bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۱۵۳۴۱۶

ناگفته‌های خواندنی از خانواده حسن روحانی

تاریخ انتشار: ۰۹:۱۰ - ۲۸ خرداد ۱۳۹۲
تاریخ ایرانی نوشت:

 روحانی خوش‌پوشی که در انگلستان درس خوانده و چند زبان زندۀ دنیا را از بر است، روزگاری مسئول مذاکره با قدرت‌های جهانی درباره یکی از مهمترین پرونده‌های سیاسی- حقوقی ایران در مواجهه با جامعه بین‌المللی بوده است. او را «شیخ دیپلمات» می‌نامند. اطلاق این صفت پر بی‌راه هم نیست که آشناترین تصویر از او برای بسیاری از مردم ایران، همان است که در گذشته‌ای نه چندان دور، در قاب چهار نفره‌ای با وزرای امور خارجه سه کشور مهم اروپایی به ثبت رسید. اما هدایت پرونده هسته‌ای ایران تنها سابقۀ مدیریتی روحانی نیست.

او جز این سمت، نمایندگی مردم تهران در مجلس خبرگان رهبری، عضویت در مجمع تشخیص مصلحت نظام از سال ۱۳۷۰، عضویت در شورای عالی امنیت ملی از سال ۱۳۶۸، ریاست مرکز تحقیقات استراتژیک از سال ۱۳۷۱، نایب رئیسی مجلس شورای اسلامی در دوره‌های چهارم و پنجم و دبیری شورای عالی امنیت ملی از سال ۱۳۶۸ تا ۱۳۸۴ را نیز در کارنامه دارد. او همچنین در دوران جنگ تحمیلی سمت‌هایی چون معاونت فرماندهی جنگ و ریاست قرارگاه سازندگی خاتم‌الانبیا را نیز عهده‌دار بوده است.

حجت‌الاسلام شیخ حسن روحانی حالا هفتمین کسی است که ردای ریاست‌جمهوری اسلامی ایران را بر تن می‌کند. او جمعه‌ای که گذشت اعتماد بیش از نیمی از رای‌دهندگان در انتخابات ریاست جمهوری یازدهم را جلب کرد و حالا با کسب ۱۸ میلیون و ۶۱۳ هزار و ۳۲۹ رای، می‌رود تا کلید ساختمان پاستور را از محمود احمدی‌نژاد تحویل بگیرد و «دولت تدبیر و امید» را تشکیل دهد.

اما شاید بسیاری از ایرانیان و حتی جمع گسترده‌ای از مردمانی که طی روزهای آخر تبلیغات تصمیم گرفتند رای خود را به نام شیخ حسن روحانی به صندوق‌های رای بیاندازند، جز اینکه او نیز همچون رییس‌جمهوری پیشین، از اهالی استان سمنان است، اطلاع دقیقی از خاستگاه خانوادگی او نداشته باشند. اینکه رییس دولت یازدهم در چه خانواده‌ای به دنیا آمده، پدر و مادرش از کدام خاندان بودند و داستان نام خانوادگی روحانی که پیش‌تر «فریدون» بوده چیست.

دکتر حسن روحانی خود در کتاب خاطراتش که تیرماه سال ۱۳۸۸ توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی به بازار آمد به این مسائل پرداخته است. «تاریخ ایرانی» بخش‌هایی از این کتاب را که به موقعیت خانوادگی‌اش اختصاص دارد، انتخاب کرده که در پی می‌آید.

اسم کوچک من «حسن» است و نام خانوادگی‌ام تا جوانی، همانند نام خانوادگی پدرم «فریدون» بود. «فریدون» از نام‌های قدیم ایرانی است که در شاهنامه هم ذکر شده، اما نمی‌دانم به چه دلیل این نام به عنوان نام خانوادگی جدّ ما انتخاب شده بود. پدربزرگ ما، مرحوم شیخ زین‌العابدین، عالم و روحانی و اهل بیان و دارای مکتب‌خانه بود که در دوران کودکی پدرم وفات یافت، بنابراین من هرگز او را ندیدم و مطالبی که دربارۀ ایشان می‌دانم، مطالب منقول از پدر و مادربزرگم است. پدرم در دوران کودکی، پدر خود را از دست داد و از دورۀ نوجوانی، یتیم شد و با مرحوم عمویم، هر دو با یتیمی بزرگ شدند؛ البته مادرشان، تکفل آن‌ها را بر عهده گرفت. مادربزرگ من، یعنی جدۀ پدری من، عالمه‌ای بود معروف به «ملا لقمان». به رغم اینکه لقمان معمولا اسم مرد است، نمی‌دانم چرا نام ایشان لقمان بود. او مکتب‌خانه‌ای داشت که دختر‌ها و خانم‌ها به آنجا می‌رفتند و نزد وی قرائت قرآن و احکام دین را یاد می‌گرفتند.

مادربزرگم در خانۀ ما و در جمع خانواده زندگی می‌کرد. صبح‌ها که آفتاب، به خصوص در فصل پاییز ملایم و مطلوب بود، فرشی در حیاط پهن می‌کرد و با قرائت قرآن و مفاتیح و ذکر، صبح را به ظهر می‌رساند. او علاقۀ زیادی به من داشت، چرا که اولین نوۀ او بودم که در کنار او زندگی می‌کردم. او نکات دینی و اسلامی و خواندن نماز را به من یاد داد. پدرم هم در آموزش تعلیمات اسلامی به من نقش اساسی داشت و در سن قبل از دبستان، یعنی پنج، شش سالگی، معمولا من را برای نماز جماعت ظهر و عصر و مغرب و عشا، همراه خود به مسجد می‌برد.

پدرم چون از کودکی یتیم بود، به ناچار از نوجوانی همراه عمویم کار می‌کرد. این دو برای اینکه بتوانند زندگی خودشان را اداره کنند، هم به کشاورزی اشتغال داشتند و هم مغازه‌ای را اداره می‌کردند. به این ترتیب همۀ ساعات روز را به کار و تلاش می‌گذراندند تا با عزت، زندگی خود را بگذرانند. سرپرستی آن‌ها را نیز مادرشان برعهده داشت. مادر ایشان‌‌ همان طور که اشاره کردم، مکتب‌خانه داشت و دختر‌ها را تعلیم می‌داد و از این طریق به زندگیشان کمک می‌شد. پدرم برادری به نام ابراهیم داشت و چون پدربزرگ ما همسر دیگری در مازندران داشته و از او صاحب دختری به نام کلثوم شده بود؛ بنابراین پدر و عمویم، خواهری ناتنی داشتند که در مازندران زندگی می‌کرد که چند سال قبل از پیروزی انقلاب فوت کرد.

اسم کوچک پدرم اسدالله است و در منطقۀ ما به «حاج اسدالله» معروف است. تحصیلات پدرم در حد مکتب‌خانه یعنی خواندن و نوشتن و قرائت قرآن بود و تحصیلات کلاسیک نداشت، منتهی فرد با استعدادی بود و علی‌رغم اینکه سواد وی در حد خواندن و نوشتن بود، همواره اهل مطالعه و مأنوس با کتاب بود. از دوران کودکی در خانۀ خودمان، شاهد بودم که در اوقات فراغت، کتاب‌هایی مانند: «عین‌الحیات»، «حلیة‌المتقین»، «رساله توضیح‌المسائل» و «منتهی‌الامال»* را مطالعه می‌کرد.

ایشان معمولا کتاب‌های دینی، مذهبی یا تفسیر قرآن را می‌خواند. پدرم کتاب دیگری داشت به نام «نجات از مرگ مصنوعی» که آن را یک پزشک ساکن تهران تالیف کرده بود. پدرم خیلی به او علاقه‌مند بود. این پزشک به «دکتر آبغوره‌ای» معروف بود، چون داروی اکثر درد‌ها را آبغوره می‌دانست. وی با مصرف قند و شکر بسیار مخالف بود و مواد شیمیایی موجود در قند و شکر را برای سلامتی بسیار مضر می‌خواند. او طرفدار داروهای گیاهی بود و کتاب‌هایی در این زمینه داشت که پدرم همیشه آن کتاب‌ها را مطالعه می‌کرد.

روستای سُرخه، یعنی محل تولد من، در ۱۸ کیلومتری غرب شهر سمنان قرار دارد که امروز به صورت بخش در آمده است. سرخه در زمان تولد من، روستایی متوسط در منطقه غرب شهرستان سمنان بود. روستای ما با اینکه از لحاظ جغرافیایی و جمعیت محدود بود، اما عالمان بزرگی از آنجا برخاستند. این روستا در قدیم چند مدرسه علمیه داشت. در میان پیرمرد‌ها معروف بود که در یک مقطعی، روستای ما، حدود هفتاد نفر عالم و طلبه داشته است. این روستا، علمای بزرگی چون آیت‌الله عباسعلی ارسطو (متوفای ۱۳۲۰ هـ ق) که معروف است از شاگردان شیخ مرتضی انصاری(ره) بوده و همچنین مرحوم آیت‌الله شیخ محمدرضا فیض را در خود پرورانده است. آیت‌الله فیض در دورۀ نوجوانی‌ام، یعنی زمانی که دانش‌آموز دبستان بودم، فوت کرد. او از علمای بزرگ بود و دو جلد کتاب فقهی به نام «کتاب الطهارة» از وی به یادگار مانده که بعد از وفات ایشان چاپ شده است. عمده تحصیلات ایشان در حوزۀ علمیۀ نجف بوده و هنگام بازگشت از نجف، مدتی در سرخه زندگی کرد و بقیۀ عمر خود را در شهرستان سمنان گذراند. ایشان در واقع مرجع دینی مردم و مورد احترام همه بود. آیت‌الله فیض در سال ۱۳۳۹ به رحمت ایزدی پیوست. مرحوم آیت‌الله شیخ زین‌العابدین سرخه‌ای نیز از علما و سخنرانان معروف تهران (عمدتا در منطقۀ امامزاده یحیی) بود که گرچه پدر ایشان سرخه‌ای و خود متولد تهران بود، ولی همواره جزو افتخارات این دیار محسوب می‌شده است.

بنابراین از این روستا، عالمان زیادی از نسل قبلی ما برخاستند، ولی در دوران ما علمای زیادی در این روستا نبودند. البته چند نفر از شاگردان‌‌ همان علمای قدیم هنوز در روستای ما به فعالیت تبلیغی مشغول هستند. با اینکه روستای ما خیلی بزرگ نبود و در هنگام تولد من کمتر از سه هزار نفر جمعیت داشت، اما پنج، شش مسجد معمور داشت که مراسم نماز جماعت در آن‌ها پر رونق بود و در سه وقت، اقامه می‌شد. این روستا حدود دوازده محله با نام‌های مختلف (از قبیل پشت خندق، بیرون دژ، کالان، رباط و ...) داشت که معمولا محله‌های بزرگ هم مسجد و هم حسینیه (تکیه) داشتند.

پدر من همزمان با جنگ جهانی دوم دورۀ سربازی را می‌گذرانده و بر مبنای خاطراتی که برای ما تعریف می‌کرد، هنگام حملۀ متفقین به ایران، به عنوان سرباز در تهران خدمت می‌کرده است. اما به محض ورود متفقین به کشور، وقتی فرمانده‌اش به سربازان می‌گوید که پادگان را تخلیه کنند، او هم سواره و پیاده خودش را از تهران به «سرخه» می‌رساند. تولد ایشان سه سال قبل از سال ۱۳۰۰ بوده و در حال حاضر حدود نود سال دارد. پدرم بعد از سربازی، با دختری به نام سکینه پیوندی که از خانوادۀ نسبتا معروفی در روستا بود، ازدواج می‌کند. پدرم از خانواده‌ای مستضعف و مادرم از خانوادۀ نسبتا مرفهی بوده است که لقب «بیگ»** داشته‌اند. جدّ مادری من، نورالله پیوندی، صاحب باغ و املاک و رعیت بود و به همین جهت به ایشان نورالله بیگ، یعنی نورالله بزرگ می‌گفتند. خاندان آن‌ها باغ و املاک و کشاورز و خدمه داشتند.

پدرم از خانوادۀ فقیر و مستضعفی بود، اما علت وصلتش با این خانواده این بوده که با عموی مادرم دوست صمیمی بوده و مغازه‌ای هم با مشارکت یکدیگر اداره می‌کردند. البته ابتدا پدرم پیش او کار می‌کرده و بعد‌ها با او شریک می‌شود. پدرم جوانی امین و اخلاق و رفتارش مورد اعتماد همه بوده و لذا عموی مادرم همۀ امور مالی خود را در اختیار او می‌گذارد. رابطۀ صمیمانه بین آن دو باعث می‌شود وقتی پدرم به سن ازدواج می‌رسد، عموی مادرم پیشنهاد می‌کند که با دختر برادرش ازدواج کند. گرچه به دلیل اختلاف طبقاتی، پدرم خیلی موافق نبوده و مادرش هم تمایل چندانی به این ازدواج نداشته، اما در ‌‌نهایت با پیگیری عموی مادرم، این ازدواج انجام می‌شود. ازدواج آنان طبق معمول آن زمان در سنین نسبتا جوانی هر دو صورت می‌گیرد.

پیش از این اشاره کردم که پدرم در سال ۱۳۲۰، دورۀ سربازی‌اش را می‌گذراند و پس از ورود متفقین به ایران، واحد نظامی که در آن خدمت می‌کرده، به هم می‌ریزد و او به سرخه بر می‌گردد. اصل خواستگاری، قبل از دورۀ سربازی بوده است. هنگام ازدواج سن پدرم حدود ۲۳ سال و سن مادرم حدود چهارده سال بوده است. البته در آن زمان مرسوم بود که دختران در سنین سیزده، چهارده سالگی ازدواج می‌کردند. ازدواج و زندگی مشترک پدر و مادرم، بعد از دورۀ سربازی پدرم شروع می‌شود؛ بنابراین در زمان ازدواج، مادرم در آغاز جوانی بوده و تحصیلاتش در حد تحصیلات مکتب‌خانۀ آن زمان بوده است.

در آن زمان در سرخه، دبستان دولتی نه تنها برای دختران که حتی برای پسران هم وجود نداشت. از این رو معمولا کودکان و نوجوانان در مکتب‌خانه درس می‌خواندند. مادرم نیز در مکتب‌خانۀ مادربزرگم، خانم لقمان آزاد (معروف به ملا لقمان)، درس خوانده بود. در واقع مادر شوهر آیندۀ او معلمش بوده است. محل مکتب‌خانه، بخشی از منزل پدربزرگ ما بود که دختر‌ها به آنجا می‌رفتند و قرائت قرآن و بخشی از مسائل شرعی را می‌آموختند. بنابراین سواد آن‌ها معمولا سواد قرآنی و در حد خواندن قرآن و مفاتیح بوده است. البته در بعضی از مکتب‌خانه‌ها، کتاب‌هایی نظیر گلستان سعدی هم آموزش داده می‌شد.
 
پدرم خیلی به عبادت و تهجد مقید بود، مادرم نیز مقید به مستحبات، خواندن قرآن و نماز اول وقت، دعا و توسل بود. مادرم بار‌ها به من می‌گفت که در دوران شیرخوارگی من، هیچ وقت بدون وضو به من شیر نداده و همواره در موقع شیر خوردن من، سوره «انا انزلناه» (قدر) را می‌خوانده است. همین موضوع نشان می‌دهد که مادرم از جوانی به انجام مستحبات توجه ویژه‌ای داشته است، بنابراین در خانوادۀ ما، یک زندگی مذهبی و در عین حال ساده و در حد متوسط جریان داشت.

مادرم بعد از ازدواج، صاحب یک پسر و سپس یک دختر می‌شود که هر دو در کودکی فوت می‌کنند، بنابراین من در حال حاضر، فرزند اول خانواده به حساب می‌آیم، ولی در واقع، فرزند سوم هستم. طبق شناسنامه‌ای که در اختیار من است، متولد ۲۱ آبان ۱۳۲۷ هجری شمسی هستم که این تاریخ با دهم محرم‌الحرام ۱۳۶۸ هجری قمری منطبق است. دربارۀ تاریخ دقیق تولدم از مادرم سوال کردم که آیا تولد من در روز عاشورا بوده است؟ ایشان گفتند: نه، در شب بیست و هشتم ماه صفر بوده، لذا متوجه شدم که تاریخ تولد شناسنامه‌ای من با تاریخ تولد واقعی من منطبق نیست. در واقع تاریخ تولد را در شناسنامه چهل و هشت روز زود‌تر از تولد واقعی ثبت کرده‌اند. شاید به این دلیل که می‌خواستند زود‌تر بتوانم به مدرسه بروم. طبق نظر مادرم که قاعدتا نظر او دقیق است، من صبح روز ۲۸ صفر ۱۳۶۸ قمری، مطابق با پنجشنبه ۹ دی ۱۳۲۷ و برابر با ۳۰ دسامبر ۱۹۴۸ متولد شدم. مادرم می‌گوید موقع اذان صبح و حدود ساعت ۴:۳۰ متولد شده‌ام.

ما دو برادر و سه خواهر هستیم. برادر من آقای حسین فریدون (روحانی) است که در اوایل پیروزی انقلاب فرماندار نیشابور و بعد مدتی فرماندار کرج بود، سپس سفیر جمهوری اسلامی ایران در مالزی شد و چند سال هم از سفرای ج.ا.ا در سازمان ملل متحد در نیویورک بود و هم اکنون به عنوان مشاور وزیر امور خارجه فعالیت می‌کند. هر سه خواهرم، یعنی خانم‌ها: طوبی، فاطمه و طاهره ازدواج کرده‌اند. داماد اول ما آقای حسن نجار است که فرهنگی است و بعد از انقلاب هم مدتی مدیرکل آموزش و پرورش استان سمنان بود و در حال حاضر بازنشسته شده است. داماد دوم ما آقای عبدالله سماوی است که مهندس کشاورزی است و کارمند وزارت کشاورزی بود، ایشان هم فعلا بازنشسته است. داماد سوم ما آقای اسدالله وطنی است که ایشان هم فوق‌ لیسانس و دبیر آموزش و پرورش بود که بازنشسته شده است.

پی‌نوشت‌ها:

* عین‌الحیات و حلیة‌المتقین هر دو از تألیفات علامه ملا محمدباقر مجلسی (۱۰۳۷-۱۱۱۱ ق) به زبان فارسی است و منتهی‌الامال نیز کتابی است در زندگی چهارده معصوم(ع) که آن را شیخ عباس قمی مؤلف مفاتیح‌الجنان به زبان فارسی نوشته است.

** بیگ یا بیک کلمه‌ای است ترکی به معنی بزرگ و مهتر. دربارۀ این کلمه بنگرید به لغت‌نامۀ دهخدا. چاپ انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوم از دورۀ جدید، جلد ۴، مدخل بیک و بیگ.