فرارو- هوا گرم و آفتابی است، اما ظرف میوه دارد میگندد. لدای ۴۸ ساله سعی میکند که در تعطیلاتش در یک جزیرۀ زیبای یونان به آرامش برسد، اما یک جای کار بدجوری میلنگد. او نمیتواند از اشباح خاطرات گذشتهاش رها شود. اینها فقط پشیمانیها و ترسهای مبهم و فرضی نیستند بلکه با گوشت و خون لدا درهم آمیختهاند؛ اینها خاطراتی از خانوادهاش هستند که دارند استخوانهای او را خرد میکنند. مگی جیلنهال در اولین تجربۀ کارگردانیاش فیلمی را با اقتباس از کتاب سال ۲۰۰۶ النا فرانته ساخته است که داستان یک تجربۀ زنانه است؛ تجربهای که جنبههای زشت و ناخوشایند مادر بودن، دختر بودن، عاشق بودن و غریبه بودن را نشان میدهد. زنانگی تجربهای است که اغلب هم در داستانها و هم در زندگی واقعی با نگاهی رمانتیک به آن نگاه میکنند. اما جیلنهال میخواهد این توهم را کنار بزند.
به گزارش فرارو؛ اولین شکافی که در روح لدا آشکار میشود زمانی است که یک خانوادۀ بزرگ و شلوغ، به فضای استراحت او در ساحل وارد میشوند. در بین آنها بیشتر از همه نینا و دختر جوانش النا توجه لدا را به خودشان جلب میکنند. بعد از اینکه النا همراه عروسک محبوبش گم میشود و لدا او را پیدا میکند، انگار چیزی در درون لدا بیدار میشود. او به یاد بچههای خودش مارتا و بیانکا میافتد که حالا حدودا بیست ساله هستند. او به یاد میآورد که وقتی جوان بود میخواست آنها را فراموش کند (این را ما از طریق فلاشبکهایی میبینیم که در آنها جسی باکلی نقش جوانی لدا را ایفا کرده است).
بازیگرانی که جیلنهال دور هم جمع کرده در یک پازل پیچیده خیلی خوب با هم جفت و جور شدهاند. باکلی نقش مادری را بازی میکند که حالتی از آشفتگی ذهنی دارد و کنترل همه چیز از دستش خارج شده و دارد به درون خودش فرو میرود. کولمن این حالت را به نحوی تلختر و با حالتی حیرانتر و تا حدی خودخواهانهتر به نمایش گذاشته است. جوهانسون هم در نقش نینا، تصویری از یک زن کاملا متفاوت را ارائه کرده است که اندوهی ملایم در خودش دارد.