الهه میزانی (امیرانتظام)، همسر عباس امیرانتظام گفت: امیرانتظام باور به بخشش داشت؛ زیرا در یک نظام دموکراتیک باید در فضایی به دور از خشونت زیستن را آموخت و باور داشت باید بخشید؛ ولی فراموش نکرد؛ اما چه جریانها در تقدیر او دخیل بودند، باید گفت بسیاری جریانها بودند، هریک به اندازهای نقش داشتند؛ هرچند کسانی که در مقابل سرنوشت امیرانتظام سکوت کردند، نیز در دل میدانستند حقیقت چیست.
سرنوشت عباس امیرانتظام نقطهای تأملبرانگیز در تاریخ معاصر ایران است. شخصی که پس از مسئولیتهای مهم متعدد، دوران زیادی را در زندان سپری کرد و تعبیرهای گوناگونی از عملکرد او وجود دارد. جناحها و شخصیتهای سیاسی نیز بهمرور زمان تصورات مختلفی درباره او داشتهاند؛ از دانشجویان پیرو خط امام تا جنبش مسلمانان مبارز و حزب توده.
شرق در ادامه نوشت: ۱۳ آبان فارغ از تسخیر سفارت آمریکا و بررسی عملکرد دانشجویان با سرنوشت عباس امیرانتظام نیز گره خورده است؛ کسی که دانشجویانِ افشاگر اسناد مربوط به او، سالها بعد به دلجوییاش پرداختند. در این زمینه با الهه میزانی (امیرانتظام)، همسر عباس امیرانتظام گفتوگویی کردیم که مشروح آن را در ادامه میخوانید.
خودتان را معرفی کنید.
من الهه میزانی هستم، اما به تقاضای مؤکد همسرم در محافل سیاسی-اجتماعی با نام امیرانتظام خود را معرفی میکنم، زیرا تنها بازمانده ایشان در ایران هستم که شاید بتوانم نام ایشان را زنده نگه دارم؛ مانند شادروان خانم بازرگان، اردلان، فروهر و.... مادر دو فرزند هستم، از طرف خانواده پدری از خاندان قاجار بوده و از طرف مادری آذری هستم؛ بهطوریکه پدر و مادرم سردار رشید نویان حاکم آذربایجان در زمان قاجاریه بودند.
در تاریخ دی ۱۳۳۳ در تهران متولد شدم و دوران دبستان خود را در مدرسه نیمهآمریکایی میس مری- بهار نو گذراندم. بعد از پایان دبستان در مدرسه بینالمللی ایران «ایرانزمین» در خیابان انقلاب (۲۴ اسفند سابق) ادامه تحصیل دادم که جزء ۱۵ مدرسه بینالمللی برتر در جهان بود.
ساختمان این مدرسه متعلق به سفارت کره بود که ازسوی بنیانگذاران آن و به کمک آموزشوپرورش وقت خریداری شده تا این مدرسه در آنجا پا بگیرد که خالی از لطف نیست. امتیاز این مدرسه آن بود که علاوهبر دیپلم ششگاه سوئیس (International Baccalaureate) دیپلم آمریکایی، هر دانشآموزی میتوانست در صورت تمایل برای اخذ دیپلم ایرانی هم تلاش کند.
پدرم اصرار داشت من دیپلم زبان فارسی را هم داشته باشم. نکته درخورتوجه درباره این مدرسه این است که فرزندان صاحبمنصبهایی مانند آقای شریفامامی، آقای خلعتبری و... در این مدرسه حضور داشته و در کنار آنها خانم نیلوفر {معصومه} ابتکار نیز از شاگردان این مدرسه بودند.
یادم میآید که دههها بعد یکی از همدورهایها به من چنین گفت که ببین روزگار چگونه چرخید که یکی مانند تو از این مدرسه به زندان رفت و دیگری نیلوفر شد که دست راست دولت فعلی قرار گرفت! من بدون اینکه خود متوجه باشم، از سنین نوجوانی به مسائل سیاسی– اجتماعی بسیار علاقهمند بودم و کنجکاوی عجیبی داشتم و با اینکه زبان اول من فارسی نبود، سعی میکردم نشریات و کتابهایی که در دسترس نبود که به کمک یکی از آشنایان پدر در دسترس قرار میگرفت، مطالعه کنم.
از نوجوانی به علت علاقه وافر به سیاست هدفم ورود به سیاسیترین دانشکده دانشگاه لندن یعنی مدرسه اقتصاد و علوم سیاسی لندن (LSE) بود که شخصیتهای سیاسی مهمی مانند پوپر، کندی و... در آنجا تحصیل یا تدریس کرده بودند. در آن دوران بسیار فشرده درس خواندم تا جایی که مقطع لیسانس را در سه سال و فوق لیسانس را یکساله به پایان رساندم. گفتنی است که رشته تحصیلی من در مقطع لیسانس علوم سیاسی و روابط بینالملل و کارشناسی ارشد اقتصاد سیاسی بود. پس آن آماده ورود به دوره دکترا جهت تحقیق در زمینه چگونگی بازار مشترک خاورمیانه که درحالحاضر مورد بحث است، شدم.
ازآنجاییکه برای آغاز دوره دکترا چند ماه فرصت داشتم، تصمیم گرفتم در اواخر سال ۱۳۵۶ به ایران بازگردم و ضمن استراحت بازار کار ایران را برای آینده بررسی کنم، ولی ازآنجاییکه بلافاصله جرقه تحولات منجر به انقلاب زده شد و ازسوی دیگر مادرم که هنوز جوان بودند، دچار بیماری سختی شده بودند، تصمیم گرفتم در ایران ماندگار شوم. در عین حال با کارکردن و کسب تجربه از این فرصت استفاده کنم؛ بنابراین تصمیم گرفتم با هدف ورود به عرصه کار، برای سازمانهای متناسب با رشتهام آزمون ورودی بدهم. گو اینکه در همه سازمانها بهدلیل پشتوانه تحصیلی و دانشگاهی که در آن تحصیل کردم، موفق به ورود شده، ولی با توجه به سن و تجربه اندکم ترجیح دادم در بانک توسعه کشاورزی زمان به مدیریتعاملی شادروان مهدی سمیعی اقتصاددان به نام همکاری خود را در کنار پرسنل جوان و تحصیلکرده آغاز کنم.
محیط بانک توسعه یادآور اتمسفر دانشگاهی بود؛ بنابراین چنین بود که با خشنودی فراوان در میهنم مشغول به کار شدم و بهدلیل وقایع ناشی از تحولات ۱۳۵۷ امکان بازگشت به تحصیل در انگلیس برایم مقدور نشد. البته اکنون که به گذشته نگاه میکنم اگر میشد سرنوشت را از سر نوشت، من باز همینگونه عمل میکردم؛ زیرا حضور در آن دوران بحرانی موجب شد که من از یک دنیای فانتزی به واقعیتهای جامعهام بیشتر پی برده و میهن و هممیهنانم را آنگونه که بودند، بشناسم.
چگونه با آقای امیرانتظام آشنا شدید؟ در یک زندانی سیاسی بیپایان چه چیزی برای دوستداشتن پیدا کردید؟
وقتی امیرانتظام دستگیر شد من سنی نداشتم و از تجربه سیاسی برخوردار نبودم؛ اما جالب است که روزی که در روزنامه خبر دستگیریاش را دیدم، احساس کردم امیرانتظام دچار یک دسیسه و توطئه شده است. همگی او را بهعنوان یک چهره محبوب و مطرح و متفاوت و میهندوست سیاسی میشناختند و آنچه برای او رقم خورد، حق او نبود. ایشان پس از حضور بیوقفه ۱۵ساله برای اولینبار از محیط زندان به خانه امن در فرمانیه منتقل و به مدت دو سال در آنجا نگهداری شدند. به جز همسرم، آقای نورالدین کیانوری و خانم مریم فیروز همزمان ساکنان آن خانه امن بودند. اما بهدلیل تضادهای شدید سیاسی مراودهای با هم نداشتند.
از زمان انتقال به خانه امن هفتهای یکبار امیرانتظام با راننده میتوانست درون شهر تهران چند ساعتی بهاصطلاح چرخی بزند. خروج ایشان در شهر سال ۱۳۷۳ رخ داد. ازآنجاکه خانواده ایشان در آن زمان در خارج از کشور بودند، بهتدریج به ایشان اجازه داده شد که هفتهای یکبار در روزهای پنجشنبه تا پایان روز جمعه همراه محافظ به دیدن بستگان و دوستان نزدیک برود.
اولین دیدار به خواسته مهندس بازرگان چند ماه قبل از درگذشت آن شادروان در محل مسکونی ایشان در لواسان بود. همسر و فرزندانش نیز از ایران رفته و بیشتر اقوام نزدیکش هم از دنیا رفته بودند. در آذر ۱۳۷۵ طبق روال که ایشان به منزل یکی از بستگان رفته بودند، مسئولان امنیتی برای برگرداندن ایشان به خانه امن مراجعه نکردند. پس از ساعتی که از وقت مقرر گذشت، امیرانتظام بیوقفه تماس تلفنی گرفته و جویا شده که چرا به دنبال ایشان نمیآیند.
بهانه اول این بود که ماشین در دسترس نیست و بهجای غروب جمعه، شنبه صبح برای برگرداندن ایشان خواهند رفت. شنبه صبح به شنبه عصر موکول و شنبه به یکشنبه و... یا بهانهآوردن از قبیل نبودن اتومبیل، نبودن راننده و پنچربودن لاستیک! از برگرداندن امیرانتظام سر باز زدند.
در آخرین مکالمه همسرم به آنان گفت که با استفاده از وسیله نقلیه عمومی خود شخصا به خانه امن بازخواهد گشت. در پاسخ به ایشان گفته شد تا اطلاع ثانوی ایشان باید بیرون از زندان به سر ببرند. اقدامی بس حیرتآمیز و ابهامانگیز برای امیرانتظام؛ زیرا که نه حکمی در دست داشت که بیانگر مرخصی باشد یا نشانگر تعلیقیبودن زندانی باشد.
چنین بود که بلاتکلیفی امیرانتظام پس از ۱۷ سال آغاز شد؛ اما امیرانتظام آشیانهای نداشت که به آنجا بازگردد، زیرا که خانه فعلی ما به دلیل آنکه سازنده آن از بانک وام گرفته بود، در وثیقه بوده و به دلیل نداشتن سند مستقل در خطر مصادره قرار نداشت، اما به خاطر حفاظت و نگهداری از آن توسط یکی از منسوبان همسرم سالها با قیمت نازلی در اجاره در اختیار خانوادهای قرار داشت. این در حالی بود که امیرانتظام خانهای برای زندگی نداشت و مستأجر هم حاضر به تخلیه خانه نبود. این خانه فعلی را هم در سال ۱۳۵۳ پیشخرید کرده بودند و بعد از انقلاب بهعلت سندنداشتن از خطر مصادره در امان ماند. نهایتا امیرانتظام موفق به تحویل خانه شد؛ اما با یک مخروبه مواجه شد که بعدها پس از وصلت ما توانستیم تدریجا این مخروبه را تبدیل به خانه دائمی کنیم.
آیا خاطره خاصی از زندان ایشان در ذهن دارید که گفتن آن در این بخش ضروری باشد.
در دورهای که انتقال امیرانتظام از یک زندان به زندان دیگر شروع شده بود (زندانهای چرخشی) دو نفر از کمیسرهای حقوق بشر سازمان ملل در دو مقطع متفاوت برای بررسی وضعیت حقوق بشر به ایران آمده بودند. هر دو درباره پرونده امیرانتظام اطلاعات وسیعی داشتند؛ بنابراین علاقهمند به دیدار با او بودند.
در یک سفر گالین دوپول تقریبا زمینه برای ملاقات این دو آماده شده بود؛ اما در لحظه آخر تصمیم مقامات امنیتی تغییر یافت؛ پس در یک شب بسیار سرد برفی همسرم با لباس نازکی که خود در زندان دوخته بود، سریعا سوار یک وانت سرباز شد و به زندان قزلحصار انتقالش دادند. در بین راه امیرانتظام دچار سرماخوردگی بسیار شدیدی شد و درد زیادی در ناحیه گوش او آغاز شد. بعد از فروکشکردن بحران سفر کمیسر سازمان ملل، امیرانتظام را مجدد به زندان اوین برگرداند. این در حالی بود که امیرانتظام دچار تبولرز و تداوم درد در ناحیه گوش بود؛ بنابراین به بهداری زندان شکایت کرد، اما، چون مسئولان بهداری امکان مداوا را در محل زندان نداشتند، اعلام میکنند ایشان باید سریعا به زندان منتقل شوند.
شما چگونه با ایشان ازدواج کردید؟
درباره چگونگی آشنایی خود با امیرانتظام میتوانم بگویم سرنوشت چنان برای ما رقم زده شده بود که در آذر ۱۳۷۵ زمانی که بلاتکلیفی ایشان آغاز شد، چندی نگذشته بود که من بهطور اتفاقی ایشان را در منزل صمیمیترین دوست ایشان از دوران کودکستان تا آن زمان که بیشتر وقت خود را در کنار امیرانتظام گذراند، دیدم. از قضا دوست و همسایه خاله من بودند. در همان روزهای اولیه شبی بهطور اتفاقی برای شام در منزل این دوست دعوت شده بودم.
در بدو ورود با چهرهای مواجه شدم که در عین آشنایی غریبه بود و در چنین جمعی من انتظار حضور ایشان را نداشتم. وقتی که میزبان ایشان را معرفی کردند، برای چند لحظهای مات و مبهوت بودم؛ زیرا که سالها بود که هیچگونه خبری از وضعیت ایشان نداشتم. حتی فکر میکردم که خدایی ناکرده در میان ما نیستند. در همان دقایق اولیه دیدار، به ایشان گفتم از همان اولی که شما را دستگیر کردند، به بیگناهی شما باور داشتم. لبخند قشنگی را روی چهره آرام ایشان دیده و از من برای چنین نگرشی تشکر کردند.
ساعات اولیه بهطور رسمی گذشت، ولی بعد از شام کلی به تحلیل سیاسی وقایع اتفاقیه و تبادل نظراتمان در باب دلایل وقوع چنین تحولاتی پرداختیم. ایشان نقاط نظر و تحلیلهای جالب و قابلتأملی داشتند که شنیدن آن برای من بسیار قابلتوجه بود. وقتی ایشان از رشته تحصیلی من آگاه شدند و به علاقه نهادینه من در باب امور سیاسی مطلع شدند، ابراز تمایل کردند که ما نشستهای دوستانه بیشتری داشته باشیم. اگر بخواهم خیلی خلاصه بگویم من نیز مانند بسیاری از افراد علاقهمند، شجاعت اخلاقی و بیش از هر چیز رهرو مصدق بزرگ بودن ایشان برایم قابلتقدیر بود.
نهایتا این دیدارها تکرار و من هربار برایم تحلیلها و نظریات سیاسی ایشان قابل توجه و پذیرش بیشتری شد. نهایتا در دیماه همان سال ایشان از من تقاضای ازدواج کردند. البته در کمال صداقت درباره خطراتی که بر اثر انجام این وصلت در برابر من قرار میگرفت و نیز وضعیت بسیار خطیر و آسیبپذیری که ایشان در آن قرار داشتند (با توجه به نوشتار و گفتارهایی که انجام میدادند) و نیز درباره بلاتکلیفی و دشواری یک زندگی سیاسی به من توضیحات و تشریحات لازم را دادند. این آگاهیدادنها و خلوص نیت ایشان احترام من را به ایشان چندینبرابر کرد و نهایتا با گرفتن تصمیمی قاطع پاسخ مثبت به تقاضای ایشان دادم. چنین بود که زندگی مشترک و اتحاد سیاسی ما در راه خدمت به میهن رقم خورد.
چگونه امرار معاش میکردید؟
بسیاری از دوستان همسرم به یاد دارند که ایشان پیش از انقلاب و اتمام تحصیلات و بازگشت به ایران، به همت استعداد و تلاش و کوشش بیقفه توانستند چهار شرکت بزرگ واردات ماشینآلات سنگین ساختمانی و راهسازی را راهاندازی کنند. وضعیت مالی ایشان روزبهروز رو بهبودی گذاشت. باوجود اینکه ساواک در دوران پیش از انقلاب شرکتهایی را که ایشان در آن فعال بود، بینصیب از دستاندازهای فراوان نگذاشتند، اما به لطف خدا و تلاش و بینش خوب اقتصادی، در فرصتهای مناسب ایشان به سرمایهگذاری در زمینه ملک و زمین مبادرت کرد.
اما ایشان در بزنگاه انقلاب و پذیرش تصدی معاونت نخستوزیری مصلحت دید که شرکتها و بقیه مایملک خود را به نام دوستان بسیار نزدیک و معتمد خود کند که سالها بعد نشان داد این تصمیمات بهدرستی اتخاذ شده است. اگرچه متأسفانه شرکتها همه به یغما رفتند، ولی تعداد معدود املاک به نام همسرم بازگردانده شد. فروش این املاک موجب ایجاد پشتوانهای شد که با سرمایه آن توانستیم پشتوانه قابل قبولی در زندگی تاکنون داشته باشیم.
آقای امیرانتظام چه مدت و با چه اتهاماتی در زندان بود؟
در جلسات محاکمات امیرانتظام اتهام رابطه با آمریکا که آن را جاسوسی تلقی کردند، در ذهنیت عموم جای داده شد. تحمل دوران کیفر را میتوان به چند دوره تقسیم کرد؛ یک دوره بیوقفه از آذرماه ۱۳۵۸ آغاز و تا آبان ۱۳۷۵ که بهصورت اخراج از زندان ادامه داشت. دوران بلاتکلیفی که از آبان ۷۵ آغاز و در شهریور ۷۷ پایان یافت. در این ماه همسرم به دلیل شکایت خانواده لاجوردی محکوم و در حکمی برای تحمل کیفر زندان ابد خود به زندان اوین بازگردانده شد. دوره سوم همانطورکه اشاره شد، از شهریور ۱۳۷۷ آغاز و تا مهر ۱۳۸۵ پایان یافت. البته لازم به یادآوری است که در دوره سوم ایشان به دلیل تشدید بیماریهای عدیده توانستند از امکان مرخصیهای کوتاهمدت بهرهمند شوند.
دوره چهارم هنگامیکه اینجانب طبق روال برای تمدید مرخصی استعلاجی به دادگاه انقلاب مراجعه کردم، مقامات مسئول براساس گواهیهای عدیده صادرشده ازسوی پزشکی قانونی مبنیبر اینکه همسرم قادر به تحمل کیفر و ادامه درمان در زندان نیست، مشمول استفاده از امکان مرخصهای استعلاجی بهطور مستمر شد؛ به عبارتی دیگر این مرخصها از سال ۸۵ تا زمان درگذشت ایشان در تیر ۱۳۹۷ بیوقفه ادامه داشت؛ بهصورتیکه در سالهای اولیه بهطور ماهانه تمدید، ولی بهتدریج این تمدید بهصورت ماهانه انجام میشد. عباس امیرانتظام تا آخرین لحظه حیات خود همچنان یک زندانی سیاسی با حکم زندان ابد بود که اینجانب یکسال پس از درگذشت ایشان وثیقه ملکی را پس از سالها توانستم آزاد کنم.
پیش از دوره سوم یعنی زندان شهریور ۱۳۷۷ چه اتفاقی روی داد که ایشان مجدد روانه زندان شدند؟
در سال ۱۳۷۵ با توجه به نظر مساعدی که همسرم نسبت به کاندیداتوری آقای خاتمی داشتند، در این انتخابات برای اولینبار هر دو ما شرکت کردیم. نظر ایشان بر این بود که اگر خاتمی برنده انتخابات شود، حضور ایشان در صحنه سیاسی کشور نقطه عطف در جریانهای سیاسی ما خواهد بود.
بسیاری از دوستان مخالف شرکت در انتخابات بودند، اما امیرانتظام بر این باور بود که آقای خاتمی برنده این انتخابات خواهد شد؛ آنهم با رأیی چشمگیر و این پیشبینی درست از آب درآمد. همانگونه که اشاره شد، این دومین حضور ایشان در انتخابات بود. اولین آن شرکت در انتخابات رفراندوم جمهوری اسلامی بود که ایشان رأی آری داد و دومین آن همین انتخابات ریاستجمهوری ۱۳۷۶ بود.
نحوه دولتمداری آقای خاتمی، اما آنگونه نشد که امیرانتظام انتظار داشت؛ بنابراین نامههای بسیاری که جنبه پیشنهادی داشت از درون زندان برای آقای خاتمی روانه کرد. همه این نامهها بیپاسخ ماندند. بهاستثنای یکبار که تقاضا بیپاسخ ماند، اما تغییرات لازم ایجاد شد.
شرکت محمد منتظری در دادگاه امیرانتظام چیست؟
آقای محمد منتظری سالها دورههای چریکی دیده و با لیبی در ارتباط بود و تصمیم گرفته بود محمولههایی برای لیبی و کمک به نهضتهای رهاییبخش بفرستند. امیرانتظام بهعنوان سخنگو و معاون نخستوزیری، جلوی این قضیه ایستاد. ماجرا در اینجا خاتمه پیدا نکرد و مرحوم محمد منتظری دائم علیه امیرانتظام مطالبی را مطرح میکرد؛ بهویژه آنکه برخی مواقع با جنجال و دعوا همراه بود. البته چند روز بعد از جلسه پایانی محاکمه امیرانتظام، ایشان بر اثر انفجار بمب در دفتر حزب جمهوری در هفت تیر ۱۳۶۰ به رحمت خدا رفت. برادر ایشان آقای احمد منتظری بارها بابت محمد منتظری از امیرانتظام دلجویی کرد.
احمد منتظری طبق وصیت امیرانتظام نماز میت بر پیکر امیرانتظام را خواند. وقتی آیتالله منتظری فوت کردند، آقای باقی با ما تماس گرفت و گفت من الان قم هستم و احمدآقا میخواهند با ایشان صحبت کنند و احمدآقا گفت این یک وظیفه شرعی است که برای خاکسپاری حلالیت بطلبیم و من امیدوارم اگر کوتاهی در مورد شما شده، عذر مرا بپذیرید و پدر را حلال کنید و امیرانتظام گفت آقای منتظری را تاریخ حلال کرده است.
بعد از مدتی هم خانواده ایشان به منزل ما آمدند؛ آقایی هم همراهشان بود که نمیشناختیم. آقای منتظری هم گفت شما ایشان را میشناسید. آن آقا گفت من با شرمندگی بازجوی شما بودم و امروز از شما حلالیت میطلبم. آیتالله منتظری هم خیلی دلشان میخواست امیرانتظام را ببیند. امیرانتظام نیز همیشه برای او پیام میفرستاد.
آقای امیرانتظام بر چه منطق و سندی میگفت عباس عبدی بازجویش بوده است؟
وقتی امیرانتظام را در دورهای پس از بازداشت به خانهای مقابل سفارت آمریکا بردند، جوانانی که پیرو خط امام بودند، به طرزی با امیرانتظام برخورد میکردند که به آنها میگفت این چه رفتاری است با من میکنید؟ شما جای بچههای من هستید. مگر من یک انسان بیسروپا هستم که اینطور برخورد میکنید؟ و عباس عبدی گفته بود صدرحمت به آن آدم بیسروپا! چهره عبدی در ذهن امیرانتظام مانده بود و به خاطرش مانده بود که عبدی بازجویش بوده است.
گفتنی است که در آن لحظات چشمبند روی چشم امیرانتظام نبود. یک خاطره جالبی هم دارم؛ تازه موبایل رواج پیدا کرده بود که پدرم یک خط برایم خرید. حالا از شانس خط عبدی را برایم خریده بود و یک روز تماس گرفت گفت شما خط من را خریدهاید؟ من عباس عبدی هستم. گفتم من هم الهه امیرانتظام هستم. گفت خانم امیرانتظام من آن عباسی نیستم که امیرانتظام فکر میکند بازجویش بوده است. عجیبتر این است که بعدها عبدی را دقیقا در ۱۳ آبان به جرم جاسوسی برای آمریکا دستگیر کردند و امیرانتظام خیلی هم اعتراض کرد که چرا او را گرفتهاید و بهنود دراینباره فرق دو انسان و حجاریان هم فرق سه عباس را نوشت.
عباس که در سفارت زیاد بود، شاید عباس زریباف بوده است؟
من نمیتوانم در مقام قضاوت باشم. تا زمانیکه امیرانتظام زنده بود، مطمئن بود آن عباس، عباس عبدی است. البته سالها بعد محمدجواد مظفر و ابراهیم اصغرزاده از میان دانشجویان برای عذرخواهی به منزل ما آمدند و گفتند شاید درباره عبدی اشتباه کرده باشید و امیرانتظام میگفت جای اشتباه هم وجود دارد، ولی ۹۰ درصد چهره عباس عبدی یادش بود.
چرا از میان اعضای نهضت آزادی قرعه زندان به آقای امیرانتظام افتاد؟
امیرانتظام از دوران نوجوانی فهمید یک مصدقی است. وقتی به دانشگاه رفت، بازرگان استادش بود و با هم در کنار آقای عطایی و دوستان نهضت شاخه دانشجویی نهضت مقاومت ملی را تشکیل میدهند و ایشان با نام مستعار دانش فعالیت میکرد. زمانی هم که وقایع دانشگاه در ۱۶ آذر ۳۲ انجام شد، داوطلب شد نامه اعتراضآمیز را به دست نیکسون برساند. ضمن اینکه مورد وثوق مهندس بازرگان بود و مدتی هم با یکدیگر همکاری داشتند و در چند مدت منتهی به انقلاب، بازرگان به پاریس رفت و امیرانتظام هم بدون برنامهریزی قبلی به آنجا رفت؛ چون با چمران و یزدی هم رفاقت داشت. امیرانتظام که به آنجا رفت، دید بازرگان هم آنجاست و میگفت یزدی ادارهکننده عمده مصاحبهها و سخنرانیهای آیتالله خمینی بود.
انقلاب که پیروز شد، بازرگان به امیرانتظام میگوید هنوز در کنارم هستی؟ بازرگان امیرانتظام را خیلی دوست داشت. همسرش با من خیلی تماس میگرفت و میگفت الان بازرگان نیست برای امیرانتظام نماز بخواند، ولی من سر نماز برایش دعا میکنم. بازرگان خیلی به امیرانتظام اعتماد و اعتقاد داشت و به همین دلیل معاونت اول و مسئولیت نهاد نخستوزیری را به او سپرد و در تمام جلسات خارجی حضور داشت. از آن طرف، در آن زمان امیرانتظام آخرین مدل لباس و شیکپوشیاش را همیشه حفظ کرد و عاشق نظافت و تمیزی بود. بالاخره همه بازرگان نبودند و حسادت کرده و در کار امیرانتظام کارشکنی میکردند.
یک روز به بازرگان گفت دیگر توان کار ندارم. استعفا داد. بازرگان گفت من را رها نکن، اگر اینجا نمیتوانی کار کنی به آمریکا برای سفارت برو. امیرانتظام مخالفت میکند و میخواهد به کشوری بیطرف برود. بازرگان میگوید قول بده هر وقت به تو احتیاج داشتم به ایران برگردی.
ماجرای جمله معروف بازرگان «دست من از قبر بیرون است...» چیست؟
مسعود بهنود که در حال جمعآوری خاطرات مهندس بازرگان برای کتاب ۲۷۵ روز بود، هر روز ملاقاتهایی با مهندس بازرگان داشته است و در یکی از این ملاقاتها، بازرگان به او میگوید دست من از قبر بیرون است تا تکلیف امیرانتظام روشن شود و بهنود نیز این جمله را در کتابش میآورد که سانسور میشود و سالها بعد از سوی بهنود این مسئله مطرح شد.
پس از فوت امام آیا تغییری در روند پرونده امیرانتظام اتفاق افتاد؟
هیچکس نمیتوانست تغییری ایجاد کند. البته از نظر قانونی افراد به یک سنی که برسند و دورهای از زندان را طی کرده باشند، میتوانند آزاد شوند، اما قاضی ناظر بر زندانهای مستقر در دادگاه زندان، میگفت که فقط حاکم شرع میتواند حکم را برگرداند!
ماجرای عیادت آقای امیرانتظام از آقای گیلانی در بیمارستان چیست؟
امیرانتظام چندین بار برنده جایزههای حقوقبشری بینالمللی در جهان شد. همواره میگفت: این جوایزی که در راستای دفاع از حقوق بشر به من اهدا کردند، فارغ از رنگ، نژاد، دین و ملیت است و در راه دستیابی به آزادی بشریت است. چه بخواهم و چه نخواهم اکنون تحت لوای دفاع از حقوق بشر و برقراری صلح و آرامش باید چارهجویی کرد و دنبال راهکار بود. اگر این وضع ادامه پیدا کند، حس انتقامجویی یادآور جنگهای قبیلهای و قومی خواهد شد؛ حسی که سرانجامی نداشته، سنگ را روی سنگ بند نخواهد کرد. باید بخشیدن را تمرین کنیم.
خلاصه بعد از سال ۱۳۸۸ در یک دورهای گفت سرنوشت من را در مسیر ایجاد صلح قرار داده است، اما صلح را رواج میدهم. باید کاری برای آینده کنیم. در دورهای که پادرد همسرم شدید شده بود و با عصا حرکت میکرد، همزمان دکتر شیخ در بیمارستان بستری بود، به دیدارش رفتیم، دکتر خیلی خوشحال شد که ما را دید، به امیرانتظام گفت عباس عجب دنیایی شده تو با عصا ایستادهای من ویلچرنشین شدهام و آقای گیلانی در آیسییو در حالت نیمهکما هستند.
بعد از خداحافظی دم آسانسور نمیدانم چرا خدا این را به دلم انداخت، گفتم میخواهی این بینش حقوقبشری را به آزمون بگذاری؟ امیرانتظام گفت چطور مگر؟ گفتم موافقی به عیادت آقای گیلانی برویم. ناباورانه گفت چرا این یک فرصت تاریخی است. رفتیم به سمت درِ آیسییو. ساعت ملاقات نبود؛ اما به علت ازدیاد بستری ما را میشناختند. در را به روی ما باز کردند. هنوز وارد نشده بودیم که یک شخص آمد و گفت وقت ملاقات نیست.
امیرانتظام گفت من میخواهم آقای گیلانی را ببینم. در این هنگام یک جوان مؤدب آمد و اجازه داد که برویم و گفت من نوه آقای گیلانی هستم و به آن مأمور گفتند اجازه بدهید ایشان وارد بشوند. وارد اتاق آقای گیلانی شدیم که در یک اتاق اختصاصی بستری بودند. امیرانتظام در پایین تخت و روبهروی آقای گیلانی که البته در حالت نیمهکما بود، ایستاد. بلافاصله نوه دیگر ایشان که پزشک بود، وارد اتاق شدند.
امیرانتظام گفت من میخواهم تنها احوالپرسی کنم و بروم. دکتر معالج گفتند که ایشان نیمهکما هستند و میشنوند، چه بهتر اینکه خودتان این پیام را بدهید. امیرانتظام خم شد و گفت آقای گیلانی من عباس امیرانتظام هستم. آمدهام حال شما را بپرسم و برای شما آرزوی بهبودی دارم، آن لحظه چشم گیلانی تکان خورد و معلوم شد که میشنود و صحنه بسیار خاصی بود. همه شاهدان به جز آن فرد مأمور تحت تأثیر این صحنه تاریخی قرار گرفتند. از ما تشکر کردند و ما اتاق را ترک کردیم.
دم آسانسور نوه گیلانی گفت آرزوی همیشگی من ملاقات با شما بود. امیرانتظام گفت: درِ خانه من به روی همه جوانان میهن باز است. تقریبا همه کسانی که با هر تفکری از این ملاقات باخبر شدند، از امیرانتظام تقدیر و تشکر کردند؛ ولی شادی صدر تنها کسی بود که با بیانی شدیداللحن از این عمل امیرانتظام انتقاد کرد؛ اما امیرانتظام بدون اینکه رنجشی داشته باشد، در پاسخی پرمهر و پندگویانه دلایل انجام این اقدام را توضیح دادند.
چه کسانی برای عذرخواهی به منزل شما آمدند؟
ازجمله کسانی که به منزل آمدند و دلجویی کردند ابتدا آقای محمدجواد مظفر آمد و خیلی مؤدبانه دلجویی کرد. بعدها آقایان تاجزاده، معادیخواه، فاضلمیبدی، ابراهیم اصغرزاده، ناصر آلادپوش، ابراهیم متقی، پسر آقای قدوسی و... آمدند. در مراسم ختم هم محمدرضا خاتمی، محسن میردامادی، الهه کولایی و مجلسششمیها آمدند. به جز معصومه ابتکار و عباس عبدی، خیلی افراد برای دلجویی آمدند.
آقای امیرانتظام چه کسی را بیشتر در پروندهاش مقصر میدانست؟
امیرانتظام باور به بخشش داشت؛ زیرا در یک نظام دموکراتیک باید در فضایی به دور از خشونت زیستن را آموخت و باور داشت باید بخشید؛ ولی فراموش نکرد؛ اما چه جریانها در تقدیر او دخیل بودند، باید گفت بسیاری جریانها بودند، هریک به اندازهای در این موضوع نقش داشتند؛ هرچند کسانی که در مقابل سرنوشت امیرانتظام سکوت کردند، نیز در دل میدانستند حقیقت چیست.
بهعنوان نمونه سازمان مجاهدین نهتنها در نشریات خود؛ بلکه در جامعه مطالبی علیه امیرانتظام مینوشتند. او را مار در آستین میدانستند. جای شگفتی است که بعد از درگذشت امیرانتظام سازمان بدون اشاره به گذشته، خود را صاحب عزا میدانست. البته اکثر گروهها و جریانها بعدا تغییر موضع دادند مثلا آقای فرخ نگهدار در چندین نوبت پوزشخواهی کرد یا آقای محمدعلی عمویی در چندین نوبت احوالپرسی کرد. داریوش فروهر هم اوایل مواضعش مثل بقیه بود؛ ولی سال ۷۷ شبی نبود که به ما زنگ نزند.
در ۱۵ شهریور ۷۷ آقای فروهر ما را به منزلش دعوت کرد و در حیاط معروفشان امیرانتظام و داریوش فروهر تنها میشوند که میگوید عباس میخواهی در دادگاه چه کار کنی؟ امیرانتظام میگوید هیچ وکیلی ندارم. تو وکالتم را میپذیری؟ که داریوش فروهر هم میپذیرد و آخرین ۱۳ آبانی که فروهر زنده بود، برای موضوع تسخیر سفارت مصاحبه کرد و برای امیرانتظام سنگ تمام گذاشت.
پایان قصه امیرانتظام چه بود؟
بهترین پایان ممکن را برایش فراهم آوردم. آنچه را دلش میخواست به دست آورد؛ مثلا بزرگترین آرزویش دیدار فرزندانش بود. برخی از دوستان سیاسی و فکری که اقامت خارج از کشور را داشتند، جلوی این آدمی که ۳۳ سال فرزندش را ندیده بود، میگفتند من برای کریسمس دارم به آمریکا برای دیدن بچهها میروم و... که هر وقت من نگاه این مرد را هنگام این صحبتها میدیدم، قلبم درد میگرفت.
یک بار که به نیمهکما رفت، من گفتم باید او را به هر قیمتی که شده، به دیدار فرزندانش برسانم. چهار ماه پیگیری کردم تا راضی شوند و بچههایش را دید و بهترین امکانات را برایش فراهم کردیم و تمام چیزهایی که یک عمر از آن محروم بود، برایش فراهم کردیم؛ مثلا هفته آخر گفت دلم برای دکتر تابنده تنگ شده است؛ به درِ خانه ایشان رفتیم و اجازه دادند همدیگر را ملاقات کنند. تابنده خیلی ذوق کرد و یادم هست که فردایش ساعت هشت صبح فوت کرد. یک بار هم گفت دلم میخواهد به احمدآباد رفته و به دیدار دکتر مصدق بروم که اجازه داده شد به آنجا برود و بهتنهایی بالای قبر دکتر مصدق نشست.
روانش شاد و نامش جاودان