ابوالفضل مظلومزاده؛ راهش را گم کرده و سرگردان است؛ روزی گلیم و کشکول خود را آنسوی شکاف برای اثبات دیگری پهن میکند و میآویزد و روزی نعل بر نعل خود میزند تا میخ هویتی اش را در تمدن یکهسالارانه امروز محکم کند. انگار روشنفکر ایرانی به آنچه شایگان حالت اسکیزفرنیک میگوید بسر میبرد؛ او به عنوان انسانی برزخی در دو شکاف هویتی و تمدنی گیر کرده و آواره است. واپسین نسل روشنفکری ایران بر خلاف پیشتازان اولیه که مبشر حال و هوای خوش مدرنیته غرب بودند، به قول بیژن عبدالکریمی، انسانی ناامید و بیاتوپیاست.
جالبتر آنکه، آنچه را که خود میگویند، زندگی نمیکنند. تسبیح افکار و اندیشگانی غرب را از دستی به دست دیگر میکند و، چون پایش لرزان و سست است، زیر لب وردی میخواند و دست از پا درازتر به محمل میراثی سرزمینش میپیوندد و در پی اثبات خویش میگردد. او نه سنت را میپسندد و نه از آن دل میکند. «شاید که به معاد و روز جزا معتقد است، اما ایمان پرشور به آن ندارد.»
روشنفکر ایرانی که حیران غرب است و جسارت دلکندن از سنتهایش را ندارد باید از خود بپرسد که در کجای تاریخ قرار دارد؟ با این حس و حالِ خمودگی چگونه میتواند تعهد اجتماعیاش به جامعه ایرانی را ادا کند؟ و قبل از آن باید پرسید: آنان که میدان فلسفه را مکان خیر میدانند و میدان سیاست را مکان شر، آیا به پایان رسیدهاند؟ جریان روشنفکر ایرانی در کجای تاریخاش به بیراهه رفت که اکنون سخنانشان دل هیچ احدی را خوش نمیکند. دون کیشوتهایی که احتمالاً از عهده زندگی خود هم بر نیامدهاند.
بنظر میرسد آنچنان که «نورا» میگوید عمر «روشنفکر_غیبگو» به پایان رسیدهاست. با نزدیکشدن به هزاره سوم که شمع سوگواری هر چیزی را روشن کردند، نام و نشان روشنفکری نیز به چشم میخورد. آلن تورن مینویسد: «سوسیالیسم مرده است»، آندره گرز با «پرولتاریا» خداحافظی میکند. دنیل بل مرگ جامعه صنعتی، ژان بودریار هم با پیش کشیدن گفتمان وانمودگری و وانمودگرها از مرگ واقعیت خبر داد و رولان بارت مرگ مولف را اعلام کرد. مرگ انسان از میشل فوکو، مرگ تاریخ (الکساندر کوژوا)، مرگ نقاشی از دیوید سالی، پایان و مرگ مدرنیسم (سوزی گابلیک). دیگری میگوید: «مذهب تمام شد»، دیگری با رنسانس و عصر روشنگری وداع میکند و بعدی هم هنر را یکسره مردهای میداند که بوی تعفناش دهههاست که مشام را میآزارد و در نهایت ژان_فرانسوا لیوتار «پایان عصر روشنفکران» را اعلام میکند. هنوز صدای ناقوس مرگ یکی خاموش نشده که ناقوس مرگ دیگری بصدا در میآمد. اما آنچنان هم مشخص نبود که این درد بی درمان چیست و طبیب آن چه کسی، که مدام تجویز مرگ میدهند و جواز دفن صادر میکنند!
با طلوع پرحرارت روشنفکری فرانسه از ماجرای دریفوس_سالهای آخر قرن نوزده_ تا قرن پرتحرک روشنفکری جهان _قرن بیستم_ به نظر میرسد که با شروع هزاره سوم، روشنفکری جهان، غروب تلخ و خونباری دارد و اساساً جریان روشنفکری در معانی «روسویی، ادوارد سعیدی، هیومی یا حتا سارتری» به پایان رسیده است. دلیل آنهم پایان مدرنیته متقدم و شروع مدرنیته متاخر_آنچه که به عنوان پستمدرنیسم میشناسیم _. بهمراه دگرگونی در ارزشهای عصر مدرنیته، مناسبات اجتماعی، رواج نسبیتگرایی و ... است.
قبل از آنکه به تشریح بحث پرجنجال «پایان روشنفکری ایران از رهگذر چند نقد» بپردازیم شاید نیازمند نوعی اقرار باشد که پایانِ خیابانِ روشنفکری ایران، «نهلیسیم به انتظار نشسته و نظاره گر ماست.» بنبستی که به شکل عجیبی دردناک، و شاید خطرناک است. ولی حقیقت امر این است که «خودآگاه از تصویری که از واقعیتها دارم بسیار در خویش میلرزم و از اظهار دیدگاه هایم برای جامعه احساس وحشت میکنم.» (۱)
روشنفکری نیندیشا
روشنفکری نیندیشا؟ چرا و چگونه؟ به کسی که پارهگی پیراهنش را با پینهای میدوزد و کسی که برای رفع گرسنگی نیمرویی میپزد، خیاط و آشپز نمیگویند. هرکس که میاندیشد، روشنفکر نیست و الزاماً کاروبار روشنفکر اندیشیدن است. میخواهم بگویم آنگونه که هایدگر باور دارد: «اندیشه در اندیشهکردن عمل میکند.» کاروبار روشنفکری از آغاز پیدایش این پدیدار در ایران تا اکنون چیزی جز ترجمه نبوده است؛ مگر اندیشیدنهای انگشتشماری که پیشینیان سخن چندانی از آن نگفتهاند. لیبرالیسم، پوزیتویسم، تجربهگرایی و طبیعتگرایی، پلورالیسم، مارکسیسم، تساهل و تسامح دینی و عرفی، آزادی مثبت و منفی، دموکراسی و مباحثی از این قبیل لب لباب اندیشه روشنفکر ایرانیست که در حقیقت ترجمه آثاراندیشمندان و برگردانده از زبان مبدا به فارسی است. این همان است که به «آفت برونزایی روشنفکری در ایران» مشهور است.
آنچه توجهی به آن نشد، طرح اندیشه، متناسب با شاکله جامعه و مختصات فرهنگی و اجتماعی بود و آنچه فراموش شد، شناخت «وضع موجود» و «وضع مطلوب» بود. انگار که روشنفکر ایرانی در خواب بود و اتوپیایی آرمانی از آنچه میخواست ترسیم میکرد؛ بیآنکه بداند در کجاست و برای چه کسی خیال میبافد. نکته اصلی در تمام فلسفه گرامشی این است که: فقط در صورتی میتوانیم به آن برسیم که موفق شویم «به طور تاریخی» و دیالکتیکی بیاندیشیم، و وظیفه خود را در قبال بیطرفیمان در مقام روشنفکر شناسایی کنیم ... به این معنی ... میتوانیم و لذا میبایست «پزشک خودمان باشیم.» (۲) روشنفکر ایرانی نه تنها پزشک خوبی برای خود و آرمانهایش نبود که حاصل طبابت بیش از صدساله او، ناامیدی هر چه بیشتر انسان ایرانی از وی بود. او نااندیشا بود و ندانست که روشنفکر راستین، مرد عمل است، و روشنفکر به ناگزیر باید مرد عمل باشد؛ عملی که مبتنی بر پشت سترگ اندیشه است.
میشل فوکو، امیل زولا، لوئی آراگون، ریمون آرون و نامهایی از این جنس، فقط به نوشتن یا اندیشیدن بسنده نکردند و در میدان عمل «تعهد» روشنفکری را ادا کردند. تعهد روشنفکری را ادا کردند؛ چونکه در تمام توفانهای سیاست حضور فعال داشتند و نامآوری خود را در خدمت آرمانهایی که برحق میدانستند، گذاشتند و در همینجا «عنوان روشنفکر» را از آنِ خود کردند. اگر فردی همچون «ژوزف شومپیتر» ویژگی عمومی روشنفکران را یوتوپیاگرایی و «نداشتن مسئولیت مستقیم در امور عملی و فقدان دانش ناشی از تجربه» عنوان کرد، حال روزگار بهکلی برگشته است و بیعملی زیبنده او نیست و ارزشی محسوب نمیشود. روشنفکر ایرانی در وضعیت فقدان انگارههای همبستهساز و تزلزل اخلاق و نازلبودن امر سیاست در جامعه ایران، قرار است در انزوا، به زیر لحاف تئوریکی که به دور خود پیچیدهاند، چه چیزی را «متهم» (۳) کنند؟
انسان ایرانی و روشنفکری مومیایی
«معاشرت آنان هیچگاه جور در نمیآید. مثل اینکه چرخ صحبتشان روغن نخورده است.» (۴) به نظر «اور تگاای گاست» میان روشنفکر و «دیگری» یک تغایر عمده وجود دارد: «بزرگترین تغایری که ممکن است وجود داشته باشد، دو نوع اصلاً متفاوت «درک زندگی» و «در دنیا بودن» است.» (۵) روشنفکر خود را با پوششی از ایدهالها، آرمانها یا اتوپیاها پیچیده است و به عرصه انتزاعی عزیمت کرده و به کسی اذن دخول به محمل اندیشگانیاش را نمیدهد و دوری از مردم را بقول محمدرضا تاجیک: «با پوپولیسم توجیه میکند.» اگر «فیشته» دانش روشنفکر را برای «خدمت به جامعه» بکار میبرد و «آنتونیو گرامشی» روشنفکران را حامیان و سخنگویان طبقات مختلف جامعه میداند، روشنفکر ایرانی به هیچ صراطی مستقیم نیست و برداشت عامه این است که هیچ خاصیتی جز انتقاد و غُرغُرکردن ندارند و نه تنها هیچ فایدهای برای جامعه ندارند، بلکه مضر هم هستند.
به زعم عام، مخاطبان این کنایه افراد خود بزرگبین و ازخودراضی هستند که جامعه و سنتهای آن را تحقیر میکنند. آنان بیشاز آنکه مردم را با نیازهای واقعیشان و وسایل برآوردن آنها آشنا کنند به «نیازسازی» میپردازند. مهمترین مسئولیت روشنفکر نقد قدرت سیاسی، پیدایی علل انحطاط جامعه، عقبماندگی و رکود اجتماعی، اعتلای فرهنگ عمومی و دستیابی به پاسخی فراخور مختصات جامعه و ارائه راهحل مناسب برای نیل به وضع مطلوب است. اصول زیاده از حد مجرد، قادر به تعریف و در نهایت تبدیل به کنش عملی نیست. روشنفکری ایرانی با ابتلاء و دلبستگی به اصول و امر انتزاعی از امور انضمامی جا ماند و در نهایت به سکتاریسم و جدایی از تودهها مبتلا شد و این آغازی برای روایتی از روشنفکر است که آنرا «پایان و مرگ روشنفکری ایران» مینامیم.
صورت روشنفکری و سیلی قدرت
با شیوع «شیوه زندگی آمریکایی» و پیدایش دولتهای رفاهی آرمانهای روشنفکری تعدیل شد. اما این قصه در مورد دولتهای در حال گذار صادق نیست. جوامع در حال گذار که در فقدان سیستم مناسب سیاسی جهت مشارگت آگاهانه بسر میبرد با اعمال قدرت سیاسی بر روشنفکران و با توجه به شرایط نامساعد سیاسی مجبور به مهاجرت و ترک وطن میشوند. این اتفاق ناخرسند از یک سو سبب گردنکشی قدرت سیاسی بر دیگر افراد جامعه خواهد شد و از سوی دیگر شبه روشنفکران با عنایت به غیبت روشنفکران حقیقی، جای آنان را میگیرند و با ایجاد یک رابطه ارگانیکی با حکومت ذوق و شوق مردم به روشنفکران را کور میکنند. این جوامع دو رویکرد عمده نسبت به روشنفکران خواهند داشت:
الف) جذب روشنفکران و ایجاد رابطهای ارگانیکی با آنان؛ به طوری که بلندگوی طبقه حاکمه باشند و، ب) به حاشیه راندن آنان.
این عوامل سبب شد تا در نقش، هویت و اعتبار اجتماعی، روشنفکری، خیابان انحطاط را قدم بزند. روشنفکران نیازمند «حضور همیشگی» در بطن حوادث و تحولات هستند و هویت او ایجاب میکند تا یک «مداخلهگر همیشگی» در جامعه باشد. پس کلیدیترین روشنفکران ایران در بطن پویشهای اجتماعی نبودند و با انزوایِ تحمیل شده و گاهی خودخواسته، نقش کلیدیتر خود را از دست دادند و نام «روشنفکری» و کاروبار روشنفکری به برخی حمایتها و پشیبانیهای ارگانیکی نازل شد.
«نفرت روشنفکر» باید متوجه کسانی باشد که با وجوه عدالت و حقیقت مخالف هستند و به صراحت و آشکارا خواهان نابرابریهای اجتماعی در اصل و نسب و منشاء و یا تقدیراند.
روشنفکری ایرانی؛ روایت ژنرالهای بدون سرباز
تاریخ توسط «نخبگان روشنفکری که از تودهها مجزایند» ساخته نمیشود. همبستگی ایدهئولوژیک و رابطهای ارگانیکی میان وی و توده در سطح ملی، سرنوشتسازترین کنش جمعی و تحول اجتماعی است. شاید تاریخ صدوپنجاه ساله روشنفکری ایران بنابر تعبیری روایت محنتبار روشنفکر در جذب مردم باشد. آنجا که خواستند اثر و مرهمی بر زخم جامعه ایرانی باشند در امر اتحاد و ایجاد انسجام اجتماعی درجا زدند. روایت ژنرالهای بدون سرباز، روایت شکست همیشگی ژنرال است؛ حالا هرچقدر که فردی سازنده و سازماندهنده باشد.
گرامشی نوشت: «شرط اینکه کسی جزو روشنفکران جدید باشد، دیگر برخورداری از فصاحت نیست، که محرک ظاهری و زودگذر احساسات و هیجانهاست، بلکه شرط مشارکت فعالانه در زندگی عملی است.» (۶) «روشنفکر»ی که نقش عملی خود را به عنوان «ترغیبگری همیشگی» و نه سخنوری ساده، جهت پیوند خوردن روشنفکران و مردم، حزب یا تودهها از دست میدهد یا ناتوان از دستگیری آن است، با جوهری کمرنگ و کاغذی چروکیده و زشت در میان کتاب قطور تاریخ به فراموشی خواهد رفت.
گرامشی در جای دیگر مینویسد: «.. این موضع نمیخواهد «عوام» را در فلسفه ابتدایی عقل سلیم ایشان رها کند؛ بلکه خواهان هدایت آنها به برداشتی برتر از زندگی است. اگر فلسفه عملی ضرورت تماس میان روشنفکران و عوام را تصدیق میکند، به منظور تنگ گرفتن بر فعالیت علمی و حفظ وحدت در سطح پایین تودهها نیست، بلکه دقیقاً به منظور برساختن جبههای فکری_اخلاقی است که بتواند از نظر سیاسی پیشرفت تودهها را ممکن سازد و فقط دغدغه رشد گروههای کوچک روشنفکر را نداشته باشد.»
جنگ روشنفکر علیه شبه اشرافسالاری، تمامیتخواهی سیاسی و وجوه ساختگی آن، قهرمانیهای کاذب، رسوم و آداب نهادینه، به توانایی حفظ تماس با توده با بکارگیری نوعی وحدت ایدهئولوژیک ممکن است. نگاهداری جبهه اجتماعی و ایدهئولوژی یکپارچهگر، رویای روشنفکری را محقق خواهد کرد؛ اما نه برای پیشتازانی که ارتشی پشت سر نداشته باشند. روشنفکری ایران باید آینده انسان ایرانی را در تکثر مشارکت اجتماعی و تاریخی مشاهده کند و به قولی اگر لنگرگاه سیاسی و اجتماعی نداشته باشد این عمل بسی سخت و ناممکن است. پس وظیفه عمل و کنش انتقادی خود را نه با «مریدسازی» که با «پایگاهسازی اجتماعی» به انجام رساند.
تزلزل ارزشها و قاپیدن مسئولیتها
روشنفکری، نقش و مسئولیتی برای اندیشیدن به ارزشهای متعالی بود؛ چراکه در هلهله ظهور ارزشهای والا زاییده شد. روشنفکران در جایگاه پیشاهنگ تودهها، پیشتازان خلق و صفتهایی از این دست، هم ارزشهای غریزی و مبتذلِ توده را به بند نقد میکشاند و هم آنان را به ارزشهای متعالی دعوت میکرد. با بدبینی پستمدرنیسم، سلسله مراتب ارزشی و فرهنگ والا متزلزل شد و با تشکیک در بنیان عصر روشنگری و فرآوردههای آن، ارزشهای روشنفکری نیز به وادی فراموشی رفت؛ یعنیکه ارزشهای روشنگرانه شوری در دل نمیافکند و قوتی در جان نمیاندازد.
در وضعیت بیارزشی و فقدان داوری مناسب برای توزین فرهنگ والا، روشنفکر، چه کسی را، بسوی چه چیزی دعوت کند؟ فرض کنید از جوانی میپرسید بین موسیقی راک و سنتی ایرانی کدام را میپسندد و بر حسب چه ارزشهایی. سوال اول شاید، اما سوال دوم اصطلاحاً جواب سرراستی ندارد.
کوؤن گفت: «من بر این عقیدهام که معیارهای انتخاب ... نه به مثابه قواعدی که تعیینکننده انتخاباند، بلکه به مثابه ارزشهایی که بر آن تاثیر میگذارند عمل میکنند.» در امر اجتماعی و مباحث حول آن معیارهای پذیرش متکثر شدهاند و قطعیت مدرنیته ناپیدا. دو انسان با یک ظرف شعوری یکسان ممکن است بر سر یک امر واقع و پذیرش ارزشهای موجود در اختلاف بیفتند و در این مواقع هیچ راهی وجود ندارد که بتوان رویهای برای حل این مسئله ارائه داد. خلاصه اینکه اساسیترین داوریهای انسان درباره اینکه چه چیزی ارزش پذیرش یا پیگیری دارد و یا باید از آن دوری کرد، در نهایت به یک امر و یا مسئلهای ذوقی تقلیل مییابد. ریشهی گرایش شدید انسانِ امروزی به نیروهای اجتماعی جدید همچون سلبریتیها _همانهایی که جز لباسی خوشرنگ چیزی ندارد_ در همین آبشخور ریشه دارد.
با رواج نسبیگرایی شدید و مرگ پیدرپی چیزها _همانگونه که در آغاز یادداشت به آن اشاره شد_ ارزش آن است که دلِ انسان میخواهد و جالب این است که ملاکهای داوری هم در یک کاسه جمع نمیشوند. آیا استیلای فرهنگ پستمدرن مرگ قطعی روشنفکر را رقم زد؟ بنظر میرسد جواب منفی است.
در این زمانه، آن پیشتازان خلق در لابلای فرهنگ فراماتریالیستی گم و ناپیدا شدند و هر انسان، یک روشنفکر شد. انسان امروزی، شکلی از فعالیت روشنفکرانه را انجام میدهد؛ یعنی به تعبیری هنرمند و اهل ذوق است و در برداشت خاصی از جهان مشارکت دارد، خط مشیای در قبال اخلاق دارد و زمین و آسمان را نقد میکند و با هرکسی آبش در یک جوی نمیرود. قصد دارم بگویم: شیوه خاصی از اندیشیدن را عمل میکند و ارائه میدهد.
با طرح «جامعه مدنی جهانی و سیاست جهانی» به همراه گسترش امکانات ارتباطی و در جوامع توسعه یافته رواج فرهنگ فراماتریالیسم، افراد نه در چارچوب ملی و سرزمینی، بلکه در جهان به عنوان شهروند جهانی به فعالیتهای خود میپردازد. در موازات روشنفکر، نقشهای جدیدی چون: فعالان رسانهای، منتقدان هنری، سلبریتیها، فعالان فرهنگی، نیروهای حزبی، فعالان سیاسی، آکادمیسینها، شاعران و سخنوران و نقشهای از این جنس در قالب سازمانهای ملی و فراملی زاده شد.
دنیای امروزی بیشترین اجحاف را در حق روشنفکر داشت! همه چیزش را از او ربود. نقش انسجام اجتماعی را احزاب سیاسی و گاهی سلبریتیها، نقد قدرت سیاسی را فعالان رسانهای، مدنی و سیاسی؛ آموزش و ایدهئولوژیسازی را آکادمیسینها؛ نوشتن را روزنامهنگاران و قسعلیهذا. نقشهای اجتماعیِ روشنفکر توسط نیروهای اجتماعی جدید یا قاپیده و یا فراموش شد. انسان ذرهگونه، نقشهایی را از آن خود کرد که چندین دهه قبل، فقط ازآنِ یک نفر بود. بیآنکه بدون ارائه تعریفی بازتر این نیروهای جدید را هم روشنفکر بدانیم.
نتیجهگیری؛ روشنفکر، آینده روشنفکر است
فرانسیس پونژ در مقاله جالبی میگوید: «بشر، آینده بشر است» و ژان پل ساتر از آن برای تکمیل فلسفه اگزیستانسیالیسم بهره گرفت و در نقل قولهای مختلف استفاده کرد. در فلسفه اگزیستانسیالیسم، آزادی و آینده بشر چیزی جز «مسئولیت» نیست. نگارشگر هم با تغییر جزییِ گزاره «پونژ»، آنرا به «روشنفکر، آینده روشنفکر است» تغییر داد. مسئولیت افول و طلوع و روشنایی و نامیرایی و این چیزها! در حقیقت به روشنفکر بسته است. اینکه روشنفکر در کجای تاریخ خود قرار دارد و چه میکند هم به او بستگی دارد. اوست که خود را نجات میدهد و جامعه امروز انتظار به میدان آمدن و احیای او را نمیکشد.
تاریخ به صورت سازندهای در جریان است و تحولات شگرف تاریخی در غیاب و حضور دیگری بوقوع میپیوندد. «اور تگاای گاست» با انتقاد از گزارهای از وضعیت تودهها و مداخله و مشارکت آنان در سیاست میگوید: «این گفته که تودهها از سیاست خسته و زده شدهاند و آنرا به افراد برگزیده واگذاشتهاند، گفته نادرستی است. دقیقاً عکس این گفته صادق است.» (۷) امر سیاسی در ایرانِ امروز بدون حضور روشنفکران رقم میخورد و کافیست به جایگاه اجتماعی و اعتبار سیاسی آنان نگاهی بیندازیم. از آغاز انقلاب اسلامی تا به اکنون و از دودهه پیش تابحال، نقش روشنفکر به عنوان روح بیدار جامعه، راهبر اجتماعی، هشیارکننده و انذاردهنده چه بوده است؟ آن روح بیدار جامعه را در کجای این تحولات باید جست؟ هگل این چنین نوشت: «جغد مینروا تنها در هنگام شفق بالهایش را باز میکند» و منظورش این بود که ما واقعیتها را فقط پس از انجام رویدادها میفهمیم. انزوای روشنفکری ایران در چندین سال گذشته آیا بیانگر واقعیتِ طرد او در جامعه است؟ آیا نشانههایی برای پایان او نیست؟
تلخ است؛ اما روشنفکر ایرانی چند دهه است که جایگاهی در پویشهای اجتماعی جامعه ندارد؛ این را هم خود و جامعه ایرانی میداند. مطالب فوق که بیشتر نقد جریان روشنفکری ایران بود، افول او را در کانون تحولات سیاسی_اجتماعی کشور آشکار ساخت. «روشنفکر ایرانی فاقد هرگونه طرح و برنامه، استراتژی و آلترناتیو ساختاری است.» آنان بیشتر به گوشنه نشینانی میمانند که برای دنیا و رویای خود میگویند و مینویسند و از واقعیت زمخت و تلخ جامعه، کفِ خیابان و نیاز واقعی انسان خبری ندارند. «لیوتار» با تحول در مفهوم روشنفکری و ارائه طرحی جدید از وی، روشنفکر را نه آن برج عاجنشین، که فردی میداند که در میان مردم میزید و با آنان تجربه و خطا میکند و جامعه را با شناخت امکانات آن به پیش میبرد.
هر چند جهان کنونی هر فردی را دیپلمات_در مفهوم دیپلماسی اجتماعی_ و روشنفکر و فعال سیاسی جا زده است، اما بنابر همان مثالِ آشپز و خیاط هر کسی نمیتواند جایِ حقیقی آن را بگیرد. چراکه یک روشنفکر در قبال جهان، یک کشور و محنتها و رنج و شادیهای آن مسئول است و تمایلی نیست که این واقعیت حساس را حوالهی کسی دهیم!
روشنفکر حقیقی، فریادش بلندتر و گیراتر از دادوهوار شکواییه نویسان و نویسندگان هجونامههاست. ولی تکلیفاش با همین انسانها گره خورده است؛ روشنفکر ایرانی بیاموزد که کسی «پادو» یِ افکار او نیست و «مشارکت فعالانه به اتفاق دیگران زیستن» تضمین کننده حیات اوست.
امروزه بیشتر از گذشته به «روشنفکر خیابانی» نیازمندیم. روشنفکری که زبان جامعه را میداند، در میان مردم است، سرد و گرم روزگار را تجربه کرده و مرزهای زندگی را میشناسد و با امور انضمامی و واقعی جامعه دست و پنجه نرم میکند. با این تفاهم که آگاهی و معرفت در انحصار تنی چند نیست، بلکه به عموم جامعه تعلق دارد.
منابع:
۱. گفتگوی بیژن عبدالکریمی با پایگاه تحلیل و اطلاعرسانی فرهنگ و علوم انسانی
۲. جول، جیمز (۱۳۸۸) گرامشی؛ ترجمه محمدرضا زمردی؛ تهران: نشر ثالث؛
۳. ناظر به مقاله «من متهم میکنم» از امیل زولا
۴. بصیرنیا، غلامرضا (۱۳۸۵) روشنفکری در ایران، مجموعه مقالات؛ تهران: انتشارات معارف؛
۵. قبلی؛
۶. جول، جیمز (۱۳۸۸) گرامشی؛ ترجمه محمدرضا زمردی؛ تهران: نشر ثالث؛
۷. کِهون، لارنس (۱۳۹۴) از مدرنیسم تا پست مدرنیسم؛ با ویراستاری عبدالکریم رشیدیان؛ تهران: نشر نی؛ عبدالکریمی، بیژن (۱۳۸۷) ما و جهان نیچهای؛ تهران: نشر علم؛ والرشتاین، امانوئل (۱۳۹۴) پایان جهان، آنگونه که آنرا میشناسیم؛ ترجمه حسین حسنی؛ تهران: ترجمان علوم انسانی؛ وینکوک، میشل (۱۳۷۹) قرن روشنفکران؛ ترجمه مهدی سمسار؛ تهران: نشر علم
*روزنامهنگار
کاربلد باشد...