bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۱۷۶۸۰۲

"اولیورتوییست‌"ها و "فاگین‌"های وطنی!

تاریخ انتشار: ۱۸:۲۸ - ۲۸ دی ۱۳۹۲
فرارو- سمانه کهرباییان؛ «متکدی» واژه‌ی مودبانه‌ای است برای نامیدن کسانی که به صورت خودمانی به آنها «گدا» می‌گوییم. کسانی که با نسخه‌ای تاریخ گذشته و نامربوط مقابل بیمارستان‌ها و داروخانه‌ها از ما پول دارو و هزینه‌ی درمان‌شان را می‌خواهند؛ آنهایی که در سفرهای بین شهری می‌آیند داخل اتوبوس و پانزده دقیقه درباره اینکه چقدر بدبختند و در راه مانده‌اند و هزینه‌ی برگشت به دیارشان را ندارند سخنرانی می‌کنند و بعد هم از مسافران پول جمع می‌کنند؛ کسانی که صورتشان را به شیشه‌ی رستوران می‌چسبانند و به غذایمان زُل می‌زنند و بعد که بیرون می‌آییم با نمایش اندام‌های معیوبشان هر چه را که خورده‌ایم زهرمارمان می‌کنند! 

همیشه در مقابل متکدیان احساس دوگانه‌ای داشته‌ام، از طرفی با خودم می‌گویم اینها همه معتاد و شیادند، مافیای تکدی‌گری اینها را سازماندهی می‌کند تا به صورت گروهی مردم را سرکیسه کنند. بعد به یاد "فاگین" پیر می‌افتم و مهارتش در سازماندهی هم سن‌ و سالان "اولیور توییست" و نمایش آن فضای غمبار و بخارآلود و لباس‌های ژنده و صورت‌های عمداً کثیف.

از طرف دیگر به خودم نهیب می‌زنم که اگر راست بگویند و واقعاً نیاز داشته باشند چه؟ اصلاً چه کسی و چه سازمانی باید متکدیان را سامان بدهد؟ اساساً چطور می‌شود با این پدیده‌ برخورد کرد؟

گدایی می‌کنم چون نمی‌خواهم بهم توهین بشود!
«ننه سادات» پیرزنی 75 ساله است که جلوی بیمارستان روی پله‌های پل عابر نشسته و به رهگذران می‌گوید "یک کمکی به ننه سادات بکنید". کنارش می‌نشینم و سر صحبت را باز می‌کنم. 

می‌گوید: دو سه ساعتی است اینجا نشسته‌ام. تا حالا دوازده هزار تومن بهم کمک کرده‌اند، البته روزهای مختلف درآمدم فرق می‌کند. گاهی شش تومن، گاهی 10 تومن، گاهی بیست تومن. من خودم با دخترم و نوه‌هایم با هم پنج نفری زندگی می‌کنیم. تنها کار می‌کنم. البته دخترم هم کار می‌کند. توی مترو جنس می‌فروشد ولی کم است. دخترم نمی‌داند که من این کار را می‌کنم. 

می‌پرسم: چی شد که این راه را انتخاب کردید؟ اشک توی چشمانش جمع می‌شود و می‌گوید: پدرم را رضاشاه کشت و شوهرم را شاه. یعنی معلوم نشد که چی شد، شوهرم که گم شد بچه‌ی یک ماهه داشتم. فرش زیر پایم را هم فروختم. خیلی بدبختی کشیدیدم. بعد خودم یک مدت در بیمارستان کارگری می‌کردم که زیرآبم را زدند! درمانده شدم. از یک سال پیش که دامادم مرد دیگر خیلی وضعمان خراب شد. هیچ فکر نمی‌کردم که کارم به اینجا برسد. ما از طرف مادری قجری هستیم و از طرف پدری بختیاری. 

می‌پرسم چرا از اقوامتان کمک نمی‌گیرید؟ می‌گوید: ما فامیل پولدار زیاد داریم ولی نمی‌گذارم بفهمند که من محتاجم. وقتی که می‌روم خانه‌ی آنها کلی به خودم می‌رسم.

بعد دست مرا می‌گیرد و از روی چادر پشت سرش می‌گذارد: این را ببین! گیس بافته‌ای را زیر دستم حس می‌کنم. ادامه می‌دهد: اینجوری که خانه‌ی فامیل نمی‌روم، موهایم را گلوله می‌کنم جمع می‌کنم زیر روسری، قشنگ و خوشگل!!

می‌پرسم چرا از سازمان‌هایی مثل بهزیستی یا کمیته‌ی امداد یا خیریه‌ها کمک نمی‌گیرید؟ عصبانی می‌شود، جواب می‌دهد که نمی‌خواهم اسمم را به عنوان آدم محتاج جایی ثبت کنند، نمی‌خواهم بهم توهین بشود، یا به من دستور بدهند که این کار را بکن آن کار را نکن. اینجوری مردم به خاطر ثوابش کمک می‌کنند اگر هم نکردند فدای سرشان. به کسی هم جواب پس نمی‌دهم.

ساعتی ده هزار تومان!
زن 60 ساله‌ای است که جلوی در مترو روی زمین نشسته و چادرش را توی صورتش کشیده است و توی دست دراز شده‌اش دو سه تا اسکناس مچاله کرده. از او می‌خواهم درباره‌ی وضعیتش حرف بزند.

می‌گوید من و شوهرم و بچه‌هایم و مادرم و برادرزاده‌هایم دوازده نفریم که با هم زندگی می‌کنیم، توی جاده کرج. دروغ چرا؟ شوهرم کارگر بازنشسته است و ماهی پانصدهزار تومان حقوق می‌گیرد. خودم هم قبلاً فروشنده بودم. آمدند جنس‌هایم را گرفتند. دو میلیون تومن جنس داشتم. بدبخت شدم. آخر نزول گرفته بودم و باید ماهی سیصد هزار تومن پول بهره می‌دادم. بعد هم مریض شدم. دیابت دارم. قندم روی چهارصد است. (زخم پایش را به من نشان می‌دهد، وحشتناک است.) داروهایم خیلی گران بود. بسته‌ای شصت هزار تومن بود. 

ادامه می‌دهد که الآن دو سه هفته است که اینجا می‌آیم. قبلاً می‌رفتم ستارخان آمدند بهم گیر دادند. معمولاً روزی دو سه ساعت اینجا می‌آیم و حدوداً سی هزار تومنی جمع می‌کنم. (دستم را زیر چانه‌ام می‌زنم و حقوق خودم را بر تعداد ساعت کارم تقسیم می‌کنم!) حرف‌هایش را با ذکر انواع مصیبت‌ها مثل معتاد شدن پسرش، قطع نخاع شدن مادرش، فلج شدن دست آن یکی پسرش، هزینه‌ی عمل جراحی، هزینه دندان مصنوعی، هزینه‌ی جهیزیه دخترهایش و غیره تکمیل می‌کند. 

می‌گوید: بیشترین وحشتم از این است که شهرداری مرا به عنوان گدا بگیرد و ببرد. و بزرگترین آرزویم این است که دست پسرم شفا بگیرد. می‌پرسم چرا از کمیته امداد و سازمان‌های خیریه کمک نمی‌گیری؟ پاسخ می‌دهد که آنجا هم رفته‌ام ولی می‌گویند بودجه نداریم. او هم مثل «ننه سادات» تنهایی و مخفیانه گدایی می‌کند. می‌گوید: شوهرم نمی‌داند من این کار را می‌کنم. فکر می‌کند دارم فروشندگی می‌کنم. صورتم را هم می‌پوشانم که آشنا مرا نبیند.

قوانین چه می‌گویند؟
در قانون مجازات اسلامی حداقل دو ماده قانونی صریح درباره تکدی‌گری داریم. یکی ماده 712 که تکدی‌گری را جرم محسوب می‌کند و مجرم را به حبس از یک تا سه ماه محکوم می‌کند، و دیگری ماده 713 که مجازات استفاده از اطفال را در تکدی‌گری حبس بین سه ماه تا دو سال برای آن در نظر می‌گیرد. همچنین قانون شورای عالی اداری مصوب سال 1387 شهرداری را مظوف می‌کند به شناسایی و جمع‌آوری و تحویل متکدیان به مجتمع اردوگاهی به منظور ساماندهی و تعیین تکلیف آنها. 

سازمان‌ها و نهادهای مختلفی از شهرداری و نیروی انتظامی گرفته تا بهزیستی و قوه قضائیه تا به حال در امر جمع‌آوری متکدیان مداخله کرده‌اند. این مساله به خصوص در موقعیت‌های خاص پررنگ می‌شود. مثلاً در سال گذشته که ایران میزبان اجلاس سران بود و باید چهره شهر از وجود این متکدیان زدوده می‌شد!

اما مساله این است که متکدیان «جمع‌آوری شده» سرنوشتشان بعد از حداکثر چند ماه چه می‌شود؟ آیا جز این است که دوباره در شهر رها می‌شوند و به شغل شریف سابق برمی‎گردند؟ دستگیر کردن یک متکدی بدون اینکه در وضعیت خانوادگی، اعتیاد، مهارت، آموزش، سلامت و توانایی‌اش تغییری ایجاد شود نمی‌تواند متکدی بودن او را نیز تغییر بدهد. 

هیچ کس «متکدی» زاده نمی‌شود
عوامل اجتماعی و اقتصادی متعددی را همچون فقر، بیکاری، مهاجرت از روستاها و شهرهای کوچک، پایین بودن درآمد از شغل اصلی و جبران آن با تکدی گری، داشتن بیماری و تهیه هزینه های درمان خود یا خانواده، فرار از منزل و کسب درآمد به وسیله تکدی گری، مشکلات جسمی و روحی و روانی، کهولت سن و از کارافتادگی و تهیه هزینه زندگی، اعتیاد و تهیه هزینه مواد مخدر مصرفی، طلاق والدین یا زن و مرد،  سودجویی و فرصت‌طلبی بدون زحمت و سرمایه، پنهان سازی کارهای خلاف (خرید و فروش مواد مخدر و ...) جزء عوامل شکل‌گیری و تداوم این پدیده ذکر کرده‌اند. 

به نظر می‌رسد که نهادهای گوناگون و ساختارهای کلان باید تغییر کنند تا این پدیده از بین برود یا کاهش بیابد. در واقع اگر نهادهای حمایتی، تامین اجتماعی، آموزشی و اقتصادی نتوانند نقش خود را به درستی بازی کنند و از فرد و خانواده در برهه‌های حساس زندگی مانند بیماری، فوت، بیکاری، سانحه و غیره حمایت نکنند، نمی‌توان انتظار داشت که انسان‌های ضعیف‌تر دست نیاز به سوی همشهری‌های خود دراز نکنند و در این راه هم مسلماً هم نیازمند واقعی هست و هم سودجوی بی‌عار. اگر سازمان‌های خیریه نتوانند اعتماد مردم را برای دریافت کمک‌های مالی به دست بیاورند، نمی‌توان توقع داشت که آنها هرگز به هیچ کس مستقیماً صدقه ندهند. 

بازی با حس نوع‌دوستی
تکدی‌گری سکه‌ای است که دو رو دارد. یک روی آن کسی است که «بدبختی و بیچارگی» می‌فروشد و ترحم و کمک مالی دریافت می‌کند. روی دیگر آن نیز مردمی‌ هستند که به گدا پول می‌دهند و «رضایت خاطر» می‌خرند. رضایت از اینکه وظیفه کمک به همنوع را انجام داده‌اند و ثوابی هم برده‎اند. شاید اگر ما یاد بگیریم که نیازمندان واقعی را کجا بشناسیم و چطور به آنها کمک کنیم، اگر یاد بگیریم که «عرضه» را کم کنیم، به تدریج «تقاضا» هم کم شود.

دفعه بعد اگر کسی نسخه‌اش را به من نشان بدهد و کمک بخواهد، دستش را می‌گیرم و به داروخانه می‌برم و برایش داروهایش را می‌خرم، اگر دروغگو باشد که فرار می‌کند، اگر نه هم که ... نمی دانم شاید همه شان دارند راست می‌گویند!
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۵:۲۹ - ۱۳۹۲/۱۰/۲۹
راهش اين است كه با وجود دستگاه هاي عريض و طويلي مانند سازمان بهزيستي و كميته امداد و ... ديگر چنين افرادي در خيابان ها نباشند. و اگر هم كلاهبردارند باز فكر مي كنم سازمان هاي ديگري وظيفه برخورد با آنها را دارند. عدم انجام وظايف اين سازمان ها است كه ما را در چنين موقعيت دوگانه اي قرار مي دهد كه يا بايد ساعت ها وقت بگذاري تا اثبات كني كه طرف واقعا نيازمند است يا نه و يا بايد با عزاب وجدان دست رد بر سينه او بزنيم و خودمان را توجيه كنيم كه دروغ مي گويد.
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۴:۳۲ - ۱۳۹۲/۱۰/۲۹
چه حس آشنایی !من هم موقع روبرو شدن به اینکه یک درصد اگر واقعی بود چه؟ گیر میکنم
انتشار یافته: ۲