دختران دبه به سر رحیمآباد، از بستر خشک شده رود فصلی میگذرند تا به چادرها برسند، سنگهای ریز رود خشک شدهاند و ترک برداشتهاند، سالهاست که این بستر شش متری آبی به خود ندیده است.
«ماهملک» آخرین نفری است که از پشت سیاهچادر میزند بیرون، همه ایستادهاند و او چمباتمه زده و موهای سپید و کوتاهش زیر سیاهی چادر گم شده است. صدای زرورق قرصها میآید، صدای زیپ چمدانی که باز میشود، صدای به هم خوردن پلاستیک سفید ۲۰ لیتریها به هم، صدای فلاش دوربینهایی که تردید ماهملک و عصای فلزی و پاهای عور و آفتابخوردهاش را به دام میاندازند.
روزنامه اعتماد در ادامه نوشت: در جستوجوی منبع صدا، «ماهملک» تندتند پلک میزند، اما نوری از پشت نم اشک ضخیم به پشت مردمکهای آبی چشمهایش نمیرسد. صداها را با کشیدن دستانش روی خاک سرخ، خاک سوخته، خاک تشنه و بیحاصل دنبال میکند، نوک انگشتانش میرسد به دمپایی نوی نوهها و ندیدههایش، کودکانی که خرسهای صورتی را از دست سپیدپوشان هلالاحمر به آغوش گرفتهاند، انگشتان آفتابسوختهشان را توی بوی نوی پلاستیک جا دادهاند و صدای ضعیف و شکسته ماهملک را نمیشنوند که میگوید: «آب هم آوردن؟» هشت آبادی با هشت چاهآب در امتداد هشت کیلومتر در جنوب شرق جاده خاش به سراوان پراکنده شدهاند.
اینجا جغرافیای گمشده بیآبی است، شریفآباد، رحیمآباد، احمدآباد، نبیآباد، بسطامآباد، سیدآباد، غریبآباد و کشایی، این هشت آبادی حالا پنج سال میشود که روی کاغذ به نام روستای آپک سیاهان ثبت شدهاند، از میان ۸۰۰ نفری که اهل این روستا هستند، اسناد رسمی تنها نام ۶۰ نفر را میشناسند. عمق بیآب چاهها جوانترها را به سوی کوههای سیبسروان کوچ داده است، آنها که ماندهاند، پابند سی نخل هر آبادی شدهاند، پابند محوطهای ۵۰۰ متری چادرها و حصیرها، پابند چاه آبی که دیگر آب شیرین ندارد.
هشت آبادی آپکسیاهان نام چشمهای را روی خود دارند که در نزدیک مرز شهرستان سراوان و خاش، از دل کوه میجوشد، آبی تیره و کدر، اما شیرین دارد، آب چشمه را سالهاست که «آب سیاه» میخوانند، حالا این چشمه و هشت چاه این روستا به اندازه نم دور چشمهای آبی «ماهملک» آب ندارد. «ماهملک» را «بیبی» روستا میدانند، میگویند شاید ۹۰ سال داشته باشد و شاید ۹۵ میگویند تمام پسرهایش از نبیآباد رفتند، میگویند شوهرش که مرد، هفت سال خشکسالی شد، همه رفتند و بعد چشمهای ماهملک دیگر ندیدند.
زهرا آب بیار
آفتاب نیمهجان اواخر شهریور ریخته روی تپهای خاکی، نه درختی زیر گرمای خورشید میدرخشد و نه کوهی افق را به بر گرفته است. پشت حصیرها و چادرهای سیاه، سکینه دبه آبی به سر دارد و سرازیری تپه را به سمت کپرها پایین میآید. از پشت یکی از کپرها، زهرا و مهناز دبههای خالی را توی هوا میچرخانند و به سمت سکینه میروند و بزغالههای سیاه پشت سرشان میدوند. مهناز روی نوکانگشتهایش میایستد و دستش را میگیرد کنار گوش سکینه، چیزی میگوید و دوتایی میخندند.
با هر قدمی که سکینه برمیدارد، چند قطره آب از سر د به روی سرش میریزد، زهرا و مهناز، اما به سوی خورشیدی که در حال غروب است قدم برمیدارند، ۲۵۰ قدم بالاتر، زهرا بالای چاه میایستد، قوطی آهنی له شده اتکا را برمیدارد، طناب را به دست دیگر میگیرد و قوطی روغن را میاندازد ته چاه، چند ثانیه طول میکشد تا صدای خفه خوردن قوطی به ته چاه به گوش برسد، بعد زهرا ۱۵ بار خم و راست میشود و طناب را بالا میکشد، از کنارههای قوطی روغن آب میچکد روی زمین، زهرا دبه خودش و دبه مهناز را پر از آب میکند.
دستهای هشت ساله مهناز هنوز جان ندارند که دبه ۲۰ لیتری را تا بالای سر ببرند. زهرا دبه را روی سر مهناز میگذارد که عکاسها دوباره از او میخواهند از چاه آب بکشد. یک بار، دو بار، سه بار، برای گرفتن عکس مطلوب، زهرا چهار بار دیگر از ته چاه آب بیرون میکشد و صورتش از عرق سرخ میشود، حالا عکاسها راضی به نظر میرسند و دیگر کاری به کار زهرا ندارند، توانستهاند تصویری تمامقد از فلاکت را به ثبت رساندهاند.
زهرا و مهناز دبهها را روی سر میگیرند و به سمت کپرها باز میگردند، پنج تا بز سیاه دوباره دنبال آنها میدوند. زهرا دختر بزرگ آبادی شریفآباد است، ۱۱ سال دارد و «انگشترش» کردهاند تا دو سال بعد راهی «خانه بخت» شود، از کپر پدری به کپر عموزادهاش برود. زهرا دبه را کنار مادرش زمین میگذارد، مادر کنار کوره نشسته و چوبهای خشک را خرد میکند و میریزد توی کوره گلی کوچک، زهرا از آب کدر دبه، کمی توی کاسه میریزد و بعد دبه را میبرد داخل «یخچال»، یخچال چهار متر مربع است، چهار طرفش با چوب ستون زدهاند و به ارتفاع ۵۰ سانت با چوب نخل خرما دور آن را پوشاندهاند.
داخل یخچال ۱۴ تا دبه پر آب است و کمی آرد، هر دبه آب برای یک کپر. پارچهای که روی یخچال کشیدهاند تنها سایهبانی است که آب و آرد را خنک نگه میدارد، آب و آردی که در دستهای مادر زهرا نان میشوند و با شیر بز میشوند صبحانه، ناهار و شام ۷۰ نفری که در این کپرها زندگی میکنند.
«همیشه آب کدره؟» «آره، دور چاه چیزی نیست، وقتی کنار چاه میریم یکم خاک از زمین میریزه توش.» «چند بار تو روز آب میاری؟» «اگه بارون باشه، شش بار، اگه نه چهار بار.» آب چاه در زمین حبس است. سیل سال گذشته نمیبه این چاه آب رساند و برای چند روزی آب زلالتر بود، اما بهمن ماه که گذشت، سطح چاه هر روز پایین و پایینتر رفت و رنگ آب کدر و کدرتر شد.
آتش داخل تنور که گر میگیرد و سرخ میشود، خورشید غروب میکند، دو جین بچه قد و نیمقد با پاهای برهنه جمع شدهاند دور مادر زهرا، با چشمهای درشت به دوربینها خیره میمانند و بعد پشت بزها خودشان را پنهان میکنند، به جز آنها، بقیه اهالی تمایلی ندارند از زیر چادرها و کپرها بیرون بیایند، سرک میکشند و وقتی میبینند تانکر سفید هلالاحمری که وسط چادرهاست هنوز خالی از آب است، پرده چادر را میاندازند و برمیگردند داخل سیاهی چادر که «چراغ گردسوز» هرچقدر هم که تلاش کند، نمیتواند تاریکی داخل آن را بشکافد.
پشت به دوربینها، زهرا کتف دردناکش را میمالد و مصمم میایستد که سخن بگوید، ساختمان سیمانی بدون پنجرهای را ۳۰۰ متر آن سوتر نشان میدهد، میگوید آنجا مدرسه است، یک اتاق ۱۲ متری برای همه بچهها، زمستانها سرد است و زانوی بچهها زیر سرما میلرزد و به هم میخورد.
آن سوی تپهها، تیرهای افراشته چراغ برق را نشان میدهد و میگوید که روبروی آبادی و کنار امتداد تیرهای سربرافراشته، هم برق است و هم کار، اما نه بهرهای از این پمپبنزین به مردان بیکار آبادی میرسد و نه بهرهای از برق به تاریکی خانهها.
«بابات چیکار میکنه؟» «بیکار» «عموت چیکار میکنه؟» «بیکار، ولی تویوتا داره.» تویوتا پشت حصیرها پارک شده است، تویوتای عمو تنها «وسیله» روستاست، اگر آب چاه تمام شود، تویوتا از روستای «قاسمآباد» آب میآورد، اگر کسی مریض شود «تویوتای» عمو تا خاش میرود، تویوتایی که زیر حصیرها پنهان شده است، تنها دارایی آبادی است، آبادیای که در میان هشت آبادی روستای «سیاه آپکان»، هم وسیله دارد، هم نزدیک جاده است و هم دو ماهی میشود که آنتن گوشیهای همراه در آنجا ناپدید نمیشود، اینجا را بهترین آبادی از هشت آبادی روستا میدانند، اینجا شریفآباد است، معدود نقطهای از این روستا که مانند سایر آبادیها، نام آن روی نقشه گم نشده است.
تانکر کجا بود؟
«بدبختی یعنی باران نبارد، بدبختی یعنی چاه خشک باشد.» آقا قاسم چندتا کاغذ دستش گرفته است و به مدیر ارشد هلالاحمر آمار ساکنان «رحیمآباد» را میدهد، به بلوچی به کودکان کنجکاو میگوید که مادرانشان را خبر کنند و برای گرفتن چراغ علاالدین، برنج و روغن و پتو و خمیردندان و دبه ۲۰ لیتری از چادر بیرون بیایند.
آقا قاسم حالا دو سالی میشود که شده است دهیار روستای آپکسیاهان از بخش کوه سفید شهرستان خاش. فهرستی که در دست دارد، نام و نشان ۸۰۰ نفر اهالی این روستاست، میگوید خودش چادر به چادر و کپر به کپر رفته، آمار گرفته، عکس گرفته، شماره شناسنامه و نام پدر گرفته است تا آمارگیری بعدی، دیگر تعداد مردم این جغرافیای تشنه را ننویسند ۶۰ نفر.
«چرا انقدر کم نوشتند؟» «دسترسی نیست، نیامدند، اینجا اینترنت نیست، موبایل نیست، راه ماشین نیست، همان ۶۰ تا را در فرمانداری نوشتند و کد آبادی دادند.» تیرهای چراغ برق صد متر هم با دایرهای که ۸ چادر و کپر دورش برپا شدهاند، فاصله ندارد.
دیدن هرروزه سیمهای این تیر چراغبرقها و خاموشی مطلق شبانه بود که اهالی را به گرفتن کد آبادی وا داشت، آقا قاسم میگوید: «تیر برق صد متری کنار خیابان است، اما برق نمیدهند، اول گفتند کد آبادی ندارید، کد آبادی گرفتیم، گفتند منابع طبیعی مشکل دارد، مشکل را حل کردیم، گفتند با اداره برق هماهنگ کنید، با اداره برق هماهنگ کردیم و گفتند بودجه نداریم. پنج سال میشود که منتظریم برای این صد متر راه بودجه بیاید.»
آقا قاسم چنان فهرست را در دستش محکم گرفته است که انگار میترسد اینجا هم ۷۴۰ نفر ناپدید شوند، به بلوچی به چهار مرد جوان آبادی میگوید که بیکار نایستند و بیایند از مشکلاتشان بگویند، بعد میرود کنار زنانی که تا زانو خم شدهاند و بستههای هلالاحمر را داخل چادر برمیگردانند، از همه آنها به بلوچی میپرسد که بستهها را کامل گرفتهاند یا خیر.
غلام، با سبیلهای سیاه و پوست آفتابسوختهاش از زیر سایه چادرها بیرون میآید، ۳۷ سال دارد و ۵ تا بچه، میگوید که بیکار است، ده تایی بز دارد و یک درخت نخل، میگوید که خرداد امسال، پنج تا از گوسفندهایش ناگهان لنگ شدند، شیرشان خشک شد و بعد مردند، دامپزشکی هم که از خاش آمد سردرنیاورد که چرا ۳۶ تا از گوسفندهای این آبادی جان دادند، غلام، اما میگوید که همه اینها به خاطر آب است: «چاه به هرکدام از خانوادهها روزی ۲۰۰ لیتر آب میدهد، اما چه آبی، باران که نیاید در این بیایان آب تیره و تلخ میشود، میماند و میگندد، هرچقدر هم که بجوشانی بازهم زلال نمیشود.» غلام تنها پسر خانواده است که به سمت سیبسوران کوچ نکرده است.
«چرا رفتند؟» «آب نبود، چرا میماندند؟ از تشنگی بمیرند؟» «با تانکر برای شما آب میآورند؟» «تانکر کجا بود؟ آب چاه که خشک شود، میرویم سراغ چاه آبادیهای دیگر، اگر داشتند میگیریم، اگر نه که میمانیم بدون آب.»
غلام سرگردان است میان زندگی روستایی و عشایری، ییلاق و قشلاق در این آبادی، نه برای یافتن یونجه و علف تازه برای بز و گوسفندان است و نه برای رفتن به جغرافیای خوشآب و هوا، اینجا آب است که ییلاق و قشلاق را تعریف میکند، تابستانها اگر چاهها خشک شوند، میروند به سمت کوههای سیبسوران و زمستان برمیگردند به آبادی خود، کنار زمینی که ارث قبیله است و نخلها و چاه، ارزشمندترین داراییهای قبیله. روی چاه آب آبادی رحیمآباد موتور برق کار گذاشتهاند.
دختران رحیمآباد با دبه سر میرسند، موتور را راه میاندازند، پرههای موتور بدون حفاظ دیوانهوار میچرخند، آب بالا میآید، دبهها را پر از آب میکنند، دبهها را روی سر میگیرند و با یک دست تعادل دبه ۲۰ لیتری را روی سر نحیفشان نگه میدارند و میروند. اینجا بردن و آوردن آب کاری دخترانه است، دخترانی که تا پنج کلاس بیشتر نمیخوانند، مدرسه ندارند که بیشتر بخوانند، اگر دختری بخواهد، نهایتا کلاس ششم را تمام میکند و بعد منتظر میماند تا عموزادهای انگشتری برایش بیاورد و ۱۳ سالش بشود و برود داخل چادری با پودر انار خشک شده، آب و نمک و ادویه، شوربا درست کند و با نان خشک سر سفره شوهرش ببرد.
دختران دبه به سر رحیمآباد، از بستر خشک شده رود فصلی میگذرند تا به چادرها برسند، سنگهای ریز رود خشک شدهاند و ترک برداشتهاند، سالهاست که این بستر شش متری آبی به خود ندیده است.
من از تاریکی میترسم
«زن برادرم است، دو سال است که ازدواج کرده، شوهرش رفته سراوان پسته کوهی و گوجه بچیند.» فاطمه ۱۵ سال دارد، چادر سرخی روی سرش کشیده و هربار که از عروسی او حرف میزنند، سرخ میشود و گوشهای از چادر را روی دندانهایش میکشد و میخندد. نگاه فاطمه تند و تند میدود سمت بچههایی که دست به دست هلالاحمریها دادهاند، عموزنجیرباف بازی میکنند و خرس و قورباغه و تراکتور و کامیون جایزه میگیرند، نگاه ممتد فاطمه را صدای خواهرشوهرش میشکند که میپرسد، «آب آوردی؟»
زینت، خواهرشوهر فاطمه است، ۲۲ سال دارد، دختر دو ماهه اش را در آغوش گرفته است، میان دو ابروی حنا کشیدهاش دایرهای خال زده و پسر شش سالهاش پابرهنه میان خاکها میدود. زینت خیلی میخواست که بیشتر بچه بیاورد، اما سردرد و دلدرد و ضعف بدن دارد، دستهایش در ۲۲ سالگی خشک شده و حتی حنای سرخ دستهایش نمیتوانند پینهها را بپوشانند. میگوید: «خون توی صورتم نمیاد، خون توی کمرم نمیاد، همیشه سرم گیج میره، کتفم درد داره، دیگه نمیتونم آب بیارم.»
فرق سرش را نشان میدهد، صدایش را پایینتر میآورد تا مردان عکاسی که لنز دوربین را روی صورت او نشانه رفتهاند، نشنوند: «بچم نشد، رفتم خاش پیش دکتر، گفت انقدر دبه بلند کردی که رحمات افتاده، کلی قرص و دوا داد، بعد خدا این دخترو به من داد، دکتر گفت معجزه بود.» فاطمه با دبه آب برمیگردد و میرود ۲۰ متر آن سوی چهار چادر، جایی که رختشویخانه چادرهاست.
چندتا سنگ را دور حفرهای از زمین چیدهاند، لباسها را آنجا با چوب میزنند و با آب چاه دبهها میشویند، پنج قدم آن سوتر، صفحه صیقلی آب گرمکن خورشیدی داغ آفتاب نیمه ظهر را ده برابر میکند. «کار میکنه؟» «نه، چند سال پیش آوردن گذاشتن اینجا، دو ماه بعدش خراب شده، کسی هم نیومد درستش کنه.»
سلولهای خورشیدی به آفتاب تند آسمان دهنکجی میکنند، به چادرهای سیاه، به بزغالههای تشنه و به ۱۵ درخت نخلی که ۵۰۰ متر آن سوتر دور هم جمع شدهاند، سلولهای خورشیدی نمادی از چشم امید نصرآبادیها به کمک دولت هستند، تکه آهنی که وصله ناجور آبادی است. فاطمه هنوز از تاریکی شبها میترسد، شبها همین چند تکه سلول خورشیدی میشود هیولایی که انعکاس میلیونها ستاره را در آسمان میبلعد، فاطمه آب را کنار رختشویخانه میگذارد و میرود که نخلستان چندتا پیاز بیاورد، جز پیاز و علف و خرما، چیزی در آن هزار متر نخلستان سبز نمیشود.
«فاطمه با پیاز چی درست میکنی؟» «شوربا خانم، پیاز و آب و ادویه با نون خشک.» «شام چی میخوری فاطمه؟» «شیر بز با آب و نون خشک» «صبحونه چی میخوری فاطمه؟» «شیر بز با آب و نون خشک.» «آخرین باری که گوشت خوردی کی بود فاطمه؟» «عروسیم.» زینت، فاطمه را به داخل چادر میفرستد و دخترش را میسپارد به آغوش عروس، میگوید که اینجا عیب است که دخترها تا ۱۵ سالگی عروس نشوند، نهایتا ۱۷ یا ۱۸ سالگی، چادرنشینان بعدی فقط پنج دقیقه با پای پیاده فاصله دارند، اما زینت میگوید که ما دختر از غریبه میگیریم، اما دختر نمیدهیم. «چرا؟» «فعلا چاه آب دارد، تا وقتی آب هست چرا دختر بره از اینجا؟ دختر آب میاره، روزی سه تا چهار بار آب میاره.»
ماشینهای طرح «نذر آب» و «نذر سلامت» هلالاحمر بار و بندیلشان را جمع میکنند، بچههای عروسک و ماشین به دست خیره ماندهاند به ماشینهایی که دور میزنند تا بروند، فاطمه دبه خالی آب را دوباره به دست میگیرد و بدون اینکه دورشدن ماشینها را در افق خشک نگاه کند، دوباره به سمت چاه آب، با پای برهنه به راه میافتد.