌خواهد و در موقعیت مشابهی قرار دارد بداند که از این راه نباید برود.

نکته دیگری که در زندگینامه شما توجه مرا جلب کرد، فضایی است که در آن، نسل شما کارکردید. مثلاً این‌که چطور توانستید خودتان را به مجله «فیلم» برسانید و عاقبت جزو نویسندگان آن بشوید. یا این‌که چقدر آدم‌های رک و صریحی بودید و از نقد و انتقاد کردن به‌هیچ‌وجه نمی‌ترسیدید. به نظرم نسل ما خیلی بی‌پناه‌تر از شماست چون شما خیلی به ذات خودتان، به نشریه‌ای که در آن قلم می‌زدید و نفس کاری که می‌کردید مطمئن بودید و اعتمادبه‌نفس بیشتری نسبت به نسل ما داشتید.
نکته جالبی است. سال‌ها پیش گلمکانی از نسل ما به‌عنوان «نسل دیمی» یادکرد. می‌دانید که گیاهان دیمی و خودرو چون هیچ پشت و پناهی ندارند خودشان باید از خودشان در برابر توفان و خشک‌سالی و ... مراقبت کنند. به خاطر همین ریشه‌های عمیق‌تری دارند. اغلب هم‌نسلان من نه بچه پولدار بودند که بخواهند به پشتوانه پول و ثروت خانواده‌مان وارد این عرصه‌ها شوند و نه دوره و آموزش خاصی برای این کار دیده بودند. اکثراً هم زندگی کودکی و نوجوانی سختی داشته‌ایم و این‌ها باعث شده وقتی وارد این عرصه شدیم و به موفقیت‌هایی هم رسیدیم از چیزی نترسیم که مثلاً مبادا کسی فوتی کند و مرا ازاینجا بیرون کنند. الآن، بیشتر بچه‌هایی که مثلاً طی ده سال اخیر وارد کار روزنامه‌نگاری شدند و من آن‌ها را می‌شناسم هزار نشریه عوض کرده‌اند. هر بار که برای گرفتن مصاحبه یا یادداشتی به من زنگ می‌کنند از طرف یک نشریه است و این باعث می‌شوم که واقعاً نگران نسل شما باشم. نمی‌گویم که شما با پارتی وارد شدید ولی حتی اگر از سر عشق و علاقه هم نبوده از سر نیاز به کار و فعالیت اجتماعی پا به این عرصه گذاشتید ولی به نظرم ریشه‌هایتان خیلی عمیق نشده است.

من فکر می‌کنم یکی از دلایلی که باعث شده ریشه‌های ما به قول شما عمیق نشود این بوده که مثل شما و امثال شما این فرصت را نداشتیم که سی سال در یک نشریه مشخص و ثابت قلم بزنیم. شما این شانس را داشتید که ثبات داشته باشید.
یک بخش یاز قضیه به این ثبات بازمی‌گردد. به‌هرحال چه بخواهیم، چه نخواهیم همه سینمای ایران مدیون مجله «فیلم» است. حالا هر شایعه و تهمتی هم این وسط به آن می‌کنند اصلاً ربطی به من ندارد ولی میگویم سینمای ایران به‌خصوص سینمای بعد از انقلاب خیلی مدیون مجله «فیلم» است. این مجله به‌عنوان ستون اصلی جریان فرهنگ سینمایی در این مملکت کارکرد داشته و ما هم در کنارش رشد کرده‌ایم. بله من اگر آن روزبه شکل اتفاقی مجله را نمی‌دیدم و بعد پیگیر کار کردن در آنجا نمی‌شدم ممکن بود سر از جای دیگری دربیاورم. نمی‌گویم بهتر می‌شد یا بدتر، ولی واقعیت این است که ما هم بخشی از هویتمان را مدیون این ثبات هستیم؛ اما بخش دیگری از این پشتوانه که اهمیت خیلی بیشتری هم دارد به خود ما برمی‌گردد. لوییس بونوئل فیلم‌ساز بزرگ اسپانیایی یک جمله درخشان دارد که می‌گوید آنچه مربوط به فن سینماست را می‌تواند در یک هفته آموخت ولی آنچه تا ابد باید بیاموزی، چیزی است که جلوی دوربین اتفاق می‌افتد چون حاصل تجربه‌ها و زندگی‌هاست. هرکدام از ما از مسیرهایی وارد این عرصه شدیم که حالا برای بچه من غیرقابل‌باور است. من گاهی اوقات پسر کوچکم را که به این حوزه‌ها علاقه دارد و ادبیات دراماتیک می‌خواهد با خود به زادگاهم می‌برم و به او میگویم نگاه کن من در همین ده‌کوره زندگی کردم و درس خواندم. حالا البته دارم تواضع به خرج می‌دهم چون آنجا دیگر برای خودش شهرکی شده و خیلی هم بیغوله نیست؛ اما به‌هرحال واقعیت این است که من در آن برهوت برای خودم دنیای وسیع‌تری ساخته بودم. همان‌جا درس می‌خواندم، همه مجله‌ها را آبونمان بودم و سعی می‌کردم خودم را با سرعت زمانه هماهنگ کنم. من اگر لیست مشاغلی که تا قبل از روزنامه‌نگاری داشته‌ام برایتان بگویم باورتان نمی‌شود. می‌خواهد بگویم؟

چراکه نه؟
من، کارگر بنایی بوده‌ام آن‌هم در دوره خردسالی و نکته خیلی مهم این است که سقف اتاق‌ها در مناطق کویری هلالی زده می‌شوم و ما چون بچه بودیم و طبعاً وزنمان کم بود، از صبح می‌رفتیم و روی این سقف‌ها می‌خوابیدیم تا استاد بنا آجر را بگذارد. آن‌وقت ما با دست‌های کوچکمان باید آن آجر را نگه می‌داشتیم تا نم‌اش برچیده شود و بعد نوبت آجر بعدی می‌رسید و دوباره از اول. بابت این کار سخت روزی پنج ریال می‌گرفتیم. علاوه بر این من چوپانی کرده‌ام، ساربانی کرده‌ام، یعنی شتر به صحرا برده‌ام و چرانده‌ام، نوحه‌خوان بودم و تعزیه‌گردانی هم کرده‌ام. تازه بزرگ‌تر که شدیم کار الکتریکی هم انجام می‌دادیم. چون برق نبود و وقتی به ولایتمان آمد تنها کسانی که کار سیم‌کشی بلد بودند من و برادرم بودیم. شاگرد لبنیاتی در تهران هم بوده‌ام و خیلی بدبختی کشیدم. این تجربه‌ها همه به کمکم آمده است. آن جمله‌ای که هوشنگ گلمکانی در مقدمه خودش بر کتاب من نوشته، برای خودم هم خیلی جالب بود. او می‌گوید طالبی نژاد انگار چند بار زندگی کرده و واقعیت هم همین است. من از بدویت تاریخ تا همین الآن زندگی کرده‌ام. شاید باور نکنید من با فانوس، بعد لامپا، بعد گردسوز و بعد چراغ‌زنبوری زندگی کرده‌ام. شما اصلاً لامپا دیده‌اید؟

بله وقتی‌که زمان جنگ برق می‌رفت زیر نور همین لامپا مشق می‌نوشتیم.
ما روی آن‌ها غذا هم درست می‌کردیم. می‌خواهد بگویم از بدوی‌ترین شکل ممکن تا مدرن‌ترین نوع آن زندگی کرده‌ام و این‌هاست که زندگی آدم را می‌سازد. اگر مثلاً صداقت و استقلال یا به تعبیر شما شجاعتی وجود دارد به خاطر این است که من زندگی‌ام را مدیون هیچ‌کس نیستم. پدرم یک آدم بی‌سواد بود، مادرم هم سواد قرآنی داشت ولی نه‌تنها من، برادرم نیز که امروز یکی از استادان برجسته زبان انگلیسی در دانشگاه‌های کشور است با تلاش و تجربه‌های خودمان زندگی را ساختیم. پس از چیزی واهمه نداریم.

فکر می‌کنم فضایی که شما در آن کار می‌کردید هم فضای انسانی‌تری بود. مثلاً اگر شما با آقای کیمیایی، درگیری قلمی یا لفظی پیدا می‌کردید این حسن نیت وجود داشت که هردوی شمارا به جلسه‌ای دعوت کنند که رودررو باهم حرف بزنید و بعدازآن هم هرگز آقای کیمیایی مثلاً به دست‌اندرکاران مجله فیلم نمی‌گفت تا زمانی که این آدم در مجله شما کار می‌کند من دیگر با شما مصاحبه نمی‌کنم.
ببینید در دهه شصت که ما وارد این عرصه شدیم اصلاً نه دستمزد مطرح بود نه حق التحریر. فقط عشق بود. نه که من و ما، خیلی‌ها. حتی خود گردانندگان مجله هم به یک زندگی ساده قانع بودند. در حوزه سینما هم همین شکلی بود. آدم‌ها جمع می‌شدند و با چندرغازی که از این‌طرف و آن‌طرف جمع می‌کردند فیلم می‌ساختند. کسی به فکر کیسه دوختن نبود.

الآن در صنعت فیلم‌سازی این‌طوری شده که فلان نهاد چند میلیارد پول می‌دهم تا یک فیلم ساخته شود ولی اولین کاری که تهیه‌کننده می‌کند این است که سود خودش را می‌گذارد توی بانک و تتمه‌اش را خرج فیلم می‌کنم. این حرف را من از یک منبع موثق شنیده‌ام و از خودم درنمی‌آوردم. در حوزه مطبوعات هم یادم هست اوایل بابت هر ستون به ما ۱۵۰ تومان می‌دادند، بعد شد ۲۰۰ و بعدتر ۲۵۰ که اصلاً رقمی نبود. ما هم به خاطر آن پول دست‌به‌قلم نمی‌شدیم. اصلاً خیلی از بچه‌ها همان پول را هم نمی‌گرفتند. من البته چون قرض داشتم و باید قسط می‌دادم مجبور بودم بگیرم ولی خیلی‌ها نمی‌گرفتند. همین باعث شد که نگاه ما مستقل شود چون هیچ رابطه پشت پرده‌ای وجود نداشت و هنوز این ماجرای کارگزار ــ منتقد مد نشده بود. الآن به برخی که نگاه می‌کنید می‌بینی با یک تهیه‌کننده قرارداد بسته و دارد برای فیلمش پروپاگاندا می‌کند.

فرصت دیگری که با خواندن زندگینامه شما به دست می‌آید امکان مقایسه بین فضای قبل و بعد از انقلاب است. به‌خصوص بعد از انقلاب در این کتاب ما با آدم‌های حاشیه‌ای زیادی روبرو می‌شویم که بعدها نه به خاطر خلاقیت و استعداد که به خاطر مسائل دیگر خودشان را مطرح می‌کنید و این چیزی است که به نظرم فقط در قالب زندگینامه می‌توان آن را به این صراحت نشان داد.
به سینما کار ندارم، ولی در همین عرصه خودمان، مطبوعات، کسانی بودند که واقعاً بی‌سواد بودند. منظورم تحصیلات دانشگاهی نیست، منظورم سواد عمومی است؛ اما از یک دورانی به بعد این آدم‌ها به شکلی سفارشی به بدنه مطبوعات تزریق شدند و به آن‌ها موقعیت‌هایی دادند که واقعاً لیاقتشان نبود. یکسری آدم را از شهرستان به تهران آوردند و بیخودی بزرگشان کردند و بعد هم معلوم شد که به کدام جریان وابسته بودند. البته به قول نیما آن‌که غربال در دست دارد از عقب کاروان می‌آید و گذشت زمان نشان داد که هر کس چه در چنته دارد. نمی‌گویم ما پیغمبرزاده‌ایم یا بی‌گناه و همه‌چیزمان درست بوده است، به‌خصوص خود من اقرار می‌کنم که اشتباهات زیادی مرتکب شدم، ولی به‌هرحال سعی کردم در بیان خیلی از موقعیت‌ها آدم صادقی باشم و همین صداقت کار دستم داده است.

شما فکر نکنید من زندگی راحتی داشته‌ام، بله اگر می‌توانستم و بلد بودم بازی کنم، حال‌وروزم فرق می‌کرد و همین بازی بلد نبودن، وجه مشترک من با کسی مثل کیمیایی است. باوجود همه ارادتی که به او دارم به نظرم ما دو نفر از این نظر خیلی به هم شبیه هستیم. او هم آدمی است که بلد نیست بازی کند و به خاطر همین مدام دستش رو می‌شود. خیلی‌ها روابط پشت پرده‌ای با سیستم یا آدم‌های دیگر داشته‌اند ولی عملاً بلد بودند چطور بازی کنند که کسی متوجه نشود. او خیلی ساده آن شخص معروف را برمی‌دارد و با خودش به سر صحنه فیلم‌برداری می‌برم، خب معلوم است دیگر که چه می‌شوم. کیمیایی این صداقت یا سادگی را دارد که این کار را بکند و من هم مثل او هستم.

کتاب شما پر از چهره‌هایی است که برای خواننده نوستالژیک هستند و اطلاعاتی که درباره آن‌ها می‌دهید بسیار جذاب به نظر می‌رسند. طیف آدم‌هایی هم که در کتاب شما حضور دارند بسیار متنوع است. از مخملباف گرفته تا کیارستمی، ولی چرا از بهرام بیضایی خبری نیست؟
 واقعاً نمی‌دانم چرا نیست. رابطه من با بیضایی همیشه رابطه احترام‌آمیز یک دوستدار آثار با خالق آن‌ها بوده است. هیچ‌وقت پیش نیامده که این‌قدر به هم نزدیک شویم. البته اگر نوشتن این کتاب دو سال به تأخیر می‌افتد حتماً بیضایی در این کتاب ظاهر می‌شد چون در آخرین آموزشگاهی که درس می‌دهم برایش یک ورک شاپ گذاشتم که دو ماه طول کشید و در این دو ماه ما مرتب همدیگر را می‌دیدیم. البته باید یادآوری کنم کسانی که ازشان یادکرده‌ام، یک جورایی در رابطه‌مان اتفاقی دراماتیک به وجود آمده که فکر کردم خواندنش می‌تواند برای دیگران جذاب باشد. در رابطه من و استاد بیضایی، هیچ ماجرای دراماتیکی نبود...

شما در آن ماجرای امیر نادری و دعوایش در مجله «فیلم» نبودید؟
نه تازه شروع کارم بود؛ و برخوردم با او همانی است که در کتاب اشاره کردم ولی نادری یک ماجرایی هم با من در مجله «فیلم» داشت. در کتاب اشاره نکردم؟

نه.

حیف شد. ماجرا این شکلی بود که من دهه شصت، مطلبی درباره او نوشتم که با تیتر «امیر برگرد» در مجله فیلم منتشر شد. بهمن مقصود لو آن موقع در امریکا یک ویدیوکلوپ داشت و فیلم توزیع می‌کرد. کسی هم که این فیلم‌ها را برایش به در خانه‌ها می‌برد امیر نادری بود که شب‌ها هم در همان کلوپ می‌خوابید. بهمن یک‌بار به ایران آمد و به من گفت آقا شما با این امیر ما چه‌کار کردی؟ نادری بعدازاین که از ایران رفت خیلی از مجله «فیلم» نفرت داشت، چون خسرو دهقان درواقع به او توهین کرده بود. بهمن گفت من مدت‌ها روی او کارکردم که ماجرا به آن شکلی که تو فکر می‌کنی نیست و این‌ها بچه‌های خوبی هستند و قصد بدی نداشتند، طوری که دیگر نادری با مجله خوب شده بود و کار به‌جایی رسیده بود که وقتی مجله فیلم به دست بهمن می‌رسیده، او آن را از دست بهمن قاپ می‌زده و به همان بالای دفتر می‌رفته و ظرف دو سه ساعت، تمام مطالب مجله را می‌خوانده. مقصود لو می‌گفت یک‌بار که مجله آمد امیر با خوشحالی مجله را گرفت و به طبقه بالا رفت ولی بعد از نیم ساعت ناگهان دیدم مجله از بالا پرت شد پایین و بعد صدای نادری آمد که با دادوفریاد به من می‌گفت تو به من می‌گویی این‌ها خوب شدند و مرا دوست دارند، ببین چه نوشته‌اند. نگو مطلب مرا خوانده ولی آن را بد فهمیده است و فکر کرده من از سر تحقیر به او میگویم برگردد.

حالا چه مطلبی بود؟
مطلب به این شکل بوده که من خواب‌دیده‌ام امیرو با یک تی‌شرت بلند در خیابان‌های نیویورک مشغول دویدن است. درست مثل شخصیت اول فیلم «دونده». همان پسرکی که مدام می‌دود و من یک آن صدایی می‌شنوم که می‌گوید «امیرو... امیرو... برگرد.» خلاصه نادری دوباره با مجله «فیلم» بد شد. من کلی برای مقصود لو توضیح دادم که بابا من این مطلب را از سر ستایش نوشتم و به خدا هیچ منظور بدی نداشتم. البته چند سال بعد وقتی فیلم مهم «منهتن از روی شماره» نادری اکران شد من نقد مثبتی روی آن نوشتم و در مجله «فیلم» چاپ شد که ظاهراً او هم از آن خوشش آمده بود و خلاصه آشتی کرد. الآن هم رابطه‌اش هم با مجله فیلم خیلی خوب است.

در زندگینامه‌تان چقدر خودسانسوری کردید، چقدر مصلحت‌اندیشی؟
هر دو کار را کردم. چون همه‌چیز را که نمی‌شود گفت و نباید هم گفت؛ یعنی اگر سانسور هم نباشد بعضی چیزها برای نگفتن است نه گفتن. من اگر از زندگی خصوصی آدم‌ها حرف زدم به خاطر این بود که به نظرم کارکرد اجتماعی داشته است. اگر صرف یک رابطه فردی بود که به خودم اجازه نمی‌دادم وارد این عرصه شوم اما اگر به فلان فیلم‌ساز اشاره می‌کنم که چگونه سریالی را که کس دیگری نوشته برداشته و کارکرده بدون این‌که به حقوق مادی و معنوی آن آدم پایبند باشد خواسته‌ام بگویم اگر شماها که آدم‌های مدعی و متشرعی هستید و به همین خصلت هم خود را شناسانده‌اید، به‌عنوان یک بچه مسلمان با یک جوان این کار را می‌کنید، به دیگران چه حرجی است؟

رابطه‌تان با آقای گلمکانی هم یکی از بخش‌های جذاب کتاب است. این رابطه پر از جاذبه و دافعه، درست مثل بچه‌های پشت سر هم که هیچ‌وقت باهم نمی‌سازند ولی درعین‌حال هیچ‌وقت هم نمی‌توانند از هم جدا بمانند.
من و گلمکانی هم یک وجه مشترک داریم و آن این‌که هر دو رگ و ریشه دهاتی داریم به خاطر همین تجربه‌های زندگی‌مان خیلی شبیه به هم بوده است. اصلاً نسل‌ها انگار باهم وجوه اشتراک زیادی دارند. مثلاً من با هوشنگ مرادی کرمانی هفت، هشت سال تفاوت سنی داریم ولی وقتی زندگینامه‌اش «شما که غریبه نیستید» را می‌خواندم واقعاً فکر می‌کردم دارم بخش‌هایی از زندگی خودم را می‌خوانم. این اتفاق هنگام خواندن زندگینامه کیومرث پوراحمد هم برای من افتاد. به همین دلیل گلمکانی برای من همیشه به‌رغم دعواهای مکرری که داشتیم، به چندین دلیل شخصیت جذابی داشته است.

یکی این‌که آن روز اولی که من به مجله فیلم رفتم واقعاً می‌توانست با یک برخورد سلبی برای همیشه مرا از این عرصه بباراند ولی این کار را نکرد. دوم این‌که ما در شهرک اکباتان همسایه بودیم و همان‌طور که اشاره‌کرده‌ام بچه‌هایمان واقعاً باهم بزرگ شدند و یک‌جورهایی از جیک‌وپیک زندگی هم خبر داشتیم؛ بنابراین رابطه کاری ما تبدیل به رابطه خانوادگی شد. در ضمن باوجوداینکه هوشنگ یک سال از من کوچک‌تر است، همیشه به او به‌عنوان استادم نگاه کرده‌ام و احترام گذاشته‌ام چون خیلی چیزها به من یاد داد. مثلاً همین ساده‌نویسی را از او دارم چون می‌توانست با توصیه‌های الکی نثر مرا به سمتی بکشاند که نه خودم بفهمم چه میگویم نه مخاطبم. الآن هم تعدادی از بچه‌های هم‌نسل ما هستند که اصلاً نمی‌فهمم چه می‌گویند چون مدام در حال بازی کردن با واژه‌ها و لفاظی کردن هستند و این کار به نظرم یک نوع حس اسنوبیستی و تظاهر به روشنفکری و دانایی در خود دارد.

نثر خود هوشنگ برای من سرمشق بود چون خودش هم ساده می‌نویسد. ضمن آن‌که هوشنگ خیلی سعی کردم رمز و رازهای مطبوعاتی را به من یاد بدهد ولی من یاد نگرفتم چون اگر یاد گرفته بودم الآن مجله «هفت» سر پا بود. میدانید که گلمکانی همیشه متهم به محافظه‌کاری است ولی من الآن می‌فهمم که این محافظه‌کاری چقدر درست است. ای‌کاش من هم یاد می‌گرفتم که مثل او محافظه‌کار باشم چون اگر هوشنگ این شکلی نبود سی و خردهای سال این مجله را نمی‌توانستند سر پا نگه‌دارند تا حالا به یک موسسه معتبر و یک نقطه امید در سینمای ایران تبدیل شود. چه فایده‌ای دارد؟ من مجله‌ام را بعد از چهار پنج سال به باد دادم آن‌هم به خاطر لجبازی، با کی؟ با چی؟ به نظرم نشریه درآوردن خمیرهای می‌خواهد که من آن را ندارم اما گلمکانی دارد چون علاوه بر محافظه‌کاری عاقبت‌اندیش هم هست و من اصلاً عاقبت‌اندیش نبوده‌ام.
bato-adv
bato-adv
bato-adv