اشک از گوشه چشمانش سرازیر میشود. زیر چشمی، نگاهی به مادر میکند و چشم هایش را میبندد. چند ماهی هست که درد امانش را بریده، دلش پر است از این همه آمدنها و رفتنهای بیهوده، از پرستاران، پزشکان، از پورتی که درون سینهاش سنگینی میکند و سوزن، سوزن شدن بدنش.... خسته است از اطرافیان و پزشکش که تمام سؤالهایش را بیجواب گذاشته است.مثل اینکه آنها زودتر از خدا از او قطع امید کردهاند.