۲۵ مهر ۱۳۱۸ یعنی ۸۳ سال پیش میرزا محمد فرخی یزدی، شاعری که به شعرهای انتقادی و اعتراضی مشهور بود و معروف است که به خاطر شعر انتقادیاش، لبانش دوخته شده بود، در زندان رضاشاه پهلوی خاموش شد.
«مگر لبهای من کرباس بود که بدوزند؟!» این پاسخ فرخی یزدی به پرسش انور خامهای درباره دوختن لبان او بوده و ادامه میدهد حاکم یزد تهدید کرده بود که دهانش را خواهم دوخت و منظورش خفه کردن و خاموش ساختن فرخی بوده است.
به گزارش ایسنا، ۲۵ مهر ۱۳۱۸ یعنی ۸۳ سال پیش میرزا محمد فرخی یزدی، شاعری که به شعرهای انتقادی و اعتراضی مشهور بود و معروف است که به خاطر شعر انتقادیاش، لبانش دوخته شده بود، در زندان رضاشاه پهلوی خاموش شد.
فرخی یزدی در سال ۱۲۶۷ شمسی در یزد به دنیا آمد و پس از طی تحصیلات متداول، در جوانی فضل و سوادی پیدا کرد. استعداد شاعری فرخی از همان پشت نیمکت مدرسه آغاز شد. ۱۵ ساله بود که به علت سرودن شعرهای انتقادی از مدرسه اخراج شد و چندی به کارگری پرداخت تا این که در اوان مشروطه به گروه آزادیخواهان پیوست.
در ۲۱ سالگی با سرایش مسمطی، پرده از خیانتهای حکومتگران وقت برداشت و مورد غضب حاکم یزد قرار گرفت؛ محمدعلی اسلامی ندوشن میگوید: «زمانی که من هنوز نوآموز دبستانی بودم، داستان فرخی یزدی را میشنیدم که بر سرِ زبانها بود. میگفتند که چگونه به مناسبت شعری که در مدح آزادی گفته بود، ضیغمالدّوله بختیاری حاکم یزد دستور داد دهانش را بدوزند، و او همانگونه با دهان دوخته بر دیوار زندان نوشته بود: «به زندان نگردد اگر عمر طی/ من و ضیغمالدوله و ملک ری».
فرخی پس از دو ماه، از زندان شهربانی یزد فرار کرد و پس از مدتی آوارگی، مقارن کودتای سید ضیاءالدّین طباطبایی در سال ۱۲۹۹ به تهران آمد و مجددا با سرودن شعرهای انقلابی و آزادیخواهانه به مبارزه پرداخت.
در سال ۱۳۰۰ روزنامهای با عنوان «توفان» تأسیس کرد و شعرهای خود را در آن منتشر کرد. شعرهای فرخی سخت مورد توجه آزادیخواهان قرار گرفت. البته اسلامی نُدوشن درباره شعرهای او گفته بود: «همان زمان شعرهای فرخی را خواندم که به نظرم نه خوب آمد و نه بد. این روزها باز مروری بر آنها داشتم. بهنظرم از شعر عشقی و عارف و حتی نسیم شمال، گیرایی کمتری دارد، ولی از لحاظ سیاسی و اجتماعی به همان درجه از اهمیت است.
فرخی خود با زجری که در طول عمر کشید و زندگی پرتحرک دلیرانهای که داشت، باید قدرش به عنوان یک رهرو راه آزادی ایران محفوظ بماند. تنوع شعرهای فرخی از همگنانش کمتر است. او غزلسرا و رباعیسراست و بیش از دیگران شعر را وسیله بیانِ مقصودِ سیاسی خود میداند، از این رو سبک روزنامهنگاری را با صنعت لفظی همراه میکند.
فرخی سوسیالیستمآب است و آرزوی استقرار حکومت کارگری از شعرهای او پیداست. با این حال، به هیچوجه نمیشود گفت که شعر سوسیالیستی میسراید.
مضمونهای عمده شعر او همانهاست که نسیم و عشقی و عارف و بهار به کار بردهاند؛ یعنی فقدانِ آزادی، شیوعِ ظلم و تبعیض، استیلای سرمایهداری و جهلِ مردم. فرخی بیش از هر چیز از آزادی حرف میزند. فیالمثل: «آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی/ دست خود ز جان شستم از برای آزادی».
با این همه، فرخی که در برابر قدرت سردار سپه تأمین جانی نداشت و مرتّب مورد حمله و سوء قصد قرار میگرفت، اما به رغم ۱۵ بار توقیف، حبس، شکنجه و زندان، تا سال ۱۳۰۷ توفان را چاپ کرد.
فرخی یزدی در دوره هفتم مجلس شورای ملی به نمایندگی مجلس درآمد. از همان آغاز بنای ناسازگاری و مخالفت با قوانین ضد مردمی، چپاولهای دولتیان و ریخت و پاشها را نهاد، اما سرانجام هم ناچار شد برای حفظ جان خود در پایان دوره نمایندگی و پایان دوره مصونیت سیاسی، در مجلس تحصن کند؛ و چند روز مانده به پایان دوره، از ایران بگریزد.
مدّتی در بین النّهرین و بغداد و مسکو و برلین به سر برد. فرخی در آلمان به وضع مالی بدی گرفتار بود و چون عبد الحسین تیمور تاش (وزیر دربار رضا شاه) به او امان داد، به ایران آمد و در دربند شمیران در منزل یکی از نزدیکانش مخفی شد. در آن ایّام به یکی از دوستانش نوشت: «ای که پرسی تا به کی در بندِ دربندیم ما؟ تا که آزادی بُوَد در بند، در بندیم ما»
فرخی پس از مدّتی به دلیل شکایت یک کاغذفروش بابت دین مالی مدتی دستگیر و روانه زندان شد. این شاعر مبارز و آزادیخواه یک عمر به زجر زندگی کرد. خود نیز اعتراف میکند: «زندگی کردن من مُردن تدریحی بود / آنچه جان کَند تنم، عُمر حسابش کردم»
فرخی باوجود این از مرام خود منصرف نشد و هر وقت فرصتی پیدا کرد، شعری نوشت و در میان زندانیان انتشار داد؛ تا این که در اواخر مهر ۱۳۰۸ در زندان به دست پزشک احمدی (پزشک شهربانی رضا شاه پهلوی) به قتل رسید. (مسرت، حسین، ۱۳۸۷، «نام فرخی یزدی از تاریخ زدوده نخواهد شد»، جهان کتاب، صص ۳ و۴)
انور خامهای در مجله «گزارش اردیبهشت در سال ۱۳۷۹، در مقالهای با عنوان «۲ سال با فرخی یزدی در زندان قصر» درباره او نوشته بود: زندهیاد فرخی از دوستان مرحوم پدرم شیخ یحیی کاشانی بود و در زمانی که او روزنامه طوفان را منتشر میکرد، پدرم رییس هیئت تحریریه روزنامه ایران بود و گاهی جلسات دوستانهای با بعضیدیگر از روزنامهنگاران مانند مرحوم صفوی مدیر روزنامه «کوشش» و متعمد الاسلام رشتی مدیر روزنامه «وقت» و .. داشتند. من که در آن زمان شش یا هفت سال داشتم گاهی همراه پدرم به این مجالس میرفتم، ولی البته از صحبتهای آنها چیزی نمیفهمیدم.
سالها بعد، هنگامی که دانشجو بودم و برای مطالعه به کتابخانه ملی، که در آن زمان در خیابان ناصرخسرو و در ضلع جنوب شرقی دارالفنون قرار داشت، میرفتم، دوره روزنامه طوفان را مطالعه کردم و با افکار فرخی آشنا شدم. انتشار این روزنامه از شهریور ۱۳۰۰ شروع شده بود و یکی از چپترین روزنامههای آن دوران محسوب میشود. هر روز و در هر شماره یک رباعی از خود فرخی در بالای ستون وسط صفحه اول، یعنی جایی که روزنامهها مهمترین عنوانها یا خبرها را میگذراند، به چاپ میرسید. این رباعیها عموما حاوی گزندهترین انتقادهای سیاسی و اجتماعی بود.
همچنین اغلب در پایین صفحه اول غزلی که باز از خود فرخی بود چاپ میشد. موضوع این غزلها هم عموما سیاسی و انتقادی بود.
روزنامه طوفان به زودی با مشکلاتی مواجه شد. یکبار آن ر ا توقیف کردند و فرخی مجبور شد خودش آن را زیر بغل بگیرد و در خیابانهای تهران بفروشد. بار دیگر خودش را زندانی کردند، اما فرخی با وجود این دشواریها چند سال به انتشار آن ادامه داد.
فرخی در جریان انتقال سلطنت از قاجاریه، از رضاشاه طرفداری میکرد. در دوه هفتم به نمایندگان مجلس شورای ملی انتخاب شد. ولی در مجلس با انتقادات شدید خود از بعضی اقدامات دولت موج نارضایتی شاه را فراهم آورد. شدیدترین نطق او در رد لایحهای بود که به بانک شاهی انگلیس اجازه میداد در ایران زمین و اموال غیر منقول بخرد.
فرخی این لایحه را با جریان ورود کمپانی هند شرقی به هندوستان مشابه دانست و گفت این لایحه مقدمه مستعمره کردن ایران است و با تصویب آن فاتحه استقلال ما خوانده شده است. پس از آن دیگر به او اجازه ورود به مجلس را ندادند و پس از پایان عمر دوره هفتم، چون مصونیت فرخی از بین رفته بود و امکان داشت او را بازداشت کنند، پنهانی از ایران گریخت و به شوروی رفت. لیکن، چون در مسکو هم محیط را با افکار خود مساعد نیافت، به آلمان پناهنده شد.
در این هنگام یکی از دانشجویان ایرانی در آلمان بر اثر تضییقاتی که سفارت ایران برایش ایجاد کرده بودند، خودکشی کرد و این امر موجب اعتراض شدید دانشجویان ایرانی و روزنامههای هوادار آنها شد و کار به دادرسی کشید.
در این دادگاه دانشجویان معترض اظهار داشتند در ایران آزادی وجود ندارد و حکومت استبدادی برقرار است، بهطوری که نمایندگان مجلس نیز تأمین ندارند تا عقیده خود ابراز کنند. آنها فرار و پناهنده شدن فرخی را به عنوان دلیلی ارایه کردند.
دادگاه فرخی را احضار کرد و فرخی صحت آن گفته دانشجویان را مورد تأیید قرار داد. در نتیجه دادگاه حکم محکومیت دولت ایران صادر کرد. این رویداد باعث اوج گرفتن آتش خشم رضاشاه نسبت به فرخی شد.
زنده یاد فرخی مدتی در آلمان اقامت داشت لیکن از لحاظ مالی و امکانات و محل زیست در مضیقه بود. دولت ایران از این وضع استفاده کرد و با دادن تأمین و قول و قرار او را راضی کرد به ایران بازگردد. فرخی فریب خورد و به ایران بازگشت. اما هنوز به تهران نرسیده، مجبور به اقامت اجباری در «بند» شد.
روح آزرده شاعر انتقام این عهدشکنی را با سرودن غزلی معروف گرفت که این ابیات آن پس از گذشت سالیان دراز هنوز در یاد مانده است:
ای که گفتی تا به کی دربند، دربندیم ما
تا که آزادی بود دربند، دربندیم ما
کشتی ما را خدایا ناخدا درهم شکست
با وجود آنکه طوفان را خداوندیم ما
در همین زندان قصر بود که با فرخی آشنا شدم. ما هر دو در بند ۲ زندانی بودیم. بند ۲ سابقه بدی داشت. در آغاز افتتاح زندان قصر این تنها بندی بود که به زندانیان سیاسی اختصاص داشت و از این رو مورد حراست ویژهای قرار میگرفت.
زندانیان آن در هر سلول یک یا دو نفر بیشتر نبودند، اما چند سال بعد وقتی ما را به این بند آوردند، در هر سلول سه و گاهی چهار نفر را جای دادند، جز دو سلول که فقط یک زندانی در آن بود: یکی از آنها فرخی، دیگری که روبهروی آن قرار داشت حبیبالله رشیدیان پدر رشیدیانهای معروف در زندانی بود. من در سلول چسبیده به دیوار سلول رشیدیان زندانی بودم، یعنی تقریبا روبهروی سلول فرخی.
تیمورتاش را نیز ابتدا در همین بند زندانی میکنند، منتهی برای اینکه کاملا از زندانیان دیگر جدا باشد، چهار اطاق ته این بند را با دیواری از بقیه جدا میکنند. بدینسان سلول رشیدیان که پیش از آن، بنا به گفته زندانیان قدیمی، در میان بند قرار داشته بود، در انتهای بند یعنی چسبیده به آن دیوار واقع میشود. اما در آن چهار اطاقی که جدا کرده بودند نخست تیمورتاش و سپس سردار اسعد را میکشند.
سرانجام روزی که فرخی را برای تهیه مقدمات قتلش به زندان موقت بازگرداندند، تقریبا همه ما و شاید خودش آن را پیشبینی میکردیم. وقتی اثاث مختصر او را از سلولش بردند، من به سلول خالی او رفتم، باور کنید تمام دیوارهای سلول از شعر و غزل سیاه شده بود.
زنده یاد فرخی از علوم جدید بهره چندانی نداشت، ولی از تحصیلات قدیمی، به ویژه آنچه مربوط به شعر و شاعری است برخوردار بود. هیچ زبان خارجی نمیدانست و با آنکه چند سال در آلمان زیسته بود جز چند اصطلاح خیلی معمول مانند «گوتن تاگ» (روز بخیر)، «دانکه شون» (متشکر) چیزی نیاموخته بود. یکی از این اصطلاحات «آین مومن» (یک لحظه) بود و هر وقت کسی در سلول او را میکوفت به صدای بلند میگفت: «ای مومن، آین مومن». تازه در زندان به فکر آموختن زبان آلمانی افتاده بود و یک کتاب مقدماتی آن را تهیه کرده بود و پیش آلمانیدانها درس میخواند.
وقتی که زندانیان سیاسی تصمیم به اعتصاب غذای عمومی گرفتند، با نهایت صمیمیت به ما گفت: «دوستان من اقدام شما را ستایش میکنم و آرزو میکنم موفق شوید، اما من طاقت گرسنگی کشیدن را ندارم.» بعد به شیوه خودش (یعنی با سرودن شعر) با ما همکاری کرد.
هجویهای که زندهیاد فرخی از حاکم یزد کرده بود، معروفتر از آن است که به باز گفتن نیاز داشته باشد. اما داستان دوختن دهان او که بسیار شایع است، بعضی از تاریخنویسان نیز آن را واقعیت پنداشتهاند، صحت ندارد. من خود که این موضوع را شنیده بودم، روزی در زندان از او پرسیم: آقای فرخی لبهای شما را چطور دوختند؟ راستی خیلی درد داشت؟» با سادگی عادی خودش جواب داد: «مگر لبهای من کرباس بود که بدوزند؟!» بعد توضیح داد که حاکم یزد تهدید کرده بود که دهانش را خواهم دوخت و منظورش خفهکردن و خاموش ساختن فرخی بوده است. در حقیقت لبهای فرخی به طور طبیعی قدری کلفتتر و برآمدهتر از حد معمول بود و این امر نیز از سوی بسیاری، همچون دلیل صحت آن شایعه تلقی میشد...»
زین محبس تنگ در گشودم رفتم
زنجیر ستم پاره نمودم رفتم
بی چیز و گرسنه و تهی دست و فقیر
زانسان که نخست آمده بودم رفتم