الان دقیقا به چه چیزی در سریال مردم معمولی باید بخندیم؟ خاله حوری، خاله شوری و خاله سوری؟ یا به اسم جوانی به نام «اَخی»؟ جان من نگاهی به این دیالوگها بیندازید:«آخر نگفتی اسم واقعیت چیه؟ – اَخی دیگه! – هرهرهر (صدای خنده کاراکتر) – نه، جدی؛ جدی اسمم اَخیه. – یعنی چی؟
یعنی مامانت گفت اسم بچهمون رو چی بذاریم، بابات گفت اَخی، مامانت گفت چه جالب، اَخی. بعد رفتن اداره ثبت احوال، کارمند ثبت احوال گفت اسم بچهتون چیه، گفتن اَخی، کارمند گفت چه جالب، بعد نوشت اَخی، تو شدی اَخی! وای، ماشالله به روحیهشون – اتفاقا همین روحیه اَخی مَخیشون رو انقدر ادامه دادن تا آخشون دراومد.
یکی سمت پِخ رو گرفت، یکی سمت پُخ رو، همدیگر رو اَخ تُف از زندگی هم انداختن بیرون…» و ادامه این درازگویی بینمک که از حوصله خودم و شما و حتی خودشان هم خارج است. واقعا انتظار داری از خنده روی پایمان بزنیم؟ از روی صندلی بیفتیم؟ به هم بگوییم: «کُشتی ما رو تو رامبد»؟ خب اینهمه گفتوگوی نمکپاش، چرا؟ وسطشان لااقل استراحتی بده، نفسمان بیاید بالا. اصلاً میشود قسمتهای خندهدار سریال را خودت تیک بزنی، حداقل به آنجایش که رسیدیم، بخندیم؟
چون طوری که سریال شروع شد، از همان دم در، بوی نا میآمد. فرض کنید با یک جراح زیبایی مواجه هستید (رامبد جوان) که قرار است شاهزادهای عرب را به تور بیندازد و با عمل جراحی او، پول خوبی به جیب بزند. این ایده در همان ابتدا قابلیتهای فراوانی دارد که کارگردان خوب آن را تخریب کرده. چون سریال با رقص رامبد جوان و آتیلا پسیانی و آهنگ «حبیبی یا نورالعین» شروع میشود. اما با وجود اینهمه شبکههای اجتماعی و محتوای فکاهی، فکر نمیکنید دست و پا زدنهای اینگونه هیچ نوع شگفتی برای مخاطب نداشته باشد؟
مزهای هم به کار اضافه نمیکند. فقط مجبوریم تکانههای دست و پا و صورت بازیگری را ببینیم که میخواهد خودش را برای خنداندن مخاطب هلاک کند. شبیه نوعی خودکشی در طبقه هزارم آپارتمانی که مرگ متوفی تا سالها نامکشوف میماند. هیچکس از این خودکشی خبردار نمیشود.در واقع التماس بازیگران را میبینیم که برای خنداندن مخاطب راه به جایی نمیبرند. دیالوگهای طولانی، موقعیتهای تکراری، سروصدای اضافی، شلوغکاری… مخاطب کسی نیست که شما یقهاش را بچسبید و با زور و پسگردنی بخواهید از او خنده بگیرید.
تقلای مذبوحانه رامبد جوان در این سریال، چنین صحنهای را برایم تداعی میکند. قصه البته قرار است خردهروایتهایی هم داشته باشد اما چرا هیچکدامشان مؤثر نیستند؟ چرا موقعیت زنی (الناز حبیبی) که میخواهد مهریهاش را از شوهرش (امیر نوروزی) بگیرد، تبدیل به موقعیت کمیک نشده است؟ یا چرا دختری (کمند امیرسلیمانی) که به دنبال شوهر میگردد، دریچهای به روی طنازی باز نمیکند؟ شبنم مقدمی هم طبیعتاً یکتنه از پس این تکرار مکررات برنمیآید و با انواع رفتار و تغییر لحن هم نمیتواند بار اینهمه بیمزگی را به دوش بکشد.
به این ترتیب شما بیننده سریالی میشوید که با مطالعه کاتالوگی راجع به طرز کار آبپاش هانتر برای زمین چمنهای مصنوعی هیچ تفاوتی ندارد! اصلاً «مردم معمولی» واقعا چه دارد؟ نوعی از بیهودگی، نوعی از فقدان، نوعی از تباهی، روی جریانی تهی در حال جاری شدن است که پوچ و نامرئی میآید و هیچ چیزی را جابهجا نمیکند. برای همین سریال را شبیه جان کندن محتضری دیدم که هر آن دم مرگ است اما چنان سفت و نمیر به زندگی چسبیده که روانت را به هم میساید.
آخر سر خودت میخواهی تبر را برداری خلاصش کنی. هر لحظه از سریال دوست داری خاموشش کنی. همانطور که قسمت سوم را به زور و تلاشی وافر میدیدم، بچهام گوشه اتاق نشسته بود و کارتهای ماشینش را میچید. گفت: «بابا، اون آقا چقدر حرف میزنه؛ کیه؟ خاموشش کن!» با خودم گفتم: «بله، اون آقا سلطان طنز ایرانه؛ خودش میگه کمدی دلارته! طنز بداهه… متأسفانه ایشون رامبد جوانه!»
منبع: روزنامه هفت صبح