فرارو- ناهید هنوز در تلاش و تکاپو با خویشتن است تا بتواند راز هولناک دخترش را محفوظ نگه دارد، اما در این تلاش هر روز از غصه و غم بیش از پیش تحلیل میرود. نکیسا که میفهمد ناهید از موضوع باخبر است خودش را میبازد و ترس وجودش را فرا میگیرد، اما آوا همچنان با صلابت، چون گذشته به راهش ادامه میدهد و نکیسا را نیز دوباره به راه بر میگرداند.
نکیسا نه به آن شکلی که همیشه دلش میخواسته است، اما بیشتر از قبل با رستا وقت میگذراند. اما رستا در نهایت چیزی که نباید میدید را میبیند. رستا از شب اتفاقی که برایش افتاده است فقط یک چیز را به خاطر سپرده است و آن چیزی نیست جز علامتی که روی دست فرد متجاوز هک شده بود. علامتی که در دست نکیسا دیده میشود.
رستا بعد از دیدن آن علامت تمام لحظات را به مرور حرفها و اتفاقات گذشته میپردازد و پازل بلایی که بر سرش آمده است به مرور کامل و کاملتر میشود. از سویی دیگر سرهنگ هم خودش را به رستا میرساند و به صورت خصوصی از مطلع بودن خودش از ماجرا و موضوع فیلم روز عروسی به رستا اطلاع میدهد.
آوا، اما به مرحلهی آخر نقشه اش رسیده است. حضور در کنار آرش و ابراز عشق همیشگی اش به او. آوا با خبر عقد رستا خودش را به آرش نزدیک میکند و بعد از آن همه چیز همان طور که او انتظار دارد پیش میرود. آرش آسیب دیده بلافاصله به یاد عاشقی که مدتها مخفیانه به او ابراز علاقه کرده است و او توجهی نکرده است میافتد و آوا هم خودش را همان عاشق معرفی میکند.
رستا با دیدن خالکوبی نکیسا به گناهکار بودن او پی میبرد و سرهنگ از زاویهای دیگر به مرور به نکیسا خواهد رسید. آوا هم دقیقا همان طور که برنامه ریزی کرده بود به آرش نزدیک میشود و تا رسیدن به او دیگر فاصلهای ندارد.
اما تمام اینها بعد از گذشت این همه قسمت و با وجود رسیدن به قسمتهای پایانی هنوز هم قابل درک و باور نیستند. شخصیتهای دل کماکان گویی از اعمال خودشان و از بلایایی که بر سرشان آمده است بی خبرند و یا به بیانی بهتر گویی خود و سرنوشتشان را جدی نمیگیرند.
نه آوا و نکیسا نسبت به جنایتی که مرتکب شده اند نگران به نظر میرسند و نه حتی خود رستا نسبت به این موضوع هوشیار است. رستا همچنان مثل گذشته با سکوت به پیش میرود و نسبت به هر اتفاقی کندترین عکس العمل را نشان میدهد. او با دیدن خالکوبی نکیسا از خودش خشونتی بروز نمیدهد، اما برای پیدا کردن عکس خودش لای کتاب نکیسا همهی کتابها را به هم میریزد. منوچهر هادی با همهی قسمتهای دل همچون ساخت یک موزیک ویدئو برخورد میکند. در یک موزیک ویدئو شاید تصویر اسلوموشن به هم ریختن یک کتابخانه زیبا به نظر برسد و هیچ کسی هم از خودش نپرسد که این زن چرا دارد این کار را میکند و حتی بعد از این صحنه تصاویر به کوه و جنگل کات بخورد؟!
اما در یک سریال در هر حرکتی از شخصیتها باید انگیزه و هدف آنها مشخص باشد. رستایی که آگاهانه به خانهی نکیسا رفته است مگر میشود نداند که دنبال کدام کتاب میگردد و حتی اگر نداند چه دلیلی دارد که آن جا را به هم بریزد.
آرش نیز شخصیت دیگری است که نویسندگان سریال هیچ شعوری برایش در نظر نگرفته اند. او در هر موقعیتی، فرقی ندارد که عاشق است یا به آن تظاهر میکند و یا حتی در آن شکست خورده است، او فقط کت و شلوارهای شیکش را یکی یکی پرو میکند و در صحنه حاضر میشود و نسبت به وقایع پیرامونش هیچ ارادهای از خودش ندارد.
او به سادهترین شکل و مسخرهترین شکل ممکن به دام آوا میافتد. به شکلی که حتی اگر تمام صحنههای قسمت سی هفت خیالات آوا باشند و در قسمت بعدی مشخص شود که هیچ کدام از این اتفاقها نیفتاده است باز هم چیزی از مضحک بودن آن کم نمیشود...
همش در و تخته و بي حوصلگي بازيگراش و نشون ميده