یک روز شاه به من گفت: اگر عبدالرضا پول بانک را پس ندهد چکار خواهید کرد؟ گفتم خانه ایشان را حراج خواهم کرد. شاه گفت: مگر کسی کاخ عبدالرضا را میخرد؟ گفتم زمینش را قطعه قطعه میکنم و میفروشم. شاه گفت: واقعا اینکار را خواهید کرد؟ گفتم البته اعلیحضرت؛ و بالاخره هم شاه شخصا بدهی عبدالرضا را به بانک پرداخت کرد.
ابوالحسن ابتهاج در یکی از مقاطع حساس تاریخ معاصر به ریاست بانک ملی رسید. ابتهاج در شرح خاطراتش پس از توصیف مخاطرات سمت خویش، روحیات ایرانیها و مقوله معاش و زیستکاریشان را بیان میکند. وی ایرانیها را «باهوش و با استعداد فوقالعاده، ولی بیدقت» میداند و همچنین در جای دیگر میگوید: «ایرانی همانقدر که استعداد دارد درستکار باشد، همانقدر هم میتواند از راه راست منحرف شود.»
در ادامه بخشی دیگر از خاطرات او را میخوانید.
باتوجه به حجم کارهای چاپی بانک ملی، چاپخانه ویژهای برای بانک به وجود آمد که علاوه بر کارهای بانک قادر بود از خارج از بانک هم سفارش بپذیرد. یکی از این موارد مربوط بود به انجام سفارشات ارتش آمریکا که در پی انتقال حسابهای آنان به بانک ملی پیش آمد.
آمریکاییها آنقدر از کار بانک ملی راضی بودند که بعد از چند ماه تمام کارهای چاپی خود را هم به ما سفارش دادند. ارتش آمریکا مجله «تایم» را در نقاط مختلف برای افراد ارتش چاپ میکرد. تمام کلیشهها را از نیویورک با هواپیما به تهران میآوردند و در چاپخانه بانک ملی به چاپ میرساندند. چاپخانه بانک ماشین حروفچینی نداشت، آمریکاییها ماشین حروفچینی خود را به چاپخانه بانک قرض داده و کارگرهای چاپخانه را هم تعلیم دادند. بعد از آن تمام نقشهها، بخشنامهها و کارهای چاپی ارتش آمریکا در ایران منحصرا در چاپخانه بانک چاپ میشد و حتی یک بار هم موردی پیش نیامد که از کارشان نزد ما، چه در مورد حسابها و چه کارهای چاپ، ناراضی باشند. خود من تمام کارهایی را که مربوط به آنها میشد، مخصوصا مکاتبات انگلیسی را، سرپرستی میکردم.
در موردی، تودهایها رئیس چاپخانه بانک و تعدادی از کارگران آن را جلوی در بانک گرفته و در محل حزب توده که نزدیک بانک بود حبس کرده بودند. در آن زمان تعدادی از کارگران چاپخانه بانک به تحریک حزب توده دست به اعتصاب زده بودند، ولی رئیس چاپخانه و تعدادی از کارگران به آنها ملحق نشده بودند و چاپخانه کماکان کارش را انجام میداد. قصد تودهایها این بود که از کارگران اعتصابی حمایت کرده و این چند نفر را هم مرعوب کنند تا بلکه چاپخانه تعطیل شود. میدانستم مراجعه به حکیم الملک (نخست وزیر) بیفایده است و برای حل این مشکل کاری از او برنمیآید بنابراین به فکرم رسید به رزم آرا، که رئیس ستاد بود، مراجعه کنم. به او تلفن کردم و گفتم اگر این افراد فورا آزاد نشوند من قادر نخواهم بود در بانک بمانم، میروم و اعلامیهای در روزنامهها میدهم و اعلام میکنم مملکت صاحب ندارد و حزب توده آمده و جلوی در بانک عدهای از کارمندان مرا توقیف و زندانی کرده است و من هم هر تلاشی میکنم نتیجهای برای آزادی آنها نمیگیرم. نزدیک ظهر رزمآرا تلفن کرد و گفت: کارمندان شما آزاد شدند و عاملان توقیف آنها را بازداشت کردهام. من از این کار رزمآرا خیلی خوشم آمد و از آن پس برای او احترام خاصی قائل بودم. بعدا فریدون کشاورز از طرف حزب توده و یکی دو نفر دیگر پیش من آمدند و واسطه شدند که کارگران تودهای اخراجی را دوباره سر کار راه بدهم. گفتم غیرممکن است مگر اینکه بیایند و کتبا اظهار پشیمانی کنند و معذرت بخواهند. پیشنهاد من موردپسند این آقایان قرار نگرفت، ولی پس از مدتی عدهای از آنها آمدند و همین کار را کردند. چهار پنج نفر هم که نیامدند از بانک اخراج شدند.
مساله نادرستی کارکنان دولت
من برخلاف عقیده کسانی که خیال میکنند ایرانی فطرتا نادرست است، معتقدم که ایرانی همانقدر که استعداد دارد درستکار باشد، همانقدر هم میتواند از راه راست منحرف شود. وضع او بسته به این است که در چه محیطی قرار بگیرد. اگر در محیطی باشد که درستی و نادرستی علیالسویه باشد او طبعا مستعد است که دنبال نادرستی برود. این امر منحصر به ایرانیها نیست و اگر طرز رفتار با هر ملتی چنان باشد که نتواند با حقوقش زندگی زن و بچهاش را تامین کند و از طرف دیگر ببیند روسای او دزدی میکنند و به مقامات بالاتر هم میرسند نمیتواند جلوی خودش را بگیرد و از راه راست منحرف میشود.
جوانی که تازه سر کار آمده بر سر یک دوراهی میرسد، یک راه صاف آسفالت شده که بیشتر مردم از آن راه میروند و یک راه دیگر که بسیار مشکل، کوهستانی و پر از سنگ و کلوخ است. آدم عاقل قاعدتا به خودش میگوید چرا از این راه راحت که اکثر مردم از آن میروند نروم؟ ولی اقلیتی، که دیگران آنها را احمق تصور میکنند، آن راه مشکل کوهستانی را به خاطر اعتقاداتشان انتخاب میکنند. بارها به من میگفتند تو این کارها را برای چه کسی میکنی؟ اگر برای آن دنیا است بسیار خوب، اما اگر به خاطر این دنیاست که عمل تو عاقلانه نیست. جواب میدادم من این کار را برای ارضای خاطر وجدان خود میکنم.
جالب بود که یک بار، در زمان ریاستم در بانک ملی ایران و در اوج گرفتاریهایی که با بانک شاهی پیدا کردم، که شرح آن به جای خود خواهد آمد، یک شب در ضیافتی یکی از انگلیسیها به من گفت: شما چرا اینقدر بانک شاهی را اذیت میکنید؟ روزنامهها که هر روز شما را به اجنبیپرستی متهم میکنند.
وقتی در بانک رهنی بودم یک روز، در یک مجلس عروسی در تجریش، شخصی که آشنایی قبلی هم با او نداشتم پیش من آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: میخواهم به شما تبریک بگویم که رویه شما در بانک رهنی باعث شده است ارزیابهای بانک دست از رشوه گرفتن بردارند. چند روز پیش یکی از ارزیابهای بانک رهنی که برای ارزیابی خانه من آمده بود وقتی کارش را انجام داد خواستم به او پولی بدهم قبول نکرد. به او گفتم چطور شده است که دیگر پول نمیگیری، شما که سابق از من پول میگرفتی؟ ارزیاب جواب داد من سابقا از طرف شهرداری میآمدم، ولی حالا از طرف بانک رهنی آمدهام. اسم ارزیاب را از آن شخص پرسیدم. نمیخواست بگوید. به او گفتم نمیخواهم او را تنبیه کنم بلکه میخواهم به او بگویم این هنر نیست که اگر از طرف بانک رهنی میروی پول نگیری، هنر این است که اگر از طرف شهرداری هم بروی پول نگیری.
موتمنالملک و استخدام افراد جدید
در بانک ملی دستور داده بودم هیچکس را استخدام نکنند مگر این که واجد شرایط باشد و تاریخ تقاضای استخدام هم از لحاظ تقدم در دفتر مخصوصی ثبت شود. داوطلبان باید امتحان میدادند و اگر قبول میشدند باید منتظر نوبت میماندند تا به آنها خبر داده شود.
یک روز موتمنالملک نامهای برای من فرستاد که جوانی به من مراجعه کرده و میگوید در بانک ملی امتحان داده و قبول شده، ولی او را هنوز استخدام نکردهاند، در صورتی که افراد دیگری که بعد از او در نوبت بودهاند برای خدمت در بانک ملی دعوت شدهاند. موتمنالملک در این نامه افزوده بود که ببینید این جوان چقدر بیچاره است که ناچار شده به من پیرمرد گوشهنشین هیچکاره متوسل شود.
وقتی یادداشت موتمنالملک را خواندم آتش گرفتم. فورا سیدحسین آزموده، رئیس کارگزینی بانک را که مرد بسیار درست و وظیفهشناس و با دقتی بود خواستم و داد و فریاد کردم که شما چطور چنین کاری کردهاید؟ گفت: اطمینان دارم که به هیچ وجه کار خلافی انجام نشده است. گفتم بروید فهرست متقاضیان استخدام را بیاورید. دفتر را آوردند، دیدم اسم آن شخص در دفتر نوشته شده و برای او هم به موقع دعوتنامه با پست سفارشی دو قبضه فرستادهاند. اما پستخانه نامه را به بانک عودت داده و روی پاکت نوشته است که هرچه در این نشانی در زدیم کسی جواب نداد. گفتم آن شخص را خواستند و موضوع را به او حالی کردند. او گفته بود این از بدشانسی من بوده که آن روز برای زیارت به قم رفته بودم.
من طوری تحتتاثیر لحن نامه موتمنالملک قرار گرفته بودم که از او وقت خواستم و به دیدنش رفتم. نخستین باری بود که موتمنالملک را میدیدم. خیلی خیلی از این پیرمرد خوشم آمد. سوابق کاری آن جوان را به او نشان دادم و گفتم اینها را آوردهام که خودتان ملاحظه بفرمایید. به موتمنالملک توضیح دادم سوابقی که ملاحظه میفرمایید نمونهای است از طرز کار من در بانک. من هیچگاه در رفتارم نسبت به اشخاص تبعیضی قائل نمیشوم و با تمام طبقات، چه نفوذ داشته باشند و چه نداشته باشند، یکسان رفتار میشود.
موتمنالملک، که خودش از افراد قرص و استخواندار بود، پرسید شما چطور توانستهاید اینطور کار کنید؟ به او جواب دادم من وقتی بتوانم به شاه بگویم نه، دیگر با سایرین اشکالی نخواهم داشت. موتمنالملک آن روز خیلی از روش من در قضیه میلسپو، که شرح آن به جای خود خواهد آمد، تمجید کرد و گفت: بار اول که میلسپو به ایران آمد من رئیس مجلس بودم. میلسپو میخواست در کارهای مالی مجلس نیز دخالت و تفتیش کند و یک روز برای این کار به مجلس آمد. به او گفتم تو آمدهای قوه مقننه را تفتیش کنی؟ اگر بخواهید چنین کاری کنید دستور میدهم شما را به مجلس راه ندهند.
ابوالحسن ابتهاج و همسرش آذرنوش صنیع به همراه چند مهان خارجی_منبع: موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران
موضوع حضور و غیاب
ما ایرانیها با وجود هوش و استعداد فوقالعادهای که داریم در کارها دقت کافی نمیکنیم و همین موضوع به ضرر ما تمام میشود. در سفری که بعدها به ژاپن داشتم دیدم که ژاپنیها، با اینکه تیزهوشی و سرعت انتقال ایرانیها را ندارند، به واسطه دقتی که در کارها میکنند تا مطلبی را درست مطالعه نکرده و به کنه آن پی نبرند نه اظهار عقیده میکنند و نه دست به اقدام میزنند. اما در ایران شما پروندهای را میدهید به یک نفر که مطالعه کند. یک قسمتهایی را از اول، وسط و آخر پرونده میخواند و میآید با چنان زبردستی صحبت میکند که اگر طرف دقیق و وارد نباشد، خیال میکند او همه پرونده را با دقت مطالعه کرده است.
من که از این رویه اطلاع داشتم متقاعد نمیشدم، کنجکاوی میکردم و وقتی میدیدم شخصی کارش را خوب انجام نداده و سمبل کار کرده از او شدیدا مواخذه میکردم.
نتیجهای که از کارم گرفتم بسیار جالب بود و به استثنای معدودی، اکثریت قریب به اتفاق کارمندان در نهایت دقت کار میکردند، آن هم در زمانی که دولت مرکزی به مفهوم واقعی وجود نداشت و حزب توده همه جا نفوذ کرده بود و هر کاری دلش میخواست میکرد، حتی کارمندان چاپخانه بانک را توقیف کرده بود و سختگیریهای من با کارمندان میتوانست هزار بهانه برای آشوب به دست تودهایها بدهد.
با همه این اوضاع و احوال کاری کرده بودم که همه کارمندان سر ساعت معین در بانک حاضر میشدند. دستور داده بودم اشخاصی را که سه بار دیر میآیند در بار چهارم نزد من بفرستند.
وقتی میآمدند به آنها میگفتم به شما اخطار کرده بودند که باید سر ساعت در بانک حاضر بشوید، چند بار هم به شما تذکر دادهاند، چرا باز هم دیر آمدهاید؟ آنها بهانههای مختلف میآوردند از جمله اینکه میگفتند راه ما دور است و باید یک ساعت پیاده راه بیاییم.
میگفتیم اینکه حرف نشد. شما یک ساعت زودتر از خواب بیدار شوید تا بتوانید یک ساعت زودتر راه بیفتید. آن وقت سر ساعت به بانک خواهید رسید. به آنها میگفتم این آخرین اخطار است و بعد از این اگر دیر بیایید اخراج خواهید شد.
اگر چه در ظاهر امر این موضوع کوچک و بیاهمیت بهنظر میرسید و ممکن است بگویند که این نوع سختگیریها زیاده از حد شدید و خارج از اندازه است، ولی اعتقاد من این بود که کار بانک با کار بسیاری از دستگاههای دیگر تفاوت زیادی دارد، مخصوصا بانکی مثل بانک ملی در اوضاع و احوال آن وقت ایران.
قنبر خان چهاردهی و ابوالحسن ابتهاج رئیس وقت سازمان برنامه و بودجه در حال بررسی روند ساخت پل قدیم سفید رود در روستای استانه اشرفیه. منبع: ویکی پدیا
بهطور قطع اگر من با اینگونه سختگیریها، حتی در مواردی که بدوا به نظر بیاهمیت میآید، بهکار بانک سروسامان و نظم نداده بودم بانک ملی از بین رفته بود.
شاید مهمترین کاری که در بانک ملی کردم این بود که توانستم از دخالت دیگران در کارها جلوگیری کنم. به کرات کارمندان به چشم خود میدیدند که هیچ کس نمیتواند در بانک اعمال نفوذ کند.
این رویه اثر بسیار عمیقی در روحیه کارمندان گذاشت، بهطوریکه تقریبا بدون استثنا همه به کارشان مومن شده بودند.
ادعا نمیکنم که در دوره تصدی من در بانک ملی، یا بعدها در سازمان برنامه، دزدی نشد. اما مسلما اگر کسی قصد دزدی داشت اول پیش خودش حساب میکرد که آیا برایش ارزش دارد دست به چنین کاری بزند یا نه، چون امکان نداشت من اطلاع پیدا کنم که در موردی دزدی یا سوءاستفاده شده و از سر تقصیر عاملان آن بگذرم.
باید بگویم که متاسفانه هیچ وقت مبارزه با فساد و رشوهگیری در کشور ما اهمیت زیادی پیدا نکرد.
مثلا وقتی محمود بدر را به عنوان نایبالتولیه آستان قدس رضوی به مشهد فرستادند به شاه گفتم اعلیحضرت میدانید این شخص که به خراسان فرستادهاید نادرست است.
شاه جواب داد میدانم، ولی محمود جم مرا مستاصل کرد. گفتم جم چه حقی دارد چنین کسی را به اعلیحضرت تحمیل کند؟ شما با این کار علنا به مردم ایران اعلام فرمودهاید که آدم درست و نادرست برایتان تفاوتی ندارد.
سالها بعد، وقتی در سازمان برنامه بودم، یک روز به شاه گفتم فلان وزیرتان شخص درستکاری نیست. شاه پس از لحظهای تفکر گفت: این شخص در پایان جلسات هیاتدولت گزارش مذاکرات را با تلفن به سفارت انگلیس و آمریکا میدهد.
من بیاختیار با صدای بلند گفتم من این آدم را دزد میدانستم، اما حالا که میفرمایید جاسوسی هم میکند چرا او را نگاه داشتهاید؟ شاه، طبق عادتی که داشت خیره خیره به من نگاه کرد و جوابی نداد.
ابوالحسن ابهتاج در حیاط منزل شخصیاش_منبع: موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران
وام عبدالرضا پهلوی
من میدانستم که اگر حتی در یک مورد، برای کسی استثنا قائل شوم و انعطافپذیری نشان دهم دیگر نمیتوانم جلوی تقاضاهای دیگران را بگیرم.
یکبار عبدالرضا پهلوی که یک میلیون تومان از بانک ملی وام گرفته و سپرده ثابت خود را در بانک به عنوان وثیقه گرو گذاشته بود به بانک مراجعه و اظهار کرد که من به این سپرده ثابت احتیاج دارم و حاضرم بهجای آن خانهام را وثیقه قرار بدهم. با این تقاضا موافقت شد.
در سررسید وام گزارش دادند که موعد بازپرداخت وام شاهپور عبدالرضا رسیده است، ولی هر چه به او نامه مینویسیم پاسخی نمیدهد.
دستور دادم تا مدت معینی به او مهلت بدهید و اگر تا آن روز بدهی خود را نپرداخت اجرائیه صادر کنید.
به پرویز کاظمی که وکیل بانک ملی بود، دستور داده شد که اگر شاهپور عبدالرضا بدهی خود را تا فلان تاریخ پرداخت نکرد اجرائیه صادر کنید. رونوشت نامه برای حکیمالملک، وزیر دربار فرستاده شد.
یک روز شاه به من گفت: اگر عبدالرضا پول بانک را پس ندهد چکار خواهید کرد؟ گفتم خانه ایشان را حراج خواهم کرد.
شاه گفت: مگر کسی کاخ عبدالرضا را میخرد؟ گفتم زمینش را قطعه قطعه میکنم و میفروشم. شاه گفت: واقعا اینکار را خواهید کرد؟ گفتم البته اعلیحضرت؛ و بالاخره هم شاه شخصا بدهی عبدالرضا را به بانک پرداخت کرد.
و لعنت خدا بر وطن فروشان در هر زمان و مکانی