تحقیقات اولیه با شکایت مردی در دادسرای جنایی آغاز شد. این مرد در شکایت خود گفت: من تا مدتی قبل با زنی به نام مهناز که او هم معتاد بود، اما اعتیادش از خودم کمتر بود، زندگی میکردم. ما یک پسر ۶ ساله و یک دختر چهار ساله داریم که وقتی از همسرم جدا شدم قرار بود هر کدام از ما چند وقت یکبار بچهها را ببینیم. به همین دلیل من هر چند وقت یکبار دخترم را میدیدم، در همین بین بعد از مدتی متوجه شدم همسرم سابقم بعد از جدایی از من با مردی صیغه کرده که او هم معتاد است.
شاکی اول وقتی در جایگاه قرار گرفت، گفت: طلاهای من در منطقه پیروزی سرقت شد. متهم که لبخند میزد و زن مهربانی به نظر میرسید، به من نزدیک شد و آبمیوهای به من داد و گفت: رنگت پریده است این آبمیوه را بخور تا حالت بهتر شود من هم قبول کردم؛ بعد نفهمیدم چه شد؛ کاملا بیهوش بودم و زمانی که به هوش آمدم طلاهایم سرقت شده بود.
من در قتل نقشی نداشتم و برای نجات پسرم ابتدا ادعا کردم که نقش داشتهام، اما مقتول با حضورش در خانه دخترم و برقراری رابطه با او زندگی دخترم را خراب کرده بود. ما میخواستیم او دوباره به زندگی برگردد و بچههایش را بزرگ کند اما حضور مقتول مانع از این کار میشد.
مادر مه سیما در یک کانون که مخصوص زنان بیخانمان و معتاد بود نگهداری میشد. تا اینکه متوجه شدیم مادر مه سیما با مردی ازدواج کرده است. او به ما گفت برای آخرین بار بچه را ببریم تا ببیند. طبق خواسته مادر مه سیما، کودک را به پارک سهند بردیم تا او را ببیند اما زن معتاد به بهانه خوراکی خریدن بچه را ربود. او وضع روحی و جسمی خوبی ندارد و ممکن است بلایی سر بچه بیاورد یا او را بفروشد.
«ناهید داستان زندگیاش را برای دختران، زنان و مادرانی که ۲۱ روز میهمان او هستند تا از اعتیاد خلاص شوند، تعریف میکند. او از روزهای سختی میگوید که نتوانستیم در گزارشمان از آنها بگوییم. داستانی که درک آن برای هر آدمی سخت و باورنکردنیاست.»