طبق گفته کوهن بندیت تنها جملهای که از سارتر در مورد بادر پس از جلسه ملاقات شنید این بود که سارتر پس از یک مکث و سکوت گفت:"این بادر چه احمق است". در نتیجه، آن دیدار با شکست همراه شده بود. ظاهرا این درشت گویی سارتر کمتر بازتابی از احساسات او در مورد ایدئولوژی بادر – ماینهوف بود که در هر حال پیش از دیدارش با بادر با آن آشنایی داشت و بیشتر ناشی از شکاف فرهنگی و فکریای بود که در آن ملاقات رو در رو میان آن فیلسوف برجسته فرانسوی با تروریست اصلی آلمان نمایان شد. بادر فردی با استعداد در رهبری باند بود. او یک تبهکار سابق بود که به فعال سیاسی مبدل شد، اما فاقد هرگونه زمینه فکری بود. علاوه بر این، او به طور خاص شیوه و لحن صحبت بی ادبانهای داشت.
فرارو- این گزارش به پیشینه فکری و فلسفی اندیشه سارتر میپردازد که او را مستعد تأثیرپذیری از تروریسم چپگرایانه ساخته بود. در نتیجه، همذات پنداری سارتر با استالینیسم در سالهای جوانیاش و همدردی بعدی او با باند تروریستی بدنام آلمانی بادر – ماینهوف ریشههایی فلسفی داشت. در این میان موضع سارتر در تضاد با موضع "آلبر کامو" دیگر متفکر اگزیستانسیالیست فرانسوی هم عصر او بود.
به گزارش فرارو، در ۴ دسامبر ۱۹۷۴ میلادی ژان "پل سارتر" (۱۹۰۵-۱۹۸۰) برنده جایزه نوبل ادبیات و کسی که بسیاری او را یکی از بزرگترین فیلسوفان قرن بیستم قلمداد میکردند با "آندریاس بادر" تروریست آلمانی در زندان دیدار داشت. دیدار در جنوب غربی آلمان جایی که بادر در انتظار محاکمه بود صورت گرفت. بادر رهبر زندانی گروه تروریستی موسوم به "فراکسیون ارتش سرخ" یا همان طور که رسانهها و مردم در آلمان غربی از آن نام برده بودند "باند بادر - ماینهوف" بود.
بادر در زندان نشان دهنده آن نوع فعالیت سیاسی بود که سارتر فیلسوف از خود و از هر انسانی میخواست. دیدار او با یک تروریست زندانی حاوی پیامی سیاسی بود که پیامد مستقیم فلسفه و ایدئولوژی سارتر بود. "دانیل کوهن بندیت" ملقب به "دنی له روژ" (دنی سرخ) رهبر قیام دانشجویی ۱۹۶۸ در فرانسه قرار بود به عنوان مترجم سارتر را همراهی کند. با این وجود، او اجازه ورود پیدا نکرد و سارتر را تنها پس از بیرون آمدن او از جلسه دیدار با بادر دید.
پیش از آن سارتر از دولت آلمان اجازه خواسته بود تا بادر را ملاقات کند. این درخواست رد شد، زیرا یک سال پیش از آن او در مصاحبه با نشریه "اشپیگل" درباره گروه بادر - ماینهوف رویکردی مثبت از خود نشان داده بود و گفته بود:"این یک پدیده جالب است. من واقعا باور دارم که این گروه بادر - ماینهوف، یک گروه انقلابی است". علاوه بر این، سارتر سردبیر مجله Les Temps modernes بود که شماره مارس ۱۹۷۴ آن نشریه را به شرایط بازداشت اعضای بادر - ماینهوف اختصاص داده و از بازداشت آنان انتقاد کرده و آن را شکنجه از طریق قرار دادن متهم در انزوا و محرومیت حسی توصیف کرده بود. وقتی سارتر مطلع شد که یکی دیگر از اعضای گروه در نتیجه اعتصاب غذا در زندان فوت کرد دیگر هیچ کس نتوانست او را از هدف اش منصرف کند. در آن زمان او به دیدار بادر رفت.
طبق گفته کوهن بندیت تنها جملهای که از سارتر در مورد بادر پس از جلسه ملاقات شنید این بود که سارتر پس از یک مکث و سکوت گفت:"این بادر چه احمق است". در نتیجه، آن دیدار با شکست همراه شده بود. ظاهرا این درشت گویی سارتر کمتر بازتابی از احساسات او در مورد ایدئولوژی بادر – ماینهوف بود که در هر حال پیش از دیدارش با بادر با آن آشنایی داشت و بیشتر ناشی از شکاف فرهنگی و فکریای بود که در آن ملاقات رو در رو میان آن فیلسوف برجسته فرانسوی با تروریست اصلی آلمان نمایان شد.
بادر فردی با استعداد در رهبری باند بود. او یک تبهکار سابق بود که به فعال سیاسی مبدل شد، اما او فاقد هرگونه زمینه فکری بود. علاوه بر این، او به طور خاص شیوه و لحن صحبت بی ادبانهای داشت. برای مثال، او با نوعی بازی با کلمات که در زبان آلمانی قابل فهم است؛ زنان عضو گروه خود را با واژهای آلمانی که به معنای اندام جنسی زنانه است مورد اشاره و خطاب قرار میداد. به نظر میرسد که فراتر از شکاف ذهنی، مانع زبانی نیز وجود داشت و نیاز به حضور مترجم مورد تایید مقامهای بالا کمک چندانی به دو طرف صحبت نمیکرد تا این شکاف شخصی و فرهنگی را پر کنند.
سارتر بعدا گفته بود: "فکر میکنم او (بادر) امیدوار بود که من به دیدارش رفته ام تا از او و همرزماناش و فعالیتهایشان دفاع کنم. او دید که من آنان را تایید نکردم. من رفتم، چون با هر جنبش چپی که در معرض خطر باشد احساس همدلی دارم. از او پرسیدم چرا اعتصاب غذا کرده است؟ او پاسخ داد که این کار را در اعتراض به شرایط بازداشت خود انجام داده بود". سارتر در ادامه چگونگی شکنجه بادر را شرح داده و گفته بود: "نه توسط یک شکنجهگر بلکه در سلول انفرادی بدون هیچ صدایی شکنجه علیه او صورت میگیرد. او زمان را در سلول زندان سپری میکرد و این امر به آرامی، اما مطمئنا، منجر به افسردگی شدید و در نهایت مرگ میشود". سارتر با اشاره به حقوق بشر به این شرایط اعتراض کرد.
دادستان، اما میگفت بادر روزانه از یک اغذیهفروشی اشتوتگارت غذا سفارش میداد. یکی از مشاوراناش احتمالا حتی از او باردار شده بود چرا که در طول روز درهای سلول باز بود و آنان با یکدیگر بودند. سالها بعد سارتر شخصا اعتراف کرد که آن دیدار یک عمل اشتباه بود. مطبوعات فرانسه نوشتند که ظاهراً سارتر دچار جنون شده است. "آنی کوهن سولال" زندگینامهنویس سارتر آن دیدار را اتلاف وقت و آسیب رساندن به شهرت، نفوذ و سلامت سارتر خوانده بود. سارتر در همان زمان اشاره کرد با این وجود، اگر فرصت پیش میآمد او همان اشتباه را دوباره تکرار میکرد! این موضع گیری ماهیت غیر متعهد فلسفه اجتماعی و سیاسی سارتر را به خوبی نشان میدهد.
اعضای گروه بادر ماینهوف چه کسانی بودند که برای بیش از یک دهه، آلمان غربی را به وحشت انداختند و اثر خود را در تاریخ جمهوری آلمان غربی پس از جنگ جهانی دوم بر جای گذاشتند؟ ظهور فراکسیون ارتش سرخ نتیجه مستقیم رادیکالیزه شدن بخشهای مهمی از جنبش اعتراضی دانشجویی بود که اروپای غربی (عمدتا فرانسه و آلمان) را در فاصله سالهای ۱۹۶۷-۱۹۶۹ فرا گرفت. در فرانسه آن جنبش در اوج خود در ماه مه ۱۹۶۸ تقریبا دولت را سرنگون کرد در حالی که در آلمان هرگز از حمایت عمومی خارج از محافل دانشجویی برخوردار نشد. در عوض، در آلمان رادیکالیزه شدن بخشهایی از جنبش اعتراضی در نهایت منجر به مبارزه مسلحانه علیه کشورشان شد.
این رادیکالیزه شدن پس از کشته شدن "بنو اونه زورگ" دانشجوی معترض در روز دوم ژوئن ۱۹۶۷ صورت گرفت که در جریان تظاهراتی در اعتراض به سفر محمد رضا پهلوی، پادشاه وقت ایران به برلین شرکت داشت و به ضرب گلوله پلیس آلمان جاناش را از دست داد. کمتر از یک سال بعد در بهار سال ۱۹۶۸ "آندریاس بادر" و "گودرون انسلین" دوستش دو مرکز خرید در فرانکفورت را به عنوان حرکتی اعتراضی علیه جنگ در ویتنام به آتش کشیدند. پیام آنان این بود:" ما دیگر در تظاهرات مودبانه متوقف نمیشویم.اگر ویتنام در حال سوختن است ما مراکز کشورهایی را که از جنگ در ویتنام حمایت میکنند نیز میسوزانیم".
درست است که آن آتش سوزی تلفات انسانی به همراه نداشت، اما آتش سوزی خسارات زیادی را به اموال وارد ساخت. بادر و انسلین به زودی بازداشت شدند. آنان در حالی که در انتظار محاکمه بودند درگیر فعالیتهای زیرزمینی شدند، اما بادر دوباره دستگیر و به جرم آتش زدن به سه سال زندان محکوم شد. او در جریان یک عملیات خشونت آمیز که منجر به زخمی شدن دو نگهبان زندان بر اثر تیراندازی شد و یکی از آنان در وضعیت بسیار وخیمی قرار گرفت از زندان فرار کرد. این عملیات با همکاری انسلین و یک زن روزنامهنگار و گوینده برنامههای رادیویی به نام "اولریکه ماینهوف" که تفکر او نیز تحت تاثیر فرایند رادیکالیزه (افراطی) شدن قرار گرفته بود؛ انجام شد.
آنان دولت آلمان را به مثابه یک نیروی اشغالگر قلمداد میکردند در نتیجه، استفاده از خشونت در مبارزه با آن دولت را موجه میدانستند. با توجه به مفهوم مارکسیستی - لنینیستی سلب مالکیت به نفع پرولتاریا، دزدیهای بانکی و دزدی خودرو از دید آنان مجاز بود. از آن پس دهها جوان به عنوان فعالان مخفی زیرزمینی در آلمان غربی فعالیت میکردند و بادر و ماینهوف به رهبران آنان تبدیل شدند.
در فوریه و مارس ۱۹۷۱ میلادی آن دسته از روشنفکران چپگرا که به طور کامل و با تمام وجود علیه بادر - ماینهوف موضعگیری نمیکردند؛ مظنون قلمداد میشدند. جستجوی خانهها توسط نیروهای پلیس به یک امر روزمره تبدیل شده بود. تمام خودروهایی که جوانان مو بلند در آن بودند متوقف شده و مورد بازرسی قرار میگرفتند. جوانان آلمانی با چسباندن برچسبهایی روی شیشههای خودروهایشان به این کارزار بازرسی پاسخ دادند:"من عضو گروه بادر - ماینهوف نیستم".
قرار بود ماینهوف ایدئولوگ گروه و بادر مدیر بی رقیب عملیات و مرد عملیاتی باشد. پس از مخفی شدن آنان و زیرزمینی شدن فعالیتشان ماینهوف در سال ۱۹۷۱ کتابچهای حاوی برنامهای تحت عنوان "مفهوم جنگ چریکی" منتشر کرد که در آن تاکتیکهای گروه بادر - ماینهوف را معرفی کرده بود: انتقال الگوهای رفتاری مبارزان چریکی در آمریکای جنوبی به شهرهای آلمان غربی. آن گروه به بانکها دستبرد زد و در حملات تروریستی (از جمله ترورهای سیاسی) هم علیه اهداف آمریکایی در آلمان غربی و هم علیه اهدافی که به عنوان ستونهای حمایتی مرکزی دولت آلمان غربی شناخته میشدند؛ مشارکت کرد. مقامهای آلمان غربی خود را برای حمله متقابل آماده میکردند. تصاویری از اعضای گروه که توسط پلیس تحت تعقیب بودند در هر گوشه خیابان به نمایش گذاشته شد. سرعت حملات تروریستی افزایش یافت و تعداد کشته شدگان دائما در حال افزایش بود.
دموکراسی آلمان غربی به ویژه با توجه به ابزارهایی که دولت برای یافتن تروریستها به آن متوسل میشد، یعنی جمع آوری اطلاعات در مورد بخشهای وسیعی از مردم، شنود تماسهای تلفنی و مواردی از این دست با چالش مواجه شد. این روشها به ویژه از سوی چپها مورد انتقاد قرار گرفته بودند. نیروهای پلیس به گشت زنی در مراکز شهر پرداختند. در تابستان ۱۹۷۲ میلادی پس از مجموعهای از حملات تروریستی و به دنبال یک عملیات پلیسی و اطلاعاتی بی سابقه در تاریخ آلمان غربی، رهبران آن گروه از جمله بادر، انسلین و ماینهوف دستگیر شدند و به زندانی در جنوب غربی آلمان انتقال یافتند.
محاکمه آنان در سال ۱۹۷۵ آغاز شد و در سال ۱۹۷۷ به حبس ابد محکوم شدند. اما حتی پس از بازداشت رهبران، فعالیتهای تروریستی در آلمان غربی بیوقفه ادامه یافته و به جای کاهش یافتن شتاب گرفت. در طول مدت بازداشت آنان مرحله دوم عملیات توسط اعضای گروه ادامه یافت. آشکار است که اعضای آن گروه اکنون خود را قربانیان یک رژیم "نئوفاشیست" قلمداد میکردند. مبارزه آنان در آن زمان بر تلاش در حوزه پروپاگاندا متمرکز شده بود که در دو سطح انجام میشد: نخست تقاضا برای بهرسمیت شناخته شدن رهبران زندانی گروه به عنوان اسیران جنگی و دوم تلاش عمدتا موفقیت آمیز برای متقاعد کردن بخش وسیعی از چپها در آلمان برای باور این که رهبران آن گروه در شرایط غیر انسانی، منزوی شده و محروم از تماس انسانی و در واقع تحت شکنجه در زندان به سر میبردند.
اعضای آن گروه بارها در اعتراض به شرایط زندان دست به اعتصاب غذا زدند. "هولگر ماینز" یکی از اعضای گروه در حالی که در حال اعتصاب غذا بود، علیرغم تغذیه اجباری جان خود را از دست داد. ماینهوف در سال ۱۹۷۶ در زندان خودکشی کرد. البته برخی گفتند که حکومت او را در زندان کشته است. با این وجود، نسل دوم فراکسیون ارتش سرخ در ورای دیوارهای زنان در طول پنج سال حبس رهبران خود، تعداد زیادی حملات تروریستی را انجام دادند و دهها نفر را به قتل رساندند.
رویارویی بین افراد مسلح و دولت آلمان غربی در سپتامبر تا اکتبر ۱۹۷۷ به اوج خود رسید دورهای که بعدها به "پاییز آلمان" معروف شد.
شرکت کنندگان در عملیات در ازای آزادی شلایر و مسافران هواپیما خواستار آزادی رهبران زندانی آن گروه شدند. "هلموت اشمیت" صدراعظم وقت آلمان در آن زمان تصمیم گرفت تسلیم خواستههای آنان نشود، اما دولت برای به دست آوردن زمان و آماده شدن برای عملیات آزادسازی هواپیمای ربوده شده مذاکرات را به شکل ظاهری ادامه داد. در تاریخ ۱۷ اکتبر ۱۹۷۷ میلادی واحدهای ویژه گارد مرزی آلمان هواپیمای لوفت هانزا را در موگادیشو آزاد کردند. طبق گزارش رسمی دولت آلمان چند ساعت پس از انتشار آن خبر، بادر، انسلین و یان-کارل راسپه یکی دیگر از اعضای بازداشت شده آن گروه در زندان خودکشی کردند. جسد شلایر روز بعد در صندوق عقب یک خودرو پیدا شد. در آن زمان به اصطلاح "پاییز آلمان" به پایان رسیده بود.
ذکر این نکته لازم است که زمان دیدار سارتر با بادر در سال ۱۹۷۴ میلادی یعنی سه سال پیش از ماجرای ذکر شده، نام دوگانه گروه بادر – ماینهوف مدتها بود که نشان دهنده واقعیت آن گروه نبود. موقعیت ماینهوف در گروه در جریان مجموعهای از تحقیرهای صورت گرفته به ویژه از سوی بادر تضعیف شده بود. در نتیجه، در نهایت این ماینهوف باسواد که با نوشته سارتر آشنا بود، نبود که با او ملاقات کرد؛ بلکه بادر رهبر گروه که هیچ توانایی فکریای نداشت دیدار با سارتر را پذیرفت.
این موضوع نشان میدهد که حضور ماینهوف در گروه صرفا توسط دیگر اعضا تحمل میشد و او به هیچ وجه شخصیت رهبری کننده گروه نبود. شاید همین موضوع زمینه را برای خودکشی یک سال و نیم بعد او، پس از آن دیدار فراهم کرد. اگرچه دیدار سارتر با بادر یک شکست بود، اما باعث دور شدن او از تروریسم به طور کلی یا از تروریسم آلمان غربی به طور خاص نشد. سارتر پس از آن دیدار نیز بارها حمایتاش از اعضای گروه بادر- ماینهوف را ابراز داشت.
با این وجود، سارتر اگزیستانسیالیست کاملاً نتوانست خود را با کمونیسم از نوع شوروی تطبیق دهد و همان طور که اشاره کردیم پس از تهاجم شوروی به مجارستان در سال ۱۹۵۶ میلادی به طور رسمی آن را کنار گذاشت. سارتر به گرایش تازهای در اردوگاه چپ افراطی روی آورد: مبارزه مسلحانه کشورهایی که زیر یوغ استعمار علیه کشورهای مادر مستعمره خود اقدام میکردند. از جمله مبارزه خون آلود الجزایر برای کسب استقلال از فرانسه.
هرکسی که از نزدیکی سارتر به تروریسم شگفت زده شده باشد قطعا خوانش و درکی از فلسفه او نداشته است. بین فلسفه وجودی سارتر و مارکسیسم استالینیستی، داستان عاشقانهای وجود داشت که در نگاه نخست کاملا بدیهی نبود.
این کلید درک دیداری است که بین سارتر سالخورده و "آندریاس بادر" تروریست کم دانش رخ داد. آن چه سارتر را به سوی مارکسیسم سوق داد تلاش برای یافتن یک راه حل اجتماعی عادلانه برای انسان در شرایط پریشان احوالی وجودی با توجه به فقدان هرگونه پاسخ متافیزیکی بود. سارتر در روی آوردن به مارکسیسم تنها نبود. پس از پایان جنگ جهانی دوم بسیاری از روشنفکران اروپای غربی نسبت به اتحاد جماهیر شوروی از خود همدلی نشان میدادند. اتحاد جماهیر شوروی فداکاری بسیاری از خود نشان داده و در جنگ علیه هیتلر رنجهای زیادی را متحمل شده بود و به همین دلیل به عنوان قهرمان جنگ و مخالف اصلی هیولاهای فاشیسم شناخته میشد. این شرایط باعث همدلی سارتر با استالینیسم شده بود که نقطه اوج آن سفر معروف او به اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۵۲ میلادی بود. این سفر در زمانی انجام شد که قتل عامهای استالینیستی به نقطه اوج خود رسیده بود.
با این وجود، سارتر پس از بازگشت از سفر آزادی بیانی که از نظرش ساکنان شوروی از آن برخوردار بودند را مورد تحسین قرار داد. با این وجود، سارتر اگزیستانسیالیست، کاملاً نتوانست خود را با کمونیسم از نوع شوروی تطبیق دهد و همان طور که اشاره کردیم پس از تهاجم شوروی به مجارستان در سال ۱۹۵۶ میلادی به طور رسمی آن را کنار گذاشت. سارتر به گرایش تازهای در اردوگاه چپ افراطی روی آورد: مبارزه مسلحانه کشورهایی که زیر یوغ استعمار علیه کشورهای مادر مستعمره خود اقدام میکردند؛ از جمله مبارزه خون آلود الجزایر برای کسب استقلال از فرانسه.
در ادامه به عناصر تشکیل دهنده اندیشه سارتر که راه را برای رسیدن به چنین نقطهای از همدلی او با تروریسم هموار کردند؛ پرداخته خواهد شد.
به عقیده سارتر، کل فلسفه وجودی در این جمله خلاصه میشود:"وجود مقدم بر ذات است و انسانها با اعمال خود و تنها پس از آن با انتخاب آزاد خود و اعمالی که از این انتخاب نشئت میگیرد؛ جوهر خود را میآفرینند. هیچ جوهری در زیربنای کل بشریت وجود ندارد و قطعا هیچ جوهری که فرد را تشکیل میدهد، وجود ندارد. مسئولیت سنگینی بر دوش انسان یعنی هر انسانی است: انسان باید با اعمالی که برای انجام آن دست به انتخاب میزند به ذات خود دست یابد".
در نتیجه، با توجه به اینکه در نهایت هیچ سلسله مراتب عینی بدون ابهام یا حاوی ارزشی وجود ندارد که بتواند بشریت را هدایت کند؛ این انتخاب همواره تا حدودی خودسرانه است. برای مثال، سارتر یک جوان فرانسوی را مثال میزند که در طول جنگ جهانی دوم تحت اشغال آلمان، زندگی میکرد. آن مرد جوان نمیدانست به مقاومت بپیوندد یا برای حمایت از مادر پیرش در خانه بماند. این مثال تصور سارتر را مشخص میکند که وقتی فشار برای انتخاب وارد میشود اغلب هیچ گونه اصل اخلاقی کلی در دسترس نیست که بتواند انسانها را در تصمیم گیری راهنمایی کند.
امکان برنامه ریزی برای آینده، میتواند باعث شود یک انسان انواع مختلفی از تعهدات را برای خود ابداع کند که بنا به انتخاب خود در طول زندگی، تغییر میکند. با این وجود، این موضوع باقی میماند که فراتر از تعهدات در حال تغییر، یک چیز ثابت و بدون تغییر است: آزادی انسان برای تغییر ارزشهای خود.
بنابراین، به این نتیجه میرسیم که آزادی تعیین ماهیت خود بر اساس اراده، خود جوهر انسان است. بدیهی است که با توجه به این که بشریت در انتخاب اهداف خود مختار است؛ میتوان از چنین تصوری برای هدایت به هر جایی بهره برد. این نکته در آموزههای اومانیستی (انسان گرایانه) که انسان تجربی را معیار نهایی سنجش ارزشها میسازد پیش از سارتر توسط فیلسوفان آلمانی از جمله آدورنو و هورکهایمر از پایه گذاران مکتب فرانکفورت، در اثرشان تحت عنوان "دیالکتیک روشنگری" مورد توجه قرار گرفته بود. در نتیجه، اگزیستانسیالیسم بنابر ماهیت خود دارای پیچیدگی فردگرایانه است که شاید حتی غیر سیاسی باشد. آزادی انسان در انتخاب اهداف خود، اصالت جستجو و سنجش صادقانه با شرایط وخیم وجودی خود.
همه اینها جریان اصلی اگزیستانسیالیسم را به سمت ذهنیتی هدایت میکند که در اساس خود فردگرا و ضد جمع گرایانه است. با این وجود، قرائت سارتری از اگزیستانسیالیسم، خصلتی اجتماعی – سیاسی به خود میگیرد؛ بدین معنا که وقتی بر اساس انتخاب آزاد خودم تصمیمی میگیرم در عمل میخواهم همه به روشی مشابه تصمیم بگیرند (اگر و زمانی که در موقعیت یکسانی قرار بگیرند). اگر این را قبول نکنم در حال خودفریبی هستم.
نمونهای که سارتر در اینباره به آن اشاره میکند؛ یکی از کارگرانی است که به طور خاص به اتحادیه کارگران مسیحیی میپیوندد. چنین کارگری به وضوح بر این عقیده است که قرار است همگان به آن اتحادیه بپیوندند، زیرا تنها اتحادیهای است که از جهان بینی درست حمایت میکند. علاوه بر این، به عقیده سارتر یک اقدام خاص که توسط فرد انجام میشود حتی اگر شامل تصمیماتی از نوع شخصی باشد ماهیت عمومی دارد. با توجه به این که همه ما در یک نوع گرفتاری اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و اجتماعی قرار میگیریم شکل دادن به تلاشهای یک فرد خاص، به یک برنامه اجتماعی تبدیل میشود. تبدیل شکل دهی تلاشهای شخصی فرد به یک برنامه سیاسی - اجتماعی، چیزی است که به فلسفه وجودی سارتر خصلت عمومی آن را میبخشد. از دید سارتر، بیطرفی وجود ندارد: برای مثال، هرکسی که مبارزه نمیکند، یا حداقل برخی از بی عدالتیهای رهبران کشوری که در آن زندگی میکند، یا پول مالیاتی که میپردازد را محکوم نمیکند؛ در عمل همکار رژیم مستقر و در قدرت میشود.
نکته جالب آن که حتی آدریاس بادر نیز تا این اندازه دیدی افراطی نداشت! او چندی پیش از مرگاش کشته شدن دو محافظ همراه "زیگفرید بوباک" دادستان کل فدرال که هر سه آنان در جریان حملهای تروریستی در آوریل ۱۹۷۷ میلادی کشته شدند را با این استدلال توجیه کرد که آن دو خود به جای کار در بخش حمل و نقل عمومی کار کردن برای دادستان کل را انتخاب کرده بودند.
همکاری آنان با دادستان کل همان چیزی است که آنان را به همدستان رژیم و در نتیجه به اهداف مشروع برای مورد حمله قرار گرفتن تبدیل کرده بود. به عبارت دیگر، برخلاف سارتر، بادر ضد روشنفکر هر چند به میزانی اندک بین غیر نظامیان بیگناه (مانند کارکنان بخش حمل نقل عمومی) و افرادی که فعالانه برای رژیم خدمت میکردند (مانند مامور پلیس یا راننده شخصی یک مقام دولتی - دو نفر دیگری که در حمله تروریستی آوریل ۱۹۷۷ کشته شدند-) تمایز قائل میشد. بادر-ماینهوف حتی در آتش سوزی در مرکز خرید نیز به عمد غیر نظامیان را هدف قرار ندادند. در دیگر حملات آنان نیز برای مثال، یک باشگاه شبانه که سربازان امریکایی در آن رفت و آمد میکردند، یک قاضی دادگاه که برای رژیم کار میکرد، یک بانکدار ارشد و حتی چاپخانه چاپ کننده بزرگترین روزنامه در کل آلمان غربی هدف قرار گرفتند و همگی به عنوان اهداف دشمن تعیین شده بودند. این موارد نشان میدهند دستکم، سارتر از لحاظ نظری افراطیتر از بادر بود! زیرا او ترور بی رویه را در شرایط خاص زمانی که هدف وسیله را توجیه میکند؛ امری موجه قلمداد میکرد.
میتوان نظر سارتر را با نظر آلبر کامو (۱۹۱۳-۱۹۶۰) متفکر اگزیستانسیالست فرانسوی دیگر مقایسه کرد. کامو نیز اصولا شورش خشونت آمیز ستمدیدگان علیه ستمگران را توجیه میکند، اما او هرگز با خشونت بی بند و باری که علیه اهداف غیرنظامی بیگناه هدایت میشود موافقت نمیکند و مینویسد:"در آن صورت، تروریسم غیر قابل بخشش است و نباید اجازه داد توسعه یابد و هدفی هم که با توسل به آن دنبال میشود، اعتبار خود را از دست خواهد داد".
در مقابل، سارتر، مسحور راه حلی خشونت بار شده بود. "دیو و دلبر" داستان یک زن جوان دلنشین و یک هیولای زشت است که در نهایت تبدیل به شاهزادهای خوشتیپ میشود. در آن داستان نیز، دیو در نهایت زیبا میشود. داستان ملاقات سارتر و بادر، اما دقیقا بالعکس است. در ابتدا به نظر میرسد که این مورد، ملاقات تروریست آماده راه رفتن بر روی اجساد مردگان برای پیروی از ایدئولوژی خود، با فیلسوفی نگران نقض حقوق بشر زندانیان است. با این وجود، پس از خوانش نوشتههای سارتر به جنبههای تاریکتری در اندیشه آن فیلسوف بزرگ قرن بیستمی پی میبریم که به انگیزهای برای ملاقات او با بادر تبدیل شد.
گردآوری و ترجمه: نوژن اعتضادالسلطنه
منابع:
Seidler, Meir (۲۰۱۳) , The Beauty and the Beast: Jean-Paul Sartre and the Baader-Meinhof Gang, Terrorism and Political Violence
Welten, Ruud (۲۰۰۵) , The philosopher and the terrorist. Why Sartre visited Andreas Baader, Academia.edu