رسیدیم... باورم نمیشود این مرز ایران است. صدا هق هق یکی از اسرا از انتهای اتوبوس بلند شد. تقریباً همه اسرا سرشان را از پنجره اتوبوسها به بیرون خم کرده بودند و محو تماشای تصاویری از امام خمینی(ره) و رهبر معظم انقلاب و رقص پرچمهای برافراشته شده ایران در نوار مرزی شده بودند... از اتوبوس پایین آمدیم. لحظهای چشمهایم را بستم و به سمت مرز چرخیدم. باد صدای مارش نظامی آشنایی را به گوشهایم میرساند. همان مارش آشنای شبهای عملیات. چشمهایم را باز کردم. در محلی که برای تبادل اسرا بود روی پلاکارد نوشته شده بود: «آزادگان سرافراز به میهن خوش آمدید.»
تسنیم نوشت: قاسم قناعتگر، یکی از آزادگان دفاع مقدس، در خاطراتی که در کتاب «یک بعلاوه پنج» منتشر کرده است، از روزی میگوید که اسیران ایرانی اردوگاه ده الرمادی آماده سوار شدن به اتوبوسها برای بازگشت به میهن شدند. او با ذکر خاطره آن روز، از قرآنهایی میگوید که به امضای صدام رسیده بودند و به اسیران اهدا میشد.
۲۶ مرداد ماه سال ۶۹ بود که نخستین گروه از اسرای ایرانی به کشور باز گشتند. سالهاست که سالروز ورود آزادگان سرافراز به کشور یکی از مهمترین جشنهای به یادگار مانده از هشت سال دفاع مقدس است. اسرایی که با مقاومتشان در دوره اسارت در چنگال رژیم بعث عراق، جنگی به مراتب سختتر از رزمندگان خط مقدم را تجربه کردند. خاطرات آزاده قاسم قناعتگر از دوران اسارت در کتاب «یک بعلاوه پنج» آمده است. این روایت به قلم جلال توکلی منتشر شده است. خلاصهای از ماجرای آزادی اسرا به روایت قناعتگر در ادامه میآید:
«صبح روز ۲۴ مردادماه نشسته بودیم که ناگهان تلویزیون عراق برنامههای عادی خود را قطع کرد و مجری آن شروع کرد به قرائت نامه صدام به رئیسجمهور ایران. اشغال کویت و شاخ و شانه کشیدن آمریکا برای اسرا خوش یمن بود. صدام که حمله ائتلاف ضد عراقی را قریبالوقوع میدید عاقبت مجبور شد مذاکرات صلح با ایران را به انجام برساند و کلیه درخواستهای جمهوری اسلامی ایران را از جمله بازگشت به قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر، بازگشت به مرزهای رسمی و قانونی، مبادله و آزادی اسرای طرفین را بپذیرد و به مرحله اجرا درآورد.
شنیدن این خبر آن هم در آن شرایطی که دیگر کسی به آزادی فکر نمیکرد واقعاً خوشحال کننده بود. موجی از شادی در اردوگاه به پا خاست. اول سجده شکر به جا آوردیم و بعد همدیگر را در آغوش گرفتیم و تبریک گفتیم.
از آن پس از روند مذاکرات صلح روی غلتک افتاد و قرار شد نخستین گروه اسرا در تاریخ ۲۶ مردادماه ۱۳۶۹ و از طریق مرز خسروی مبادله شوند . از آن تاریخ به بعد لحظه شماری میکردیم که چه زمانی نوبت به اردوگاه ما میرسد. در این مدت رفتار بعثیها هم کاملاً عوض شده بود. دیگر از کابل و کتک و تحقیر خبری نبود.
بالاخره انتظارها به سر رسید و نوبت آزادی اسرای اردوگاه ده الرمادی هم شد. شور و شوقی پیدا کردیم که قابل وصف نیست. هیئت صلیب سرخ برای ثبتنام و تکمیل فرمهای آزادی اسرا و یا درخواست پناهندگی، طرفهای عصر وارد اردوگاه شد. در حقیقت بعد از این مرحله سند آزادی اسرا صادر میشد و میتوانستیم نفسی به راحتی بکشیم...
حدود ساعت پنج صبح اعلام کردند که به خط شویم. هوا هنوز تاریک بود که چند دستگاه اتوبوس که باید ما را تا مرز میرساند، جلوی دژبانی و ورودی اردوگاه توقف کرده بود. برای چندمین بار همدیگر را در آغوش گرفته و از هم حلالیت طلبیدیم.
سربازان عراقی ایستاده بودند و فقط نگاه میکردند. یکی پرسید: «پس تونل مرگتان کجاست؟ همینطور خشک و خالی میگذارید برویم؟! بد عادت میشویم...» یکی از اسرا به نام محمدعلی رضایی لباسش را بالا زد و در حالیکه به آثار جراحت روی کمرش اشاره میکرد گفت: «صراط...صراط... وعده ما سر پل صراط.» یکی دیگر از اسرا التماس کرد: «تو را به خدا سر به سرشان نگذارید. بگذارید این چند قدم دیگر هم به خیر و خوشی برداریم.» محمدعلی رضایی بغضش را فرو خورد و گفت: «این حرف سالها بیخ گلویم مانده بود. اگر آن را نمیگفتم، خفه میشدم.» غصه نخور دنیا دار مکافات است...
جلوی درب ورودی اردوگاه یک میز چوبی گذاشته بودند که روی آن قرآن بود. هر اسیری که عبور میکرد، افسر جوانی یک جلد قرآن با امضای صدام به او میداد. برای چندمین بار صدای سروان مفید توی گوشهایم پیچید: «شما مجوس، نجس و کثیف هستید...ما شما را مسلمان کردیم... ما در اینجا راه و رسم مسلمانی را به شما یاد خواهیم داد.» سپس به یاد آن روز به یاد ماندنی افتادم که پس از ماهها درخواست و التماس بیهوده بالاخره یک جلد کلامالله مجید به آسایشگاهها تحویل داده بودند و حالا چقدر دست و دلباز شدهاند. خیلی از اسرا حاضر به تحویل گرفتن قرآنهایی که در اصل همان ورق پارههای بالا رفته از سر نیزههای مکر و فریب عمر و عاص بود، نشدند. شاید بتوان گفت این حرکت در این واپسین لحظات بهترین و موثرترین پاسخی بود که به مزدوران بعثی داده شد. ...اتوبوس در میان سیمهای خاردار به سنگینی جلو رفت و کم کم اردوگاه ده الرمادی دور و دورتر شد.
رسیدیم... باورم نمیشود این مرز ایران است. صدا هق هق یکی از اسرا از انتهای اتوبوس بلند شد. تقریباً همه اسرا سرشان را از پنجره اتوبوسها به بیرون خم کرده بودند و محو تماشای تصاویری از امام خمینی(ره) و رهبر معظم انقلاب و رقص پرچمهای برافراشته شده ایران در نوار مرزی شده بودند... از اتوبوس پایین آمدیم. لحظهای چشمهایم را بستم و به سمت مرز چرخیدم. باد صدای مارش نظامی آشنایی را به گوشهایم میرساند. همان مارش آشنای شبهای عملیات. چشمهایم را باز کردم. در محلی که برای تبادل اسرا بود روی پلاکارد نوشته شده بود: «آزادگان سرافراز به میهن خوش آمدید.»
داخل اتوبوس از جهانگیر یوسفی شنیده بودم که در ایران به اسرای جنگ تحمیلی لقب «آزاده» دادهاند و از این پس با این نام شناخته خواهیم شد. انشاالله که لایق این عنوان باشیم. ...کمی آن طرفتر و تقریبا به موازات ما صف اسرای عراقی بود که به خاک عراق وارد میشدند. در کنار هم قرار گرفتن آزادگان ایرانی و اسرای عراقی صحنهای تکان دهنده و شاید بشود گفت طنز تلخی را به وجود آورده بود، یک طرف مردان لاغر و نحیف و رنج دیده با حداقل وسایل یا حتی دست خالی و در طرف دیگر فربه شکمهای پروار، شیک و اتوکشیده با انواع و اقسام سوغاتی اما با چهرههای نگران و ناامیدکننده انگار آمده بودند ماه عسل...به طور حتم خاطرات تلخ و شیرین و پیامدهای روحی و جسمی سالهای اسارت تا ابد به همراه ما خواهد بود.