کار به جایی رسید که دو دختر ۱۲ و ۹ ساله ام را با خودش به بیرون از منزل میبرد و آنها را مجبور میکرد در سر چهارراهها از رانندگان پشت چراغ قرمز گدایی کنند.
از روزی که همسر پولدارم همه داراییها و املاک را فروخت تا موادمخدر صنعتی تهیه کند، سرنوشت کودکانم نیز تغییر کرد، به گونهای که او دخترانم را به گدایی وامیداشت یا برای درآمدزایی به افرادی اجاره میداد که از آنها برای گدایی استفاده میکردند...
به گزارش خراسان، زن ۳۷ ساله با بیان این که همسرم برای مخارج اعتیادش، دخترانم را مجبور به گدایی میکند، در حالی که به شدت اشک میریخت درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: من و خانوادهام اهل کشور افغانستان هستیم، ولی من در مشهد بزرگ شدم و تا مقطع دیپلم تحصیل کردم.
پدرم کفاش بود و دیگر اعضای خانواده نیز در کنار مادرم مشغول خیاطی در منزل بودیم و تنها یکی از برادرانم به پدرم در امور کفاشی کمک میکرد. با آن که مجوز اقامت در ایران را نداشتیم و شناسنامه هم نگرفته بودیم، ولی در مدارس ثبت نام میشدیم و از بسیاری امکانات رفاهی بهره میبردیم.
بالاخره هنگامی که تحصیلاتم در مقطع دیپلم به پایان رسید، یکی از اقوام دورمان که در افغانستان اقامت داشت مرا برای پسرش خواستگاری کرد، اما من هیچ گاه او و پسرش (ابوطالب) را ندیده بودم، ولی پدرم میگفت پدر ابوطالب مردی با نفوذ است که با بسیاری از مسئولان رده بالای افغانستان و تا حد ریاست جمهوری ارتباط دارد.
«ابوطالب» بعد از دیپلم به کشور آلمان رفته بود تا در آن جا به تحصیلات دانشگاهی ادامه بدهد، ولی برای کسب درآمد در آن کشور، رستورانهای زنجیرهای راه اندازی کرده بود و اوضاع مالی بسیار خوبی داشت.
من هم که این شرایط و وضعیت را از زبان اطرافیانم میشنیدم خیلی برای ازدواج با ابوطالب مشتاق شدم و بدین ترتیب با برقراری تماس تصویری با آلمان من و ابوطالب با هم صحبت کردیم و به همین طریق با خطبه عقد اینترنتی، به او «بله» گفتم.
قرار بود «ابوطالب» امور اداری اقامت من در آلمان را هم انجام دهد و بعد از ۵ سال که برایم اقامت رسمی گرفت من هم برای زندگی مشترک به آلمان بروم، اما هنوز یک سال بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که به طور ناگهانی «ابوطالب» آلمان را رها کرد وبه مشهد آمد.
او با پولی که پدرش به او داد یک رستوران در مشهد به راه انداخت و ما زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. در یکی دو سال اول زندگی خوبی داشتیم و من هم راضی بودم، اما آرام آرام دوستان ناباب اطراف شوهرم را گرفتند و او را به منجلاب موادمخدر کشاندند. حالا دیگر «ابوطالب» مانند سابق نبود و هیچ توجهی به من نداشت درحالی که من صاحب دو دختر خردسال شده بودم او شبها را به منزل نمیآمد و بیشتر اوقاتش را با دوستانش میگذراند.
کم کم رستوران هم مشتریانش را از دست میداد و شوهرم تا لنگ ظهر در خانه میخوابید، من هم که پسرم را باردار بودم، به ناچار باید استراحت میکردم تامشکلی برای جنینم پیش نیاید.
خلاصه کار به جایی رسید که شوهرم خودرو و خانه را برای تهیه موادمخدر صنعتی (شیشه و کریستال) فروخت و ما به مستاجری روی آوردیم. هرچه برای پدر «ابوطالب» وضعیت اسفبار او را بیان میکردم نه تنها توجهی نداشت بلکه مرا متهم به دروغ گویی و زیاده خواهی میکرد.
بالاخره آنها زمانی حقیقت موضوع را دریافتند که دیگر «ابوطالب» رستوران را هم فروخت و پول آن را برای تهیه موادمخدر هزینه کرد. پدر او تا این زمان بر این تصور بود که پسرش منزل را برای گسترش رستوران و راه اندازی رستورانهای زنجیرهای در مشهد فروخته است، اما پس از آن او را طرد کرد و دیگر به خانهاش راه نمیداد. در این اوضاع آشفته من مجبور شدم در خانه به خیاطی بپردازم تا هزینههای زندگیمان تامین شود، ولی ابوطالب از همین درآمد اندک من هم نمیگذشت و با کتک کاری و فحاشی همه درآمدم را میگرفت و صرف خرید موادمخدر میکرد.
التماسها و گریههای من برای ترک اعتیادش نیز هیچ فایدهای نداشت. او هر روز جنجال و آبروریزی میکرد تا من مبلغی را برای تهیه شیشه به او بدهم. خلاصه کار به جایی رسید که دو دختر ۱۲ و ۹ ساله ام را با خودش به بیرون از منزل میبرد و آنها را مجبور میکرد در سر چهارراهها از رانندگان پشت چراغ قرمز گدایی کنند.
هر روز با خروج فرزندانم از منزل من هم کنار اتاق مینشستم و فقط اشک میریختم تا آنها به خانه بازگردند! اما همسرم به این کار هم بسنده نمیکرد و به این دلیل که خودش نمیتوانست با آنها بیرون برود به ناچار دو دخترم را به افرادی اجاره میداد که از کودکان برای «گدایی» سوء استفاده میکردند.
حالا دیگر در خانه مینشست و فقط پول اجاره دخترانم را میگرفت و موادمخدر میخرید. در نهایت قصد داشت تا پسر ۷ ساله ام را هم به گدایی وادار کند و برای درآمد بیشتر او را نیز اجاره بدهد! به همین دلیل مقاومت کردم که او دوباره مرا زیر مشت و لگد گرفت و از خانه بیرون انداخت. حالا هم به کلانتری آمده ام تا کمکم کنید که از این وضعیت نجات یابم.