bato-adv
bato-adv

قلی‌اف: در ایران در کنار روح پدرانم هستم

«عاشیق» نیست، نه در موسیقی‌ای که اجرا می‌کند و نه در شکل نوازندگی‌. اما همچون «عاشیق»ها پر است از قصه و داستان. مخصوصا وقتی در خاطراتش می‌گردد. مثل همان‌ها داستان‌ می‌گوید. دست‌هایش را بالا می‌برد، صدایش را پایین می‌آورد، چشمانش را درشت می‌کند و گاهی هم شنونده‌اش را به خنده می‌اندازد.

تاریخ انتشار: ۰۷:۱۰ - ۳۰ بهمن ۱۳۹۲
  «عاشیق» نیست، نه در موسیقی‌ای که اجرا می‌کند و نه در شکل نوازندگی‌. اما همچون «عاشیق»ها پر است از قصه و داستان. مخصوصا وقتی در خاطراتش می‌گردد. مثل همان‌ها داستان‌ می‌گوید. دست‌هایش را بالا می‌برد، صدایش را پایین می‌آورد، چشمانش را درشت می‌کند و گاهی هم شنونده‌اش را به خنده می‌اندازد.

 اما این «رامیز قلی‌اف» خارج از صحنه است. وقتی روی سن می‌رود، موجود دیگری می‌شود و شنوندگانش را میخکوب می‌کند. او را بزرگ‌ترین نوازنده تار حال‌ حاضر جمهوری آذربایجان می‌دانند و برخی هم دوست دارند او را بزرگ‌ترین نوازنده تار در تمام تاریخ این کشور بدانند. این نوازنده 67‌ساله، غیراز تارنوازی رییس دانشکده سازهای سنتی دانشگاه موسیقی «باکو» است و با ارکسترهای مهم این کشور همکاری دارد. قلی‌اف، در حالی روزهای 26و 28 بهمن در جشنواره موسیقی فجر به صحنه رفت که اجرای قطعه «ای ایران» ساخته روح‌الله خالقی توسط این گروه، با استقبال مخاطبان ایرانی مواجه شد.

 در برنامه اول گروه موسیقی جمهوری آذربایجان به رهبری رامیز قلی‌اف، در تالار ایوان شمس واقع در اتوبان کردستان با پاپیون‌های سبزرنگ بر صحنه حاضر شده بودند. قطعات اجراشده، بارها حاضران را که بیشترشان از آذری‌زبان‌های ایرانی بودند، به شوق آورد و فریاد یاشاسین (زنده‌باد) بارها در سالن شنیده شد. شب گذشته، در دومین اجرای مشترک این نوازنده و گروه موسیقی آذربایجان، بار دیگر قطعه «ای ایران» اجرا شد و قلی‌اف بارها، حین اجرا از تشویق‌ها و حمایت‌های تماشاگران ایرانی اظهار خرسندی کرد.

او در بخشی از کنسرت، درحالی‌که دست پوریا خادم، (پیانیست نوجوان ایرانی و پسر رسول خادم) را گرفته بود، این نوازنده را یکی از استعدادهای بی‌شمار موسیقی ایران خواند. گفت‌وگوی ما را با این نوازنده در ادامه می‌خوانید.


‌ گفتید که به خاطر عمویتان با تار آشنا شدید؟
بله. کوچک‌ بودم، فکر کنم چهار،پنج‌ساله. خانه‌مان در «آق‌دمیر» قره‌باغ بود؛ این پاره وطنم که در اشغال است. یادم هست که روی یکی از دیوارهای خانه‌مان یک چیزی آویزان بود. یک روز از پدرم پرسیدم آقاجان این چیست؟ پدرم نگاه کرد، اما چیزی نگفت. فقط چشمانش پر از اشک شد و رفت. رفتم و از مادرم پرسیدم. مادرم گفت این تار است. گفتم چرا گذاشته‌اید روی دیوار؟ گفت مال عمویت است. عمویت دیگر نمی‌تواند تار بزند و برای همین آنجاست.

 بازوی عمویم در جنگ جهانی دوم زخمی شده بود. پدرم برادر بزرگ‌تر بود و برای همین‌ عمویم سالی یکی،دوبار مخصوصا عیدها به خانه ما می‌آمد و همیشه هم برای ما عیدی می‌آورد. وقتی آمد، مثل همیشه دویدم و بغلش کردم. او هم مرا بغل کرد و بوسید. آوردمش کنار همان دیواری که تار رویش آویزان بود و گفتم این چی هست؟ گفت تار است. گفتم مال کیست؟ گفت مال توست. گفتم خب چرا آنجاست؟ گفت تا حالا صاحبش معلوم نبود، اما دیگر صاحبش را پیدا کرده و می‌آید پایین. به من گفت این تار را من به تو می‌دهم، بختش را هم خدا به تو بدهد. او با همان دست زخمی تار را کوک‌ کرد و من هم با آن دست‌های کوچکم تکرارش کردم. از کوک‌کردن آن موقع ساز تا تارزدن امروز من در تالار وحدت.

‌ غیر از عمویتان که شما را با تار آشنا کرد، چه استادانی داشتید؟
مردم آذربایجان معلم من بوده‌اند. در دنیای هنر از هرکسی ذره‌ای برداشتم، نوازنده‌های مختلف، کنسرت‌ها و فستیوال‌ها معلم من بودند. اگر از یک نفر یاد می‌گرفتم، از موسیقی سیر می‌شدم. اما اگر منظورتان فرد خاصی است، باید بگویم «حاجی ممداوغلی» تارزن، نوازنده بزرگی بود، خدا رحمتش کند. وقتی اولین‌بار نواختنش را دیدم، خواستم مثل او باشم. البته همه می‌خواستند مثل او باشند. حالا نمی‌دانم کدام‌مان مثل او شدیم و کدام‌مان نه. اما فکر می‌کنم، بعد از آنکه او را دیدم، خودم ‌را پیدا کردم؛ خودم شدم. حاجی‌محمد داستان جالبی دارد، بگذارید برایتان تعریف کنم.

حاجی‌محمد وقتی برای خواستگاری زنش عالیه خانم رفته بود، پدر همسرش می‌گوید من به نوازنده دختر نمی‌دهم. اگر می‌خواهی با دخترم ازدواج کنی، باید دکتر شوی. او هم می‌رود، درس می‌خواند و دکتر می‌شود. دکتر زیاد هست، اما واقعا نوازنده تار مثل حاجی ممداوغلی انگشت‌شمارند.

‌ بعضی دستگاه‌ها و گوشه‌های موسیقی ایرانی با بعضی مقام‌های آذربایجانی همنام هستند. غیر از اینها موسیقی ایران و آذربایجان چه پیوند‌هایی با هم دارند؟
هنر ایران و آذربایجان از من جدا نیست. برای من این دنیای موسیقی مثل یک پرنده بزرگ است با دو بال افراشته؛ یکی ایران است و دیگری آذربایجان. یک بدن، یک قلب و یک مغز دارد و خون از رگ‌ها در تمام این بدن می‌چرخد. ایران و آذربایجان و همین‌طور موسیقی این دو کشور مثل دست‌های این دو بدن است که اگرچه از هم جدا هستند، اما متعلق به یک بدن‌اند. اگر هم این دو از هم جدا شده‌اند، نباید نگران باشیم، مثل کودکانی هستند که اگر از هم جدا شده‌اند از پدر و مادر یکی همراه‌شان است.

‌با موسیقی غیرآذری ایران، منظورم موسیقی دستگاهی یا همان سنتی ایران چقدر آشنا هستید؟ وقتی به این موسیقی گوش می‌کنید، چه احساسی دارید؟
در موسیقی ایران خیلی‌ها را می‌شناسم و دوست‌شان دارم مثل «جلیل شهناز»، «محمدرضا لطفی» یا «کیوان ساکت». اما بعضی را خیلی‌خیلی دوست دارم، مثل «ابوالحسن‌ صبا» و «حسین علیزاده» که آثارشان چیز دیگری است. به نظر من هر کدام از بزرگان موسیقی ایران مثل یک دسته گل هستند که هر کدام بوی خودشان را دارند. موسیقی ایرانی برای من مثل لحظه آرامشی است که بعد از یک راه بی‌پایان در بیابان که گرسنه و تشنه‌ام، به یک درخت خرما می‌رسم. آن‌وقت است که در زیر سایه‌اش می‌نشینم، از آن خرما در دهانم می‌گذارم و از آبی که کنار آن می‌گذرد، می‌نوشم. دستم را بالا می‌برم و می‌گویم خدایا تو را شکر می‌گویم که این نعمت را به من دادی.

‌ از آشنایی‌تان با «فرهاد فخرالدینی» بگویید. شما در موسیقی فیلم «شهریار» که آقای فخرالدینی ساخته‌اند، تکنوازی تار هم داشتید.
فرهاد فخرالدینی یک‌بار در سال 1990 به باکو آمد و با یک ارکستر از آثار آهنگسازان مختلف و همین‌‌طور از ساخته‌های خودش کنسرت داد. من در آن کنسرت بودم و وقتی کنسرت تمام شد از شدت ذوق و هیجان احساس خفگی کردم. وقتی آثارش را شنیدم، انگار که خیلی وقت است او را از قبل می‌شناختم. ما را به هم معرفی کردند و دوستی ما از آن زمان تا امروز ادامه دارد. فرهاد فخرالدینی هم هنرمند بزرگی است و هم شخصیت بزرگی دارد. خیلی خوشحالم که با چنین انسان‌های بزرگی در موسیقی ایران آشنا هستم.

‌ وقتی آقای فخرالدینی از شما خواستند در فیلم شهریار بنوازید، چقدر شهریار را می‌شناختید؟
من شعرهای مرحوم شهریار را می‌شناختم و دوست داشتم. شهریار در سال 1987، فکر کنم یک سال قبل از فوتش بود، برای من یک نامه‌ای نوشته بود که هنوز آن را دارم. از طریق «محمد آذرلو» دوست مشترک‌مان نامه را برایم فرستاد. برایم نوشته بود عزیزم رامیز آقا، تو را در تبریز در قلبم می‌بینم. پسرم با مضراب تارت موسیقی آذربایجان را برایم آشناتر کردی. از چشمانت می‌بوسم. خودش هم امضا کرده بود. متاسفانه هیچ‌وقت او را از نزدیک ندیدم، اما بعد از فوتش در تبریز به زیارت مزارش رفتم.

‌ نوازندگان تار آذری‌، ساز را در آغوش می‌گیرند و می‌نوازند. چرا سنت تارنوازی در آذربایجان به این شکل است؟ به جهت صدادهی ساز است یا حسی که به نوازنده دست می‌دهد؟
ببینید، وقتی شما تار را روی پایتان می‌گذارید، صدا روی پایتان تاثیر می‌گذارد. اما وقتی آن را اینجا می‌گذارید؛ روی قلب‌تان، صدا روی قلب اثر می‌گذارد. نوازنده با قلبش است که کار می‌کند. از این گذشته قلب‌ به سر هم نزدیک‌تر است. یک مثالی برای شما بزنم، مثلا وقتی بچه‌ای را روی پایتان می‌گذارید، اگر گریه‌ای کند، شاید یک تشر هم به او بزنید که ساکت باشد، اما وقتی در آغوش شماست و گریه می‌کند، او را در بغل‌تان می‌فشارید. قربان صدقه‌اش می‌روید و می‌گویید قربانت بشوم، چرا گریه می‌کنی. می‌خواهم بگویم وقتی چیزی را در بغل‌تان بگیرید، بهتر می‌توانید به او محبت کنید.

‌ شما همزمان با نواختن و ارتعاش سیم‌های تار خودتان را هم تکان می‌دهید. ندیده‌ام که دیگر نوازنده‌های تار آذربایجان این کار را بکنند. این شیوه خاص خودتان است؟ این حس از کجا می‌آید؟
شما فکر می‌کنید که من تار را می‌لرزانم، اما این تار است که من را تکان می‌دهد، می‌لرزاند و می‌گریاند. قلب تار بزرگ است. وقتی ساز می‌زنم، درون آن می‌روم. نمی‌دانم کجا هستم، اما در آن تاریکی دنبال چیزی می‌گردم و انگاری آنجا صدایی هست که آن را پیدا می‌کنم. آن صدا و احساس است که من را تکان می‌دهد. نمی‌دانم از کجا می‌آید یا چطور با من اینطور می‌کند. اما سر خداوندی است.

‌ بعضی معتقدند موسیقی دستگاهی ایران یک حزن و اندوهی در خود دارد و در مقایسه، موسیقی مقامی آذربایجان اینطور نیست و شادتر است. با چنین تفسیری موافق هستید؟
موسیقی مقامی برای ما و موسیقی دستگاهی برای شما گذشته و تاریخ‌مان است. فرقی نمی‌کند اسمش چه باشد، اما این موسیقی در هر کشوری تاریخ آن کشور را می‌گوید، جغرافیایش را می‌کشد و می‌گوید از کجا آمده و به کجا می‌رود. در گذشته هر کشوری، انسان‌ها تجربه‌های متفاوتی داشته‌اند، اگر در مشقت و رنج بوده‌اند یا وقتی که شاد بوده‌اند و به آرزوهایشان رسیده‌اند، این در موسیقی اصیل‌شان است که خود را نشان می‌دهد. اما از اینها گذشته من در موسیقی ایران گریه نمی‌بینم، فهم و شعور می‌بینم، مثلا وقتی «محمدرضا شجریان» می‌خواند، کسی گریه نمی‌کند یا غمگین نمی‌شود.

 چون انگار صدای او از بلندی و از آسمان می‌آید. من فکر می‌کنم هر کس با چشمان خودش به مقام یا به قول شما دستگاه نگاه می‌کند. شاید برای یک نفر مثلا این موسیقی اندوهگین باشد، اما برای کسی دیگری اینطور نباشد. اگر کسی آن موسیقی را بفهمد با آن ارتباط برقرار می‌کند، مثلا در همین تالار وحدت من برای مدت طولانی ساز زدم و اصلا خسته نشدم. فکر می‌کنم آنها که در سالن بودند هم خسته نشدند. چون ما داشتیم با هم حرف می‌زدیم. من با تارم و آنها با چشم‌ها و نگاه‌شان.


البته این را بگویم موسیقی مقامی یا دستگاهی از عشق شروع شده و حسرت و اشک از عشق جداشدنی نیست. بنابراین این دو از موسیقی مقامی هم جداشدنی نیست. من فکر می‌کنم ایرانی‌ها خودشان و تاریخ‌شان را خوب می‌شناسند و بنابراین به بهترین شکل مقام و دستگاهشان را اجرا می‌کنند.

‌ پس به‌نظر شما موسیقی سنتی‌ ما در اصل از یک‌جا ریشه گرفته؟
بله. به‌نظر من در مشرق‌زمین همین‌طور است. در شرق یک نوع موسیقی وجود دارد که هر کدام از ما چیزی به آن می‌گوییم. اسمش برای ما آذری‌ها مقام، برای ازبک‌ها ماکام، برای شما دستگاه، برای هندی‌ها راگ و ترک‌ها یا تاجیک‌ها و دیگران یک اسم دیگر دارد. یک نوع موسیقی وجود داشته و کم‌کم هرکدام تغییر پیدا کرده.

‌ اوایل قرن بیستم بزرگان موسیقی آذربایجان ربع‌پرده‌ای را که ما هم در موسیقی‌مان داریم، حذف کردند تا بتوانند سازهایشان را در ارکستر‌های غربی هم به کار گیرند. حذف این ربع‌پرده که یک‌جور شناسنامه برای همین موسیقی شرقی است، چه تاثیری در موسیقی شما داشت؟
به نظرم این یک کار جسورانه بود. «اوزییر حاجی‌بایف» استاد بزرگ موسیقی این کار را انجام داد. او این کار را کرد تا هم موسیقی مقامی زنده بماند و هم موسیقی ما بتواند بهتر با موسیقی کلاسیک جهان ارتباط برقرار کند. من به زبان آذری حرف می‌زنم، اما وقتی با تارم به ایران یا به هرجای دیگر دنیا می‌روم، وقتی ساز می‌زنم، همه آنها را می‌فهمند و در مقابل تار من تعظیم می‌کنند.

‌ این کار حاجی‌بایف به موسیقی‌تان ضربه نزد؟
نه، کار او یک معجزه در موسیقی بود. همه ما برای این کار به روحش رحمت می‌فرستیم و خدا را شکر می‌کنیم که او را برای ما فرستاد. چون لقمه‌ای که او در دهان ما گذاشت، هنوز و هر زمان برای ما گرم است. ما به قدر کفایت موسیقی مقامی‌مان را حفظ کرده‌ایم که هم اصالت داشته باشد و هم بتواند جهانی شود.

‌ موسیقی پاپ در آذربایجان هم رواج زیادی پیدا کرده، همان‌طور که در ایران بسیار طرفدار دارد. این موسیقی را خطری برای موسیقی مقامی آذربایجان نمی‌بینید؟
نه، اتفاقا این موسیقی به مقام هم جان تازه‌ای داده. دولت، رییس‌جمهور و همسرش بسیار به این موسیقی کلاسیک ما اهمیت می‌دهند و برای آن هزینه می‌کنند. هر سال فستیوال‌های مختلفی در کشور برگزار می‌شود و حتی رییس‌جمهور و خانمش شخصا هر ماه برای موسیقیدان‌های مقامی با احترام هدیه می‌فرستند. این یعنی توجه به موسیقی مقامی و ما دیگر چه می‌خواهیم. حالا آنها هم باشند، مگر چه اشکالی دارد. غیر از این، کار ما چیز دیگری است و کار آنها چیز دیگر.

کار آنها این است که در تلویزیون یا در عروسی‌ها خدمت کنند و اینطور زندگی‌شان را بگذرانند. به نظر من این موسیقی‌ها می‌آیند و می‌روند، اما این مقام موسیقی و موسیقی تاریخی مردم ماندنی است. تنها مشکلی که با اینها در تلویزیون دارم، این است که مثلا در زمان  ما مردم آهسته می‌رقصیدند، اما بعضی از اینها حالا انگار می‌خواهند دعوا کنند. (خنده)


‌ تا به حال اتفاقی افتاده که هنگام نوازندگی، تار در دست‌تان بشکند؟
بله، یک‌بار اصلا ساز در دستم، دو نصف شد. داشتم مقام چهارگاه می‌زدم که یک‌دفعه تار شکست. کاسه ساز در یک دستم ماند و بقیه در دست چپم. رهبر ارکستر یک‌دفعه برگشت که ببیند چه اتفاقی افتاده. من هم به او گفتم، من که گفته بودم آن آدم را نگذارید آنجا بنشیند؛ چشمانش شور است. چشمان بد او تار من را ترکاند. (خنده)

‌ در کجا بود؟
1988 در باکو. یک دفعه دیگر هم در آمریکا کنسرت داشتم. آن موقع هم تارم شکست، اما در حس فرورفته بودم و بالاخره یک جوری تار را تا آخر در دستم نگه داشتم و سازم را زدم.

‌ چندین سال است که با تار زندگی کرده‌اید، خاطره‌ به‌خصوصی با سازتان دارید؟
حدود 40 سالم بود و در یک فستیوال بزرگ برنامه اجرا می‌کردم که موسیقیدان‌ها از 47 کشور دنیا در آن شرکت کرده بودند. پس از آنکه اجرایم تمام شد، حاضران برای مدت طولانی تشویقم کردند، بعد یک موسیقیدان معروف آمریکایی بلند شد و گفت خانم‌ها و آقایان بدانید که مقام بزرگ‌ترین سمفونی تمام جهان است. این برای من خیلی ارزشمند بود. بعد از آن اجرا جایزه بزرگی به من داده ‌شد. پول زیادی بود که در همان‌جا می‌توانستم یک ماشین گرانقیمت بخرم به باکو ببرم. به خانمم زنگ زدم که از اینجا برایت چه بخرم. گفت چه چیزی می‌خواهی برایم بخری از خودت و سازت ارزشمند‌تر؟

‌ وقتی در ایران و برای ایرانی‌ها ساز می‌زنید، چه احساسی دارید؟
ایران برای من یک وطن است. جایی که دین، فرهنگ و عادت‌های قدیمی‌مان یکی است، رگ و ریشه‌های ما یکی است. وقتی در ایران هستم، احساس می‌کنم در کنار روح پدرانم هستم، ایران برای من سرزمین مقدسی است. وقتی به ایران می‌آیم، انگار برای بوییدن شکوفه‌ها و گل‌هایی می‌آیم که از یک جای دیگر این درخت پهنار بیرون آمده‌اند. آدم‌های بسیار مهربانی هستند که واقعا دل آدم را در اینجا بند می‌کنند.

 باورتان نمی‌شود گاهی واقعا رفتن از ایران برایم سخت می‌شود. آرزویم این است که همیشه با سازم به ایران بیایم و برای شما بزنم. یک آرزوی دیگر هم درباره ایران دارم. آرزویم این است که از همین داستان‌های مشترک‌مان از «کوراوغلی» گرفته تا «قره‌باغ شکستسی» یا «داستان شاه‌اسماعیل» آثار زیبایی با رنگ و بوی ایرانی خلق شود. همان‌طور که یک‌بار در سال 1987 در فستیوال در سمرقند، یک موسیقیدان ازبک به من گفت که من هم مثل حاجی‌بایف شما یک «کوراوغلی» نوشته‌ام، چرا موسیقیدانان بزرگ ایرانی از این داستان‌ها که تاریخ و ریشه‌های مشترک ماست، چیزی نمی‌نویسند.

 اگر این داستان‌های مشترک نبود، موسیقی هیچ‌کدام از ما چیزی نبود که الان وجود دارد. آهنگسازان بزرگ ایران با تجسم فوق‌العاده‌ای که دارند می‌توانند آثار بزرگی بنویسند. فرهاد فخرالدینی یا حسین علیزاده یا بقیه بزرگان وقتی چیزی در مقام یا همان دستگاه بسازند، مطمئنم که تا ابد ماندنی می‌شود. اما می‌خواهم از یک آرزوی شخصی‌ام هم بگویم. بزرگ‌ترین آرزویم که در حسرتش هستم این است که یک روز دوباره به سرزمین مادری‌ام «قره‌باغ» برگردم؛ به محله کودکی‌ام بروم، در خانه پدرم را باز کنم و زیر درخت توت آنجا بنشینم و چیزی هم نباشد، غیر از نان و ماست. بعد هم خدا را از شیرینی نعمتی که به من بازگردانده، شکر کنم.


‌ چندی پیش تار آذربایجان در فهرست میراث ناملموس یونسکو، به ثبت جهانی رسید. این مساله واکنش‌هایی را در ایران به‌دنبال داشت. به‌عنوان نوازنده‌ای از جمهوری‌آذربایجان نگاه شما به این مساله چیست؟
فکر کنم در این زمینه اطلاع‌رسانی درستی صورت نگرفته. این تار یا حتی تار آذربایجان نبوده که به ثبت رسیده، بلکه شیوه نوازندگی تار آذربایجان بود که ثبت شد. وزارت فرهنگ آذربایجان و نهاد ریاست‌جمهوری آذربایجان این پرونده را تهیه کردند و از من خواستند که چند قطعه موسیقی را برای ضبط در فیلم این پرونده با سازم بزنم که من هم این کار را کردم.