bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۱۹۳۵۵۹

نعره بزن فیلسوف...!

تاریخ انتشار: ۰۲:۱۰ - ۲۰ خرداد ۱۳۹۳
مطلب زیر را آقای حمید لطفی به سایت فرارو ارسال نموده‌اند


پس از اخذ مدرک فلسفه به چشم خویش دیدم که دنیای کار است که برسرم آوار گشته و من باید یکی از گزینه های روی میز را انتخاب می کردم، کاری که هم شان ومرتبه ام باشد! و عاقبت همین اتفاق هم افتاد و من مناسب ترین را برگزیدم!

«کار که عار نیست» این سخن منوچهر بود که قرار بود با وانت بارش هندوانه بفروشیم.

روزهای نخستین برمن بسیار سخت می گذشت صدایم درنمی‌آمد. راستش بسیار می ترسیدم که نکند استادی، همکلاسی، دوستی یا آشنایی مرا در آن وضعیت ببیند. حتی تصورش هم تنم را می‌لرزاند. منوچهر برای اینکه ترس مرا بریزد بلندگو را دستم می‌داد و گفت: نعره بزن فیلسوف! نعره بزن فیلسوف!

از آن‌جا که هرکاری در قدم اولش سخت و دلهره‌آور است و بنی‌آدم ،بنی عادت است کم کم بقول منوچ خان راه افتادم و خود را با شرایط جدید وفق دادم. من که زمانی از مقایسه اندیشه‌های دکارت و مولانا داد سخن سر می‌دادمف اینک بلند جار می‌زدم «هندوونه بشرط چاقو!»

اگر روزگاری به خاطر برهم نخوردن پرستیژم لبخند ژوکوند تحویل می‌دادم اینک قاه قاه می خندیدم و تف تو قبر این و آن می‌انداختم...

دغدغه‌ام دیگر برپایی مدینه فاضله نبود، بلکه هم و غم من این بود که هندوانه‌ها را به هر ترتیب ممکن به ملت قالب نمایم! من که هنوز نمیدانستم این ننه مرده‌ها باید صدای طبل بدهند که شیرین و قرمز باشند یا صدای زنگ، ناچار با هزار چاخان و سفسطه ملت را راضی می‌کردم چندرغازبدهند و یکی را ببرند!

شال دانشجویی جای خودرا به دستمال یزدی داد و سبیل‌هایم نرم نرمک در حال پرپشت شدن بود.  همدمم ترانه‌های داش مشتی شده بود. سراز قهوه خانه در آورده و و به افتخار دوستان جدید دود حلقه‌ای بیرون می‌دادم. در این راه چنان پیشرفت نمودم که به اتفاق دوستان متفق‌القول گشتیم که که من از ابتدا نیز برای چنین اموراتی ساخته شده بودم و اشتباهی سر از درس و دانشگاه دراورده بودم!

بهارمن با تصادف سنگین وانت خزان شد و به ناچار از منوچهر ورشکسته جدا شدم اما به دلیل حسن سابقه در همان قهوه‌خانه مشغول بکار شدم و قطار به ریل بازگشت.

دیگر توی آینه آدم دیگری را می دیدم. حیرت می‌کردم که این همه تغییر نموده‌ام؛ شرم اور بود به جای انکه من روی این جماعت تاثیر بگذارم آن‌ها مرا از اساس تغییر داده بودند.

توی قهوه‌خانه معرکه می گرفتم که بیا و ببین خلقی انگشت به دهان هنرمندی‌هایم می‌ماندند. خدارا شکر مایه انبساط خاطر خلایق گشته بودم!

در این وانفسا دعوتنامه‌ای برای تدریس پاره وقت کلاس فلسفه مثل کابوس به جان رویاهای شیرینم افتاد! بقول شاعر «آمدی جانم بقربانت ولی حالا چرا؟» چه باید می‌کردم؟ من در شخصیت جدید خود بسیار جا افتاده بودم؛ مگر می‌شد به راحتی باز هم عوض شد؟ اصلا به سبیلم تعصب پیدا کرده بودم؟ نه توان انقلاب شخصیتی دیگر نداشتم.