آدمها وقتی برای اولین بار بحثهای فلسفی دربارۀ ارادۀ آزاد را میشنوند دود از کلهشان بلند میشود و البته حق هم دارند، زیرا متفکرانی که منکر ارادۀ آزادند با جدیتِ تمام میگویند هیچکس، به معنای واقعی کلمه، هیچکدام از اعمالش را انتخاب نمیکند و طرفداران ارادهٔ آزاد معتقدند اعمال ما «تعینیافته» نیستند و ما در انتخابشان آزادیم.
حالا، رابرت سِپُلسکی، دانشمند رفتارشناس مشهور، عزمش را جزم کرده تا در کتاب خود، تعینیافته: زندگی بدون ارادۀ آزاد، تکلیف این موضوع را روشن کند. آنچه میخوانید مروری است بر این کتاب و پاسخ آن به مسئلهٔ ارادهٔ آزاد و موضوعات اخلاقی پیرامون آن.
به گزارش ترجمان، آدمها وقتی برای اولین بار بحثهای فلسفی دربارۀ ارادۀ آزاد را میشنوند دود از کلهشان بلند میشود و البته حق هم دارند، زیرا متفکرانی که منکر ارادۀ آزادند با جدیتِ تمام میگویند هیچکس، به معنای واقعی کلمه، هیچکدام از اعمالش را انتخاب نمیکند. برای مثال اوایل این هفته، وقتی از کنار یک کافه رد میشدم، ایستادم تا قهوهای بخورم. در آن لحظه بهوضوح احساس میکردم توانایی این را دارم که انتخابی غیر از این هم بکنم؛ نه کسی با زور اسلحه من را به آنجا برده بود و نه معتاد به قهوه هستم. فقط هوس قهوه کرده بودم. اما دست نگه دارید: همان میل من به قهوه و تمام حرکاتی که برای خرید آن انجام دادهام معلول رویدادهایی در مغز مناند، و سؤال اینجاست که خود این رویدادهای مغزی معلول چه چیزیاند؟ احتمالاً باید بگوییم معلول رویدادهای پیشینِ مغزم که در تعامل با محیط شکل گرفتهاند. اما درست به همین دلیل، خودِ مغز من هم چیزی نخواهد بود جز برآیند ژنها و تربیت من، که هر دویشان نتیجۀ ملاقات تصادفی والدینم هستند -و اگر سر این زنجیرۀ علتومعلولی را بگیریم و پیش برویم درنهایت به مَهبانگ خواهیم رسید.
اگر اعمال ما به این معنا «تعینیافته» باشند، پیامدهای اخلاقیِ تکاندهندهای خواهند داشت: دیگر معلوم نیست چطور میتوان افرادی همچون هارولد شیپمن ۱ و چارلز منسِن ۲ -و یا ولادیمیر پوتین و دونالد ترامپ- را ملامت کرد. اگر من در خانوادۀ منسِن به دنیا آمده بودم و ژنها و تربیتم دقیقاً مشابه او بود، خوب معلوم است که من او میشدم: هیچ گوشۀ دنجی از روان من وجود ندارد که ارادۀ آزاد من شبحوار در آن کمین کرده باشد و به وقت مقتضی بتواند تصمیمهای بهتری بگیرد (من تصادفیبودن در فیزیک کوانتم را نادیده میگیرم تا خودم را به دردسر نیندازم و گرفتار پیچیدگیهایش نشوم؛ از من بپذیرید که تعداد بسیار اندکی از نظریهپردازان هستند که فکر میکنند این نظریه، در بحث ما، تفاوت زیادی ایجاد میکند).
انکار ارادۀ آزاد کاملاً خلاف شهود ۳ است و از طرفی باور به اشباح درونی نیز کاملاً غیرعلمی است، بنابراین اغلبِ فلاسفه «سازگارباور» ۴ ند. آنها میپذیرند که اعمال ما درواقع تعینیافتهاند، اما همچنان باور دارند که ما ارادۀ آزاد داریم. از نظر من، که در مسئلۀ ارادۀ آزاد شکاک هستم، موضع این فیلسوفان مثل این است که هم خدا را بخواهیم و هم خرما را. اما سازگارباوران نکتهای مطرح میکنند، آن هم اینکه اگر دلتان قهوه میخواهد و هیچ چیز هم نیست که جلویتان را بگیرد -یعنی هم پولش را دارید و هم کافه باز است و نظایر آن- پس آن وقت به چه معنا خریدتان آزادانه نیست؟ چون «خواستنِ» قهوه را انتخاب نکردهاید؟ اگر منظورتان از ارادۀ آزاد این باشد، باید بتوانید آزادانه آنچه را واقعاً میخواهید نخواهید؛ و این تصور از ارادۀ آزاد واقعاً عجیب است.
رابرت سِپُلسکی، دانشمند رفتارشناس مشهور، قدم در این وادی خطیر گذاشته و عزمش را جزم کرده که در کتاب تعینیافته، یک بار برای همیشه، نسخۀ ارادۀ آزاد را بپیچد. او میخواهد نشان دهد که تندادن به فقدان ارادۀ آزاد به معنیِ افتادن در دام بیاخلاقی یا یأس نیست. یکی از عجایب کتاب نحوۀ بیان نویسنده است و آدمی را به ذهن میآورد که هم بسیار دانشمند است و هم بسیار بیخیال (یادم نمیرود که وقتی در کتابش، و بعد از کلی پانوشت و دیاگرام دربارۀ نورونهای حرکتی، به این نتیجه رسید که ما هیچ کنترلی روی زندگیمان نداریم چه چیز نوشت: «بخشکیای شانس! واقعاً دود از کلۀ آدم بلند میشود»).
استراتژی او جاهطلبانه است: میخواهد تمام حلقههای زنجیرۀ علّیای را که به رفتار انسانی میانجامد ردیابی کند. با این شروع میکند که وقتی کاری را انجام میدهیم، در چندهزارم ثانیۀ آخر، در مغز ما چه رخ میدهد. سپس دقیق و کامل بفهمد که تجربیات پیشینِ ما، و حتی پیش از آن یعنی سطح ریزترین انتقالدهندههای عصبی و ژنها، چگونه به مغزمان شکل دادهاند.
در این مسیر، او با شور و شوق سعی میکند ایدههایی شبیه «عزم جزم» ۶ را زیر سؤال ببرد، ایدهای که میگوید افرادی که در معرض شرایط سختی قرار میگیرند که قدرت ارادۀ آنها را به چالش میکشد میتوانند ارادۀ خودشان را تقویت کنند. صدالبته، کسانی هستند که «با سرسختی و پشتکاری مثالزدنی بر بخت بدشان چیره میشوند»، اما نکته اینجاست که همین سرسختی و پشتکار مثالزدنی هم محصول بخت آنهاست. همهچیز نتیجۀ بخت است، ازجمله اینکه آیا ویژگیِ شخصیتی مناسب برای مقابله با بخت بد را پیدا کردهاید یا نه. به تعبیر کسی که باور چندانی به ارادۀ آزاد ندارد، یعنی گَلِن استراوسن، «بخت همهچیز را در خودش میبلعد».
کتاب تعینیافته یک شاهکار پرطُمطُراق است و قطعاً ارزش خواندن دارد، به خاطر اینکه مصاحبت با فرد آگاهی همچون سِپُلسکی بیشک لذتبخش است. اما آنچه محل تردید است این است که آیا این سیاهۀ مفصل از علل رفتار انسانی اساساً تأثیری هم در موضعگیری ما دربارۀ مسئلۀ ارادۀ آزاد دارد یا نه. هرچه باشد، غالبِ منکرانِ ارادۀ آزاد به شیوۀ پیشینی ۷ با مسئله روبهرو میشوند، یعنی استدلالهایشان مبتنی بر یافتههای علمیِ خاصی نیست. اگر وضعیت فعلی کلیت جهان معلول و نتیجۀ وضعیت پیشین کلیت جهان است، و اگر وضعیت آن جهانِ پیشین هم معلول و نتیجۀ وضعیت جهان قبل از آن جهان است و این رویه ادامه داشته باشد، پس اساساً دانستن جزئیات اتفاقات رخداده در این فرایند علتومعلولی نتیجۀ بحث را تغییر نخواهد داد.
ضمناً، فرد سازگارباور، بنا بر تعریف، تکلیف خودش را با این ایده که همهچیز بهطور کامل تعینیافته و معلول است از ابتدا روشن کرده و مؤکداً میگوید این مدعا هیچ تهدیدی برای ارادۀ آزاد به حساب نمیآید. بنابراین، بعید به نظر میرسد پافشاری سِپُلسکی بر سر اینکه همهچیز واقعاً واقعاً بهطور کامل تعینیافته سازگارباوران را به دردسر بیندازد. شاید کسانی باشند که فکر میکنند ارادۀ آزاد جایی در مغز آدم قایم شده که هنوز به چنگال معرفتی دانشمندان نیامده است. اگر واقعاً چنین باشد، این کتاب میتواند واقعیت ماجرا را برای آنها روشن کند، اما دستِکم در فلسفه چنین فرضی اصلاً رایج نیست.
شاید بتوان گفت سِپُلسکی به نحو ضمنی این مسئله را میداند و به خاطر همین هم هست که در جایجای کتاب به خواننده میگوید چقدر از نوشتن بخشهای زیادی از این کتاب خوشش نمیآید. در بخشی از کتابش مینویسد «از عنوان مضحکی که برای این قسمت انتخاب کردهام پیداست که چقدر برای ادامۀ نوشتن آن بیانگیزهام». ۱۷۰ صفحه بعد هم میگوید «من واقعاً هیچ تمایلی ندارم که این فصل و فصل بعد را بنویسم». اما جالب اینجاست که شاید کسی، که به شیوۀ دیگری منکر ارادۀ آزاد است، به او بگوید خوب واقعاً لازم هم نبود بنویسی، چون وقتی بهشکل مبنایی استدلال کردهایم که جایی برای ارادۀ آزاد نیست، دیگر حرفی نمیماند.
در انتهای کتاب، وقتی میخواهد به این مسئله بپردازد که حالا چطور باید با فقدان ارادۀ آزاد زندگی کنیم، جهانبینی رئوفانۀ سِپُلسکی خودش را نشان میدهد. برخی اینطور فکر میکنند که اگر بفهمیم فاقد ارادۀ آزاد هستیم ممکن است از لحاظ اخلاقی به یک هیولا تبدیل شویم. اما او در مقابلِ چنین فرضی استدلال میکند که اتفاقاً چنین واقعیتی خود دلیلی است برای اینکه یکدیگر را بهتر بفهمیم و از گناهان یکدیگر چشمپوشی کنیم -چراکه میفهمیم «چقدر بیمعنی است که برای اعمال آدمها بخواهیم از آنها متنفر باشیم». چنین موضعی مبنای فلسفی اصلیِ این حرف است که «آنچه گفتندم بگو آن گفتهام». درست مانند پاسخهای دیگری که به مسئلۀ فقدان ارادۀ آزاد داده شده، در این حرف هم پارادُکسی نهفته است: اگر ارادۀ آزاد وجود ندارد، پاسخ ما از پیش تعینیافته است و، درنتیجه، ما نقشی در آن نخواهیم داشت. باوجوداین، این حرف به این معنا نیست که کتاب جذاب سپلسکی که رویکردی شفقتآمیز دارد تأثیری روی باورهای آدمها و نحوۀ تعاملشان با یکدیگر ندارد، بلکه صرفاً به این معناست که آنها این تغییر را آزادانه انتخاب نخواهند کرد.