مریم دو بچه دارد و بعد از جدایی حضانت آنها را گرفته است؛ «دخترم ۱۶ ساله و پسرم ۵ ساله است». بعد از یک سال و نیم که میخواهد از روز اجاره انبار حرف بزند، دوباره منقلب میشود؛ «خیلی حالم بد بود. حس میکردم دارم قبر میخرم؛ یک قبر آهنی».
شبیه صحرای محشر است انگار؛ یک کویر خشک و بیآب و علف. با ردیف کانتینرهای بزرگ آهنی که آرام و رام روی همدیگر سوارند؛ سبز، آبی، قرمز، زرشکی، طوسی؛ بیهیچ نور و بیهیچ روزنهای. اینجا نشانی از امید نیست و «طفلی به نام شادی، دیریست گم شدهست».
به گزارش همشهری، اینجا اندوه، فصل مشترک زندگیهایی است که به گل نشستهاند؛ نقطه آخر رابطههایی که طنابشان از هم گسسته و پوسیده است. شبیه زندان است اصلا؛ زندانی که سهمش از تابستان آفتاب تند و عریان و سوزان است و از زمستان سرما و باد و باران. اینجا انگار بهار ندارد و بهار و تابستانش هم غربت پاییز را به جانت سرریز میکند.
اینجا یکی از انبارهای بزرگ حاشیه تهران است؛ جایی دورتر از هیاهو، دورتر از ازدحام و دورتر از جنب و جوش زندگی. سراسر دالان است و هر دالان پر است از کانتینرهای رنگ به رنگ آهنی که اسباب و اثاثیه زندگیهای در هم شکسته و شغلهای ناتمام را در دل خود جای دادهاند. هر کانتینر قصه و رازی مگو دارد و اشکها و لبخندهای پنهانی در خود جا داده است.
اینجا زمان از حرکت ایستاده است و زندگیها در نقطه ثابتی روی هم تلنبار شدهاند. فقیر و غنی همسایه دیوار به دیوار همدیگرند و زبان مشترک تمام آنها بیپناهی، درماندگی و آوارگی است.
ساعت دهونیم صبح است. انبار خلوت است و نگهبان جوان و خوابآلود و گرمازده جلوی یکی از دالانها نشسته و غریبههایی که ماییم را میپاید. محوطه ساکت است، باد گرم وزیدن گرفته است و شاخههای جوان چنارهای کهنه، تن به بازی باد و آفتاب سپردهاند.
داوود حسنی مرد میانسالی است که ۷ سالی میشود که در این انبار کار میکند. جانش پر است از قصههای دور و دراز زندگیهای مختلف؛ قصه زندگی زنان و مردان پیر و جوانی که بخت یارشان نبوده و روزی سر از اینجا درآوردهاند.
کلاه حصیری سر گذاشته، با صورتی آفتابسوخته و چشمانی قرمز، با دوچرخهاش در این زمین خشک و بیآب و علف، دالان به دالان میگردد و از انبارها سرکشی میکند. یا کلید در قفل در خانههای آهنی میچرخاند و به زندگیهای تازهای که به اینجا رسیدهاند، خوشآمد میگوید؛ «بیش از ۸۰ درصد کسانی که میآیند، زندگیهایشان به مشکل خورده. ۵ تا ۱۰ درصدشان هم کسانی هستند که میخواهند مهاجرت کنند و برای همین وسایلشان را به انبار میسپارند. چند درصد کم باقیمانده هم از اینجا بهعنوان انبار تجاری برای کار و کاسبیهایشان استفاده میکنند. آن ۹۰، ۸۰ درصد هم مردم گرفتاریاند که یا طلاق گرفتهاند، یا خانه ندارند، یا صاحبخانه جوابشان کرده است.»
اینجا، روی دیگر روزگار کرونا هم هست؛ وعدهگاه کسبوکارهای شکست خورده؛ رستورانها، کافهها، آرایشگاهها، باشگاهها و سایر مشاغلی که کرونا کمرشان را شکسته است. اینجا جایی برای انبار کردن تهمانده وسایل و سرمایه کاسبانی است که تا یک سال پیش خوابش را هم نمیدیدند که یک روز، چیزی به نام کرونا از گرد راه برسد و مثل طاعون سالیان دور، به زندگیشان بزند. داوود حسنی در مورد آنها میگوید: «از وقتی کرونا آمد، خیلی از باشگاههای ورزشی، قصابیها و رستورانها مجبور شدند کارشان را جمع کنند و لوازمشان را به اینجا بیاورند».
اندوه دیگر این که بهگفته آقا داوود، سهم زنها از این جعبههای بزرگ آهنی بیش از مردان است؛ «زنهای مراجعهکننده، اغلبشان طلاق گرفتهاند و جهیزیهشان را برای انبار کردن میآورند و خودشان برمیگردند خانه پدر و مادرشان. بعضی از زوجها هم هستند که به مشکل مسکن خوردهاند و زن و شوهر با هم لوازمشان را میآورند. تعدادی از آنها بعد از مدتی طلاق میگیرند و به ما مراجعه میکنند و اینجا جر و بحثشان میشود که اثاثیه سهم کدامشان است. ما هم براساس آنچه در قرارداد نوشته شده، وسایل را فقط به کسی که نامش در قرارداد نوشته شده میتوانیم تحویل دهیم. مواردی هم داشتیم که مرد مراجعه میکند و قرارداد را به نام خودش مینویسد که اگر روزی با همسرش به اختلاف خوردند و زنش برای بردن وسایل مراجعه کرد، دستش به جایی بند نباشد و نتواند وسایل را ببرد».
یاد یکی از همین زندگیها میکند: «همسر یکی از همین مردان با هزار بدبختی و از طریق باربری آدرس ما را پیدا کرده و کار به شکایت کشیده بود، بعد از مدتی حکم قاضی مبنی بر شکستن قفل انبار را گرفته و آورده بود. ما هم مجبور بودیم تماس بگیریم شوهرش هم بیاید. دوباره اینجا بحثشان بالا گرفت، اما چون زن حکم دادگاه داشت، ما براساس قانون وسایل را به او تحویل دادیم». انبارهایی داریم که پر هستند از وسایل نویی که زوجهای جوان با هزار امید و لبخند آنها را خریدهاند، اما عمر لبخندشان کوتاه بوده و روزهای وصال حتی تا موعد مراسم ازدواج هم دوام نیاورده است و یکراست از خانه پدر و مادر راهی انبارهای آهنی شدهاند. اما روزگار به قدری با برخی نامهربان است و چرخ فلک تا جایی دستشان را بسته است که به قول آقا داوود، حتی پول قفل ۵۰هزار تومانی که باید برای کانتینرشان بگیرند را هم ندارند؛ «اینقدر دست بعضیها خالی است. حتی مواردی داشتیم که طرف پول کامیونی که اسبابش را آورده بود هم نداشت بدهد و ماشین لباسشوییاش را به باربری گرو سپرد تا بعدا پولی دستش بیاید و برود حساب کند و لباسشویی را پس بگیرد.»
اینجا شبیه فیلمهای بیصدای روی پرده است. صداها و خاطرهها و یادها در اتاقکهای آهنین در بندند و خدا میداند اگر روزی در تمام کانتینرها باز شوند، چه قیامتی خواهد شد. محزونترین اتاقکهای آهنی، آنهایی هستند که سالهاست هیچ کلیدی در قفل آنها نچرخیده، هیچ نوری روی وسایل تلنبار شده نتابیده و سالهاست کسی به آنها سر نزده است و بهتدریج یک زندگی برای همیشه در آنها ته کشیده و تمامشده است. کانتینرهایی که یا صاحبانشان از دنیا رفتهاند، یا خودشان هم مانند اسباب و وسایلشان دربندند و سالهاست به دلایل مختلف که معمولا مالی است، در زندان بهسرمیبرند. بعضی وقتها هم مالک وسایل پشت کرده به یک عمر زندگی و دیگر میلی برای جان بخشیدن به آنچه زمانی برایش معنا داشت، ندارد.
آقا داوود میگوید: «بعضیها وسایلشان را میآورند و بعد برای همیشه میروند. البته عدهای از آنها بعد از سالها برمیگردند، اغلبشان هم زندان بودهاند. در قرارداد نوشته شده است بعد از موعد قرارداد که اغلب یکماهه است، ما میتوانیم قفل را بشکنیم و وسایل را خارج کنیم. با این حال، ما چند سال هم صبر میکنیم. گاهی بعضیها تا ۱۰ میلیون تومان هم به ما بدهکار میشوند و ما مدام پیگیرشان میشویم که بیایند انبار را تخلیه کنند. وقتی دیگر از آمدنشان ناامید شویم، وسایلشان را میگذاریم روی سقف کانتینر، چون جای دیگری نداریم. البته تمام مدارک و پیامکهای پیگیری را هم در پروندهشان ثبت میکنیم که اگر احیانا روزی برگشتند و مدعی شدند، تمام مستندات را به آنها نشان دهیم».
سقف بعضی از کانتینرها پر است از اسباب و وسایلی که روزگاری زندگی در آنها جریان داشت. وسایلی که حالا از یاد رفتهاند و تابستانها همنشین آفتاب سوزانند و زمستانها محصور باد و باران و سرما. انبوه کتابهایی که شاید روزی چراغ خانهای بودند و حالا زیر حجم گسترده باد و باران و آفتاب خمیر شدهاند. با این همه، هنوز هم میشود نام جلد یک آیین دادرسی مدنی را بر جلد کالینگور یکی از آنها دید. وسایل دیگری هم هستند؛ ماشین لباسشویی رها شده در گوشهای، یخچال سفید رنگ، تختخوابی که دیگر زهوارش دررفته و چوبش به نک و نال افتاده است. توپ بازی، صندلی آرایشگری، چمدان و انبوه لباسهای رنگارنگ که روزگاری تنی در آنها نفس میکشید، مبلمان و موکتهای خاک خورده که اندوه و فراموشی با بندبند تار و پودشان گره خورده است و آینهای بزرگ و قدی که حجم این اندوه بزرگ را در دلش جا داده است.
یک. صلات ظهر است، گرما بیداد میکند و هرم آفتاب کانیترهای آهنی را بغل کرده است. کامیونی میپیچد توی یکی از دالانها و قرار است تلی از خاطره در یکی از کانتیرها فرود بیاید. اینجا زندگیها زندانی میشوند. زمان از حرکت میایستد و خدا میداند عقربههای ساعت یک زندگی دوباره کی به حرکت درخواهد آمد.
مرد میانسالی صاحب بار است. خوش برخورد است و میگوید کانتینر را بهصورت تجاری اجاره کرده است، اما از حال و هوای انبارها بیخبر نیست؛ «شنیدم که خیلی از زوجهای جوان دیگر قادر به پرداخت اجاره خانه نیستند، وسایلشان را میآورند اینجا و دوباره برمیگردند خانه پدر و مادرشان. فکر میکنم در ۲ سال گذشته که تهیه مسکن بحرانی شده، کارایی این انبارها بیشتر شده است».
دو. زن جوان دیگری از راه میرسد، گرمازده و پریشان است، کلیدش را در قفل میچرخاند و دنبال وسیلهای میگردد. به گرد و خاک نشسته روی مبلها دست میکشد، نگاهش را از روی تل خاطرهها میدزدد و سریع در را میبندد. حال و حوصله ندارد و با اکراه چند دقیقهای همکلام میشود؛ «سال ۹۵ وسایلمان را آوردیم. قبلش خانهمان ۸۰ متری بود. اما بد آوردیم و مجبور شدیم یک خانه ۴۰ متری اجاره کنیم اما خیلی از وسایل در خانه کوچک جدید جا نمیشد. این شد که فقط وسایل ضروری را بردیم و مابقی را آوردیم اینجا؛ تخت، تردمیل، مبل و خیلی چیزهای دیگر را. فکر میکردیم ۶ ماهه مشکلمان حل میشود. اما نشد، حالا نزدیک ۵ سال است که وسایلمان اینجا مانده و هربار که چیزی احتیاج داشته باشم این همه راه میآیم و آن را میبرم.»
سه. مریم زن ۴۰ ساله دیگری است که وسایلش چند سال میشود که در انبار مانده. به وضوح غمگین است و بعد از این همه سال، هنوز حرف زدن از ماجرای اجاره کانتینر آتش به جانش میزند؛ «خیلی از زنها بعد از جدایی جایی ندارند، برمیگردند خانه پدر و مادرشان و مجبور میشوند جایی برای وسایلشان پیدا کنند. من هم بعد از طلاق برگشتم خانه پدر و مادرم. آنها هم مستأجر بودند. در حیاط خلوت خانهشان بعضی از کارتنهایم را گذاشتم و مبل و کمدهایم را هم گذاشتم توی حیاط. اما یک روز صاحبخانه آمد و وسایلم را دید و فهمید من و دو بچهام هم با پدر و مادرم زندگی میکنیم. اول اجاره خانه را دو برابر کرد و بعد هم گفت کلا تخلیه کنید.»
مریم از حال و هوای آن روزها میگوید؛ از مصیبتی که به قول خودش آوار شده بود سرش؛ «وسایلم زیاد بود و در عین حال نمیتوانستم برای خودم خانهای اجاره کنم. با پدر و مادرم رفتیم یک خانه دیگر و حالا یک سالونیم است که وسایلم را آوردهایم اینجا. اما دلم میخواهد بتوانم خانهای برای خودم اجاره کنم و دوباره وسایلم را از انبار بیرون بیاورم و بچینم در خانه خودم.»
مریم دو بچه دارد و بعد از جدایی حضانت آنها را گرفته است؛ «دخترم ۱۶ ساله و پسرم ۵ ساله است». بعد از یک سال و نیم که میخواهد از روز اجاره انبار حرف بزند، دوباره منقلب میشود؛ «خیلی حالم بد بود. حس میکردم دارم قبر میخرم؛ یک قبر آهنی». به اینجای قصه که میرسد، اشک راهش را باز میکند و بریده بریده حرف میزند؛ «خیلی سال بود که ازدواج کرده بودم. به وسایلم وابسته بودم و انگار یه تکه از وجود خودم را داشتم توی این قفسهها جا میگذاشتم. دعا کنید خدا یک راهی جلوی پایم بگذارد، پولی دستم بیاید و بتوانم از این وضع بیرون بیایم.»
مریم بعد از جدایی در یک آرایشگاه مشغول شده، شینیونکار بوده اما کرونا که هجوم آورده کارش تعطیل شده و حالا فروشنده یک شیرینیفروشی است. با پول فروشندگی هم که نمیشود به راحتی پول پسانداز کرد. در این یکسالوخوردهای خیلیها به او گفتهاند که وسایلش را بفروشد، اما میگوید: «وسایل را بفروشم، با این گرانیها مگر میتوانم دوباره چیزی بخرم؟!» راست میگوید.
چهار. زن دیگری در دفتر مدیریت نشسته و بهنظر میرسد معطل حساب و کتاب است. ۵ سال است که وسایلش را به انبار منتقل کرده است. ظاهر آراستهای دارد و قصهاش خیلی متفاوتتر از غالب آدمهای گرفتار اینجاست؛ «در دبی زندگی میکردیم. بعد خانهای در اسپانیا خریدیم و وسایلمان را برداشتیم و قرار بود برویم اسپانیا. اما شرکتی که در دبی از طریق آن خانه جدید را خریده بودیم کلاهبردار از آب درآمد و ۶۰ هزار دلارمان را خورد. چند ماه وسایلمان را آوردیم ایران، نمیدانستیم چه کار کنیم و در نهایت از سال ۹۵ آوردیمشان اینجا.»
ناخودآگاه میگویم پس شما وضعتان خیلی بهتر از سایر مراجعان اینجاست. ناراحت میشود؛ «عزیزم ۶۰ هزار دلارم را خورده و بردهاند. بیشتر از ۶-۵ سال است که درگیر شکایتم، جای دیگری هم نمیتوانم بگیرم. چون خانه ایرانمان را فروخته و پول خانه اسپانیا را جور کرده بودیم. چند سال است که روی هواییم. خانهای که آن موقع ۶۰۰ میلیون فروختیم حالا شش میلیارد شده است! میگویی وضعم خوب است؟!»
اینجا تنها یکی از دهها انبار حاشیه تهران است و با این حال، به قول لیلا محمدی، مدیر انبار، ۹۹ درصد کانتینرهای آن پر است. در دو، سه سال گذشته که قیمت مسکن و هجوم کرونا دمار از روزگار خیلیها درآورده است، انبارها بیشتر از سالهای گذشته رونق گرفته و علاوه بر حاشیه حتی در برخی از مناطق شهر هم پیشروی کرده است.
محمدی به همشهری میگوید: «معمولا مراجعانمان در فصل تابستان بیشترند. اما در ۲ سال گذشته، کل سال متقاضی داشتیم و به وضوح مشخص است که کرونا صددرصد بر وضعیت زندگی مردم تأثیر گذاشته است. علت مهم دیگر گرانی مسکن است. اینجا همه جور آدمی پیدا میشود؛ هم زوجهای جوان داریم و هم زندگیهای ۳۰ ساله. اغلبشان هم بهدلیل مشکلاتی که در تهیه مسکن دارند، طلاق میگیرند و وسایلشان را به اینجا میآورند».
گرانی این روزها کمر خیلیها را خم کرده و هزینههای بالای اجارهخانه هم آب پاکی را روی دستشان ریخته است. کسانی هستند که حتی از پس اجاره ماهانه همین کانتینرها که ۵۰۰ هزار تومان است، برنمیآیند؛ «خیلیها همین ۵۰۰ هزار تومان را هم نمیتوانند پرداخت کنند. گرچه ما پس از موعد قرارداد میتوانیم کانتینرها را تخلیه کنیم اما معمولا این کار را نمیکنیم. مشتریهایی داریم که از سال ۹۷ تا الان اجاره پرداخت نکردهاند ولی باز هم ملاحظه شرایطشان را کردهایم اما بعضیها اصلا مراجعه نمیکنند و ما ناچاریم انبارشان را تخلیه کنیم».
محمدی هم از جنگ و جدالها میگوید، از روزهای پرآشوبی که سکوت دالانها را درهممیشکند؛ «مدام شاهد جدال و درگیری خانوادهها هستیم. یا طرف کار ندارد و از سر ناچاری آمده، یا مرد بهخاطر بدهی در زندان است و زنش قدرت پرداخت اجارهخانه را ندارد. اینجا خیلی غمانگیز است. از ۹۹ درصد مراجعان ما شاید تنها ۹ درصدشان از قشر مرفه باشند. آنها هم یا کارمندان وزارت امور خارجه هستند که برای زندگی به خارج از کشور میروند یا کسانی هستند که بهصورت موقتی قصد خروج از کشور را دارند و وسایلشان را پیش ما میگذارند. البته در سالهای اخیر یکی،دو مورد زن و شوهرهایی را هم داشتیم که در آستانه طلاق وسایلشان را آوردند اینجا، اما بعد از مدتی با هم برگشتند و وسایلشان را بردند و دوباره زندگیشان را از سر گرفتند.»
محمدی میگوید که بیشتر انبارها با وسایل خانه پر شده است، اما در یک سال گذشته بهدلیل شیوع کرونا، خیلی از رستوراندارها هم آمدهاند؛ «حتی چون قیمت اجناس روزبهروز تغییر میکند، عدهای هم هستند که پیشاپیش برای فرزندانشان خورد خورد جهیزیه میخرند و اینجا انبار میکنند تا روزی که موعد ازدواجشان مهیا شود. بعضی از مراجعانمان هم مسکن مهری هستند. برای مدتی وسایلشان را آوردهاند اینجا و خودشان رفتهاند خانه پدر و مادر یا اقوامشان و منتظرند خانههایشان آماده شود. چون دیگر توان پرداخت اجارهخانه ندارند. فکر نکنید ماجرایشان برای مثلا یک سال پیش است، نه از سال ۹۰، ۹۱ منتظرند تا خانههایشان را تحویل بگیرند!»
ظهر پنجشنبه اواخر خرداد است. تک و توک مراجعان رفتهاند و تنها رقابت باد و آفتاب است در این زمین خشک و بیآب و علف؛ رقابتی تماشایی اما بیتماشاچی، که تماشاچیانش سالهاست در قفسههای بزرگ و سنگین و آهنین با بغضی فروخورده در بند و خفتهاند.
خدایا بسه دیگه
ما هنوز نتونستیم 60 ساله هارو واکسن بزنیم
مسکن هم که با پول حلال دیگه نمیشه خرید
سفره هامون کوچک و کوچکتر میشه
سر سفره که میشینیم یا من سیرم یا به نفع دخترم میرم کنار که گوشت به اون برسه