بهزاد فراهانی گفت: من از ۶ سالگی در تعزیه علی اکبرخوانی میکردم و بعداز مدتی شروع به مخالف خوانی کردم. ۸ سال بیشتر نداشتم که دایی ام که از روشنفکران ایران بود و در دادگستری پست بزرگی داشت، ظاهرا در من استعدادی دید. او به پدر و مادرم گفت لطف الله را به تهران میبرم تا آنجا درس بخواند. والدینم استقبال کرده و با خوشحالی مرا دست دایی ام سپردند.
بهزاد فراهانی هنرمند عرصههای رادیو، تئاتر، سینما و سریالهای تلویزیونی در گفت و گویی حرفهای تازهای زد که بسیار جذاب و خواندنی است.
به گزارش ایرنا، بهزاد فراهانی اکنون ۷۷ ساله است. او کار سینما را از تئاتر و گویندگی صدا در رادیو آغاز کرده، در بخش قابل توجهی از این گفتگو علاوه بر سینما؛ به تئاتر، گویندگی صدا و همین طور سریالهای تلویزیونی نیز پرداخته شده است.
درباره شما گفته میشود که علاقه شدیدی به سبک رئالیسم جادویی دارید و این سبک تاثیر زیادی روی آثار شما داشته است؟
بله درست است. من تمامی آثار ادبی سبک رئالیسم جادویی آمریکای لاتین را خوانده و از آنها تاثیر گرفته ام.
بیشتر تحت تاثیر کدام نویسنده این سبک بوده اید؟
گابریل گارسیا مارکز، خورخه لوئیس بورخس و چند نفر دیگر.
چرا عاشق این سبک هستید؟
چون در یک محیط جادویی بزرگ شدم.
چطور؟
نه تنها من، بلکه تمام روستائیان قدیم چنین وضعی را داشتند. ما شبها حق نداشتیم کاسه آب را بیرون بریزیم.
چرا؟
بزرگترهای ما میگفتند این آب روی جنها میریزد و باعث خشم آنها میشود یا این که شبها مرد میخواست که حتی با چراغ به قبرستان ده برود.
ما یک باربند در انتهای حیاط بزرگ خانه مان داشتیم که در آن گوسفندها، اسبها و خرهایمان را نگهداری میکردیم. خیلی جای تاریکی بود و حتی در روز هم باید با چراغ به آنجا میرفتیم. وقتی سایه هامان روی دیوار باربند میافتاد این باور که جن و آل وجود دارد در ما تقویت میشد و وحشت میکردیم. به خصوص این که شنیده بودیم جنها سم دارند ما را میترساند. برای همین اصلا به آنجا نمیرفتیم مگر به زور کتک.
یک مستراح هم ته باربند داشتیم که برای قضای حاجت باید به آنجا میرفتیم. پدرم ۷ فرزند داشت. هر وقت میخواستیم به مستراح برویم یکی دو نفر از خواهرها و برادرهایمان را همراه خودمان میبردیم تا بیایند و ما به دستشوئی برویم.
یا هنگام خواب، سرمان را که روی متکا میگذاشتیم این شعر را میخواندیم:
سر را نهادم بر زمین/ای زمین نازنین/ کس نیاید بالا سرم/ غیر از امیرالمومنین
اعتقاد داشتیم با خواندن این شعر دیگر هیچ جنی نمیتواند بالای سرمان بیاید، چون امیرالمومنین آنجا بود. همه این موارد را در کتابم به نام ۵۵ داستان کوتاه نوشته ام.
شما در یک روستا در اطراف اراک به دنیا آمدید و آن طور که میدانم زندگی فقیرانهای داشته اید؟
در آن روزگار همه روستاهای ایران دچار فقر بودند.
پس شما فقیر نبوده اید؟
نه فقیر نبودیم، اما زندگی فقر آلودی داشتیم. آن زمان در روستاهای بخش مرکزی و جنوب ایران، برنج وجود نداشت. چطور میشد که شب تحویل سال نو، خانوادهای دو مشت برنج داشته باشد و اعضای آن بتوانند برای شب عید پلو بخورند. یادم است وقتی با بچههای ده بازی میکردیم بعضی شب ها، دور قلعه ارباب میرفتیم، در خانه ارباب چلو میپختند. چون برنج را آبکش میکردند عطر آن در اطراف قلعه پخش میشد و ما با ولع این بوی خوب را استنشاق میکردیم.
پس بعضی خوراکیها اصلا نبود؟
بله نبود. ما تمام شبهای زمستان آبگوشت میخوردیم و سراسر ظهرهای تابستان آبدوغ خیار.
سایر امکانات چه؟
شاید باورتان نشود ما سه نوع نوشتن در مکتب خانه روستایمان داشتیم. در مرتبه نخست، درس و مشق مان را با مداد روی کاغذ مینوشتیم. برای این که بتوانیم از این کاغذ دوباره استفاده کنیم نوشتهها را از روی کاغذ با پاک کن، پاک میکردیم.
در مرحله دوم با قلم مرکب روی آن مینوشتیم. سپس مقداری آب به آن کاغذ میزدیم و آن را جلوی آفتاب میگذاشتیم. نور خورشید یواش یواش سیاهه جوهر را از بین میبرد و کاغذ سفید میشد. برای بار سوم هم با قلم درشت روی آن مینوشتیم.
یا در مورد کتاب، کتاب در ده کم بود و نوبتی میچرخید. یادم است کتاب حسین کرد شبستری را هر کس سه یا چهار روز میتوانست همراه خود داشته باشد و باید آن را به دیگری میداد تا همه بتوانند آن را مطالعه کنند.
این مقدمات را گفتم تا به این نکته برسم که ما تنگدست نبودیم، ولی زندگی فقرآلودی را با حفظ آبرو میگذراندیم. خاطرم است پدربزرگم به من میگفت لطفی ببین زنگ تفریح مکتب، کدام دانش آموز نان جو میخورد و بیا به من بگو. اسم شناسنامهای من لطف الله است. من هم به پدربزرگ اسامی هم کلاسیهایی که نان جو میخوردند را میدادم. آن موقع اوایل بهار دیگر ذخیره آرد گندم بعضی از روستائیان ته میکشید. آنها دور از چشم همسایهها جو را میکوبیدند و با آرد آن نان جو درست میکردند.
حوالی نصفه شب، من و پدربزرگ یک خورجین برمیداشتیم و داخل آن را پر از نان گندم میکردیم و سراغ خانههایی میرفتیم که نان جو میخوردند. پدربزرگ میگفت لطفی من نمیتوانم مثل تو بدوم. سر کوچه میایستم تا نترسی. برو خورجین را در خانه اینها بگذار و درشان را محکوم بکوب و بدو بدو بیا پیش من تا نفهمند چه کسی کمک کرده است. این قبیل اتفاقات به کرات در دهکده ما میافتاد تا کسی گرسنه نماند.
چارلی چاپلین از چه میترسید؟ شما در این شرایط فقرآلود بزرگ شدید. به نظر شما فقر چه تاثیری میتواند بر کشف و شکوفایی انواع استعدادهای مثبت داشته باشد؟
من خودم را انگشت کوچک چارلی چاپلین هم نمیدانم. یکبار از او پرسیدند اکنون که هم شهرت داری هم پول؛ از چه میترسی؟ چارلی گفت: از فقر و گرسنگی.
با این شرایط و امکانات قلیل، چگونه تصمیم گرفتید بازیگر شوید؟
من عضو خانوادهای بودم که همه شان اهل ادب بودند. پدربزرگ من که از او یاد کردم آثار نظامی و سهروردی را میخواند. او تمام تلاشش را کرده بود که فرزندانش با سواد و معلومات شوند.
پدرم هم شهادت خوان تعزیه بود. خانواده ما نذر کرده بودند هر سال در دهه محرم تعزیه بخوانند. خود پدربزرگم کرسیه نشین بود. کرسیه نشینها شخصیتهای منفی تعزیه یعنی شمربن ذی الجوشن، ابن زیاد، عمر سعد و از این قبیل هستند. آنها در گوشهی از صحنه تعزیه بیتوته میکنند. کل سکو هم در اختیار امام حسین (ع) است که به اینها اولیاء میگویند.
من از ۶ سالگی در تعزیه علی اکبرخوانی میکردم و بعداز مدتی شروع به مخالف خوانی کردم. ۸ سال بیشتر نداشتم که دایی ام که از روشنفکران ایران بود و در دادگستری پست بزرگی داشت، ظاهرا در من استعدادی دید. او به پدر و مادرم گفت لطف الله را به تهران میبرم تا آنجا درس بخواند. والدینم استقبال کرده و با خوشحالی مرا دست دایی ام سپردند.
پدر و مادر مرحومتان چرا خوشحال شدند؟
آخر من سه سال در مکتبخانه درس خوانده بودم و همه آن چه که میشد از مکتب آموخت را آموخته بودم. مثلا گلستان سعدی را تقریبا حفظ کرده بودم. پدر و مادرم هم دوست داشتند من تحصیلم را ادامه دهم.
نزد دایی ام ر فتم و تا کلاس نهم درس خواندم. بعد هم از خانه دایی ام رفتم و یک خانه مجردی ارزان قیمت در خیابان شهباز اجاره کردم. من خود را بچه چهارصد دستگاه و میدان ژاله میدانم. روزها کارگری میکردم تا خرج زندگی ام را درآورم.
در کلاس دهم با آقایان مرتضی عقیلی، بهمن مفید و رضا میرلوحی آشنا و رفیق شدم و جمعی تئاتری را به نام گروه مفید تشکیل دادیم. در این گروه هم از دانش پدر بهمن مفید بهره گرفتیم، هم از سواد برادر خدابیامرزش بیژن مفید و هم از معلومات تئاتری زنده یاد بهمن. همه ما زیر نظر بیژن با اصول آکادمیک تئاتر آشنا شدیم.
در ۲۱ سالگی برای ادامه تئاتر به همراه گروه مفید به گروه شاهین سرکیسیان پیوستم، سرکیسیان بنیانگذار تئاتر ملی بود.
آقای سرکیسیان چه تاثیری روی شما گذاشت؟ اصلا چطور آدمی بود؟
او انسانی شیفته تئاتر بود. در پاریس درس این رشته هنری را خوانده بود. همیشه تئاتر میدید؛ چه در دانشگاه چه در تئاترهای عام. عاشق کنستانتین سرگئی استانیسلاوسکی (از بزرگان تاریخ تئاتر) بود. مکتبش هم مکتب آنتوان چخوف و در مجموع آدمی تنها و عزلت گزیده بود.
وقتی گروه هنر ملی را به اتفاق آقایان عباس جوانمرد، علی نصیریان، بیژن مفید، احمد براتلو تشکیل داد، اعضای این گروه، چون جوان بودند شاهین را برنتافتند. شاهین مرد بسیار بسیار افسرده و عارف پیشهای بود. او دوست صادق هدایت هم بود و در بانک مرکزی در یک اتاق با هم کار میکردند. هر دو زبان فرانسه را میدانستند.
علت جدایی شاهین از این گروه را نمیتوانم بگویم، چون اولا عباس جوانمرد و بیژن مفید از استادان من بودند در ثانی اتفاقاتی در این گروه افتاد که برازنده تئاتر کشور نبود.
من سال ۱۳۴۱ کارم را با شاهین شروع کردم. من با شاگردی شاهین فهمیدم بازی درونی یعنی چه؟ او نوشتههای استانیسلاوسکی را به فارسی ترجمه میکرد. شاهین درون پویی و تحلیلهای بسیارعمیقی از شخصیت و موقعیت در تئاتر را یاد ما داد. ما هم که جوان بودیم و عاشق تئاتر، حرفها و آموزشهای او را با جان دل گوش میدادیم.
هر روز از چهار صددستگاه پیاده راه میافتادیم و تا خیابان خردمند شمالی در خیابان کریم خان زند که خانه شاهین در آن بود میآمدیم. بعد از کلاس هم قدم زنان به خانه برمی گشتیم. ما با شاهین کارهای تئاتری زیادی انجام دادیم، اما به بیشتر این تئاترها مجال اجرا داده نشد؛ البته بهتر بگویم به شاهین این فرصت داده نمیشد.
چرا؟
چون موضع گیری شاهین سرکیسیان با بعضی از شاگردانش همسو و یکسان نبود.
این اتفاقات پس از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ اتفاق افتاد یا قبل از آن؟
بعد از آن.
یعنی اجازه پخش هیچ کدام از آثارش به او یا اعضای تیمش داده نشد؟
شاهین با کمکهای دکتر فروغ رئیس دانشکده دراماتیک و دوستان دیگری که داشت اجراهایی را با نقش آفرینی ما در انجمن ایران و آمریکا داشت. ایشان همچنین با حمایت دکتر سیحون تئاترهایی را در مدرسه ادبیات دانشگاه تهران برگزار کرد.
او در سال ۱۳۴۴ به خاطر اجرای نمایشنامه روزنه آبی اکبر رادی، یخچالش را هم فروخت. نمایشنامههای فراوان او روی دستش مانده بود. تنگدست بود. این که به او اجازه درسالن تئاتر سنگلج نمیدادند به شدت او را میآزرد. این غصه مندی آنقدر او را اذیت کرد که در سال ۱۳۴۵ فوت کرد.
ما دو پرده از این نمایشنامه را کار کرده بودیم که ایشان درگذشت. روزنه آبی حداقل برای آن زمان، اثر تئاتری بسیار نو و باطراوتی بود. آربی آوانسیان با شنیدن خبر فوت شاهین از انگلستان به ایران آمد. چون خود آربی طراحی این اثر را انجام داده بود ما را جمع کرد و این کار را در انجمن ایران و آمریکا به اجرا گذاشت. روزنه آبی اولین نمایشنامه زنده یاد اکبر رادی بود.
شاهین رفت و درگذشت او غصه مندی تلخی داشت. او در تمام عمرش چه در ایران و چه در فرانسه، شادکام نبود. یک همدم و همخانه به نام سیف الله داشت که در کار خانه کمک او میکرد. شاهین آنقدر انسان منزه، سالم و شریفی بود که از دست دادنش برای ما ضربه روحی بزرگی بود. بعد از شاهین من در گروههای مختلف تئاتر نقش بازی کردم تا این که سر از گروه هنر ملی درآوردیم، گروهی که آقایان عباس جوانمرد و بهرام بیضایی آن را میچرخاندند.