آرامآرام، قلیان را پک میزند و بین هر پک، به حرفهای اطرافیان گوش
میسپارد و سری تکان میدهد. صورتی استخوانی و کشیده دارد با سبیلی کمپشت
که به شکل موازی تا انتهای چانه ادامه دارد. سنی بیش از بیستوسه سال
ندارد، ولی اطرافیان به نوعی با او برخورد میکنند که گویی چندینسال از
آنها بزرگتر است. روی ساعدها بهطور منظم چند اثر بریدگی دیده میشود و
شکلی نامنظم هم بر روی بازوی راستش تاتو کرده است. کم حرف میزند و هنگام
حرف زدنش، همه به او گوش میدهند و هرازچندگاهی، تبلت خود را چک میکند.
تیک دارد. با فشار پشتسرهم پلک میزند و گردنش را چندمرتبه به سمت چپ، کج
میکند.
سخن از درگیری خیابانی با چندنفر است؛ میگوید: «اگر کم میآوردم، برام
سنگین تموم میشد. خوب بالاخره یه محل روی ما حساب باز کردن من کاری
نداشتم، خیلی نگام کردن و منم که با دوستم بودم، خوش نداشتم کسی اون طوری
نگام کنه. بالاخره رفتم جلو و گفتم منو میشناسی که داری اینطوری نگام
میکنی؟ طرفتو میشناسی؟ منتظر جواب نموندم و شروع کردم به کتککاری. تنها
بودم ولی تونستم تا وقتی بچهها برسن، چندتا بزنمشون.»
اضافه میکند: «به
هر حال، خوب نیست آدم از کاراش تعریف کنه. میتونین برین بپرسین، شنیدم که
گفتن تیزی داشتم ولی نمیدونن که ما اهل تیزی نیستیم و دست خالی میریم
جلو. جو قهوهخانه، گویی آماده اتمام روایت بودند که مهر تایید بزنند. با
گفتن «بله شنیدیم»، به نوعی تایید کردند و مشغول کشیدن قلیان شدند. دود
انباشتهشده قلیان، فضای قهوهخانه را بهصورت افقی به دو قسمت تقسیم کرده
بود.» بهنام، جوانی است که پس از اتمام دبیرستان، خود را قسمتی از جامعه
میدیده؛ قسمتی از جامعه که باید محله را ساکت کند و خودی نشان بدهد و برای
سالهای آینده که قوای جسمانیاش کمتر میشود، نامی داشته باشد. اما بهنام
با آنچه از «لات محله» در ذهن دارد، متفاوت است. سنوسالش به کنار، مدل
مو، نوع پوشش، نوع گفتارش و بهکاربردن تکه کلامهایش و بهانه درگیریهایش،
همه فرق میکند. هنوز ریشش کامل نشده ولی گویی با چند عربدهکشی و چند
درگیری سنگین، بین اهالی محل و دوستان مجازی، جایی برای خودش باز کرده و با
بزرگان نشست و برخاست میکند.
میگوید: «محله اگه یکی مثل منو نداشته باشه که نمیشه. بالاخره یکی باید
جلو دوتا غریبه رو بگیره یا بچه محلها باید از یکی، حرف شنوی داشته باشن
یا نه؟ دنیا مثل یه قفس شیشهای میمونه که اگه زور نداشته باشی، نمیتونی
بشکنیش.» اضافه میکند: «یکی بود تو زندان که همیشه به من میگفت بهنام جگر
شیر داره، نمیتونه حرف بخوره؛ حالا هر کی باشه مهم نیست. یه مرد باید
زندان رفته باشه، باید حبس بکشه تا بتونه شیشه بشکنه و زندانی نباشه. من
نمیخوام یه غریبه بیاد تو محلم به رفیقام حرف بزنه. یه جورایی برام سنگین
تموم میشه. یادمه تو زندان یکی بود به نام محسن سرباز؛ بچه پارک بود و کل
پارک رو تو مشتش داشت. کسی بدون اجازه اون نمیتونست روی نیمکت بشینه. این
محله هم باید یه قانونی داشته باشه و ما چندنفر، اینجا رو بهتر از پارک
اداره میکنیم. ولی وقت میبره. البته یه چندنفری از اهل محل یه حرکتایی
میزنن، مثل اون دفعه که ریختن ما رو گرفتن. البته برا ما که بد نشد. رفتیم
تو زندان رفیقای با مرامی پیدا کردیم. نشون دادیم که این محل بیصاحب نیست.
الان همون همسایهها ما رو میبینن، سلام میکنن.»
بهنام، نظرات متفاوتی داشت؛ او تحصیلات را بیهوده میدانست و میگفت: «درس
به درد مرد نمیخوره، شما وقتی مَردی که بتونی جلو دو تا نامرد رو بگیری،
برا محل آبرو کسب کنی. مثلا همین مهندس ما، رفت کلی درس خوند ولی حالا چی؟
آمده وردست باباش، داره مغازهداری میکنه یا همین بیژن خودمون.»
رو میکند
به کنار دستش و میگوید: «آقا بیژن، شما چند سال درس خوندی؟» بیژن، صاحب
قهوهخانه است. پشت میز نشسته. میگوید: «پنجسال بهنام جان.» میگوید:
«خوب پنجسال درس خوند و الان آمده، داره قلیان میده. کار که بد نیست. به
نظر من، باید سرشو بلند کنه ولی الان اگه من بخوام، میتونم یه قهوهخونه
بزنم که دهبرابر اینجا مشتری داشته باشه. ولی به تریپ ما نمیاد. خدا رو
شکر، یه پولی به ما میرسه که بخوایم زندگیمونو بچرخونیم.»
بهنام بغل دستی خود را که بدن ورزیده و درشتی دارد، مخاطب قرار میدهد و
میگوید: «یادته رفتیم سر محل، پیش این پسره کباب بخوریم، بعد آمد گفت فلان
قدر میشه حسابتون. باهاش چی کار کردیم؟»
بغل دستی گوشیش را کنار میگذارد، چوب قلیان را از دهانش فاصله میدهد و
میگوید: «رفتیم حالشو گرفتیم.» میپرسد: «نه، دقیق بگو، رفتیم چیکار
کردیم؟» جواب میشنود: «رفتیم زدیم منقلشو انداختیم. یه ساعت بعد آمد، گفت
آقا بهنام ببخشید، بذار من اینجا کاسبی کنم.»
بهنام باز ادامه میدهد: «همینه عاقبت کسی که حرف گوش نکنه. ما که به کسی
کاری نداریم. بعضیها الکی چوب لای چرخ ما میندازن.» باز رو میکند به
دیگران: «بهروز خروس رو که یادتونه؟ با اون مرده قصابه درگیر شد، یه ضرب
بهش زد. هنوزم تو حبسه. این دفعه که رفتم تو، گفت تا چندوقت دیگه آزاد
میشم، باید بیام حال چندنفر رو بگیرم. منم بهش گفتم که الان دیگه وضعیت
فرقکرده آقا بهروز، محل داره رو یه سیستم دیگهای اداره میشه. چپچپ نگام
کرد ولی فهمید که چی میخوام بهش بگم. بالاخره چندتا پیرهن بیشتر از ما
پاره کرده. میدونه به کی، چی باید بگه. البته بهعنوان یه بزرگتر، احترامش
واجبه ولی تا وقتی که بشه بهش احترام گذاشت، ما به کسی کاری نداریم.»
ادامه میدهد: «احترام یه چیز دو طرفست؛ دو طرفی که باید روی برخورد آدما
وزن بشه. وقتی یه نفر میاد تو قهوهخونه، باید به بزرگ جمع سلام بگه. حالا
جوابم نشنید، مشکلی پیش نمیاد ولی اگه سلام نگه، خوب بیاحترامی کرده. اینو
باید همه بدونن که هر کسی یه حرمتی داره. کسی مثل من، وقتی میره یه جا
کباب بخوره که نباید طرف بیاد درباره حسابش حرف بزنه. همین که داره اونجا
کار میکنه، از صدقه سر ماست. میخوای فردا دو نفر رو بیارم بغل دستش منقل
بذارن و کباب بفروشن؟ ببینین، ما این جاییم که هرکی بخواد کارشو بکنه ولی
طبق یه قانونی که اونم بالاخره یکی باید دستورش رو بده.»
بهنام دستش را به نشانه چای، مقابل دهانش میگیرد و کارگر مغازه برایش چای
میآورد و در دو مرحله چایش را سر میکشد و به میز میکوبد و میگوید:
«این ذغالشو عوض کن.» تا پسرک ذغال قلیان را بیاورد، میگوید: «دعوا یه
شرطه که هر کسی نمیتونه اینو بفهمه. وقتی منِ بهنام دستم بلند میشه، نباید
کسی انتظار داشته باشه که به احترامش دستمو بیارم پایین. هر کی این کار رو
بکنه، یعنی داره از طرف مقابل حمایت میکنه. حالا ما شنیدیم چندنفر آمدن تو
همین مغازه، گفتن فلانی الکی عربده میکشه و دعوا را میندازه ولی از قول
من، بهشون بگین، بیان روبهرو حرف بزنن. مرد باشن یهبار برن جلو دو نفر
وایسن و یه حرف درشت بزنن. این صحبتی که من میکنم رو باید بنویسین که هرکی
بشینه پشت سر ما حرفی بزنه، باید جیگرشو داشته باشه که بیاد جلو روی منم
حرف بزنه.»
سرش پایین و به تبلتش خیره مانده بود. چند دقیقهای گذشت و با
لبخندی که مزه غرور میدهد، به اطرافیان میگوید: «ملت توی فیسبوک هم به
ما ارادت دارن و هر عکسی که میزارم، چند دیقه بعد کلی لایک میخوره. الان
تقریبا دو ساعته که عکس جدیدمو گذاشتم و نزدیک دویستوسیوسهتا لایک
خورده، الان شد دویستوسیوچهار، پنج، شش و...»