bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۲۰۲۸۷۹
داوری اردکانی: زمانه ما، زمانه گفتن و نشنیدن است

گلایه‌هایی که بوی رفتن می‌دهند!

رییس فرهنگستان علوم جمهوری اسلامی در یادداشتی که برای آخرین شماره خبرنامه فرهنگستان نوشته با گلایه از کم توجهی‌ها به فرهنگستان که نمونه‌ای از آن، ناتوانی فرهنگستان در تأمین هزینه های جاری و پرداخت حقوق اعضای فرهنگستان در ماه‌های اخیر است...

تاریخ انتشار: ۱۴:۳۶ - ۲۶ مرداد ۱۳۹۳
 رییس فرهنگستان علوم جمهوری اسلامی در یادداشتی که برای آخرین شماره خبرنامه فرهنگستان نوشته با گلایه از کم توجهی‌ها به فرهنگستان که نمونه‌ای از آن، ناتوانی فرهنگستان در تأمین هزینه های جاری و پرداخت حقوق اعضای فرهنگستان در ماه‌های اخیر است با اشاره به تجربه شانزده ساله تصدی مسوولیت فرهنگستان آورده است: «چند سال اخیر را به اصرار دوستان و همکارانم مانده ام و اکنون دیگر نه آنها اصرار خواهند کرد و نه من به خصوص با توجه به آنچه گفتم وجهی برای ماندن می بینم. پس شاید این آخرین یادداشتی باشد که برای خبرنامه می نویسم و بسیار متأسفم که این آخرین سخن، نفثة المصدور است.»

استاد داوری اردکانی در یادداشت خود، منشاء اصلی مشکلات را بیگانگی جوامع در حال توسعه با واقعیت‌های توسعه و روگرفت سازمان‌هایی مثل فرهنگستان به تقلید از غرب بدون شناخت جایگاه و کارکرد آنها و ناتوانی فرهنگستان علوم در تأُمین هزینه های ضروریش را بیش از هر چیز ناشی از بی تعادلی در نظم بوروکراتیک کشور می‌داند و می‌نویسد: «من آزرده نیستم که بیش از چهار ماه است حقوق همکارانم پرداخت نشده است. آنها اگر کشور در تنگنای مالی باشد مطالبه حقوق نمی کنند اما آیا کشور ما چندان نادار و فقیر شده است که توانایی پرداخت چندصد میلیون تومان حقوق چند صد دانشگاهی ممتاز ندارد؟»

در یادداشت دکتر داوری اردکانی آمده است: «این بار هرچه سعی کردم، مطلب خاصی به نظرم نیامد که برای خبرنامه بنویسم. برای کسی در سن و سال من طبیعی است که کار مطالعه و نوشتن روز به روز برایش دشوارتر شود مع هذا چون این خلل و وقفه قدری ناگهانی بود، از خود پرسیدم که این دگرگونی احوال از کجا و چرا پیش آمده است؟ تأمل در این پرسش زمینه یادداشتی شد که می خوانید و بیشتر عذر تقصیر و سپاسگزاری از فرهنگستان و همکاران فرهنگستانی و اندکی گله گزاری از متصدیان بودجه است. از ناتوانی و قصور خود آغاز می کنم.

1- پیداست که این ناتوانی ناشی از غلبه ضعف پیری است؛ اما وجه دیگری که بیشتر به آن می اندیشم یا امر دیگری که ناتوانی و ضعف را شدت بخشیده آزردگی خاطر و بی میلی به ادامه کار و بی وجه دانستن این ادامه بی ثمر است. این آزردگی ناشی از ناتوانی مدیریت فرهنگستان در تأمین هزینه های جاری است.

اگر من یک آدم اداری بودم و روحیه بوروکرات ها داشتم از این قبیل پیشامدها آزرده خاطر نمی شدم. یک صاحب منصب اداری از وضعی که ده ها سال است عادی و همه جایی شده است، متعجب و آزرده نمی شود. من هم از هیچ کس توقع زیادی ندارم و می دانم که ما خود نیز کوشش کافی برای رفع مشکل نکرده ایم. آزردگیم آزردگی یک دانشگاهی ساده و دانشجوی فلسفه از وضع شبه عقلانی (در قیاس با عقلانیت وبری) بوروکراسی ای است که در آن سختگیری بی مدارا در رعایت رسوم و مقررات با سهل انگاری و بی پروایی نسبت به مبادی و اصول جمع شده است.

وضعی که همه کم و بیش به آن عادت کرده ایم و به این جهت ملتفت نمی شویم که بوروکراسی چه مشکل ها و ناتوانی هایی دارد. ما نارسایی ها و ناکارآمدی هایی را که در گردش چرخ امور اداری می بینیم به اشخاص و قصورهای شخصی و موقعی نسبت می دهیم و غالباً آنها را جزئی می دانیم و کمتر می اندیشیم که خرابی کار این جزئی ها باید از جای دیگر باشد. وقتی در همه جا امور جزئی می لنگد باید خللی در وحدت و تعادل روی داده باشد.

بوروکراسی خرد خاص خود دارد ولی در اینجا نمی توان از نسبت میان خرد و بوروکراسی سخن گفت. من پیش از این در جای دیگر نظرم را در باب نظم اداری دائر بیان کرده ام و اگر اکنون دوباره به آن اشاره کردم برای این بود که بگویم ناتوانی فرهنگستان علوم در تأُمین پرداخت هزینه های ضروریش تقصیر کسی نیست بلکه بیشتر به بی تعادلی در نظم بوروکراتیک بازمی گردد.

درست است که این مساله جزئی و بی اهمیت است اما جزئی ها را نمی توان و نباید مهمل گذاشت زیرا جزئی و کلی به هم بسته اند. هر امر جزئی جایگاهی در نظام کلی دارد که اگر در جایگاه خود نباشد آشفتگی پدید می آید. کلی و جزئی با هم اند و اگر از هم جدا شوند دیگر وجود ندارند.

اینکه می گویند کل مستقل از اجزا و جزئی هاست مراد این است که با کنار هم گذاشتن اجزا و جزئی ها کلّ و کلی پدید نمی آید بلکه وجود کل مستلزم برقرار شدن نسبتی میان اجزا و جزئی هاست. با این نسبت است که کل به وجود می آید و جزء و جزئی معنی و مقام خود را پیدا می کند. اگر در جایی جزئی ها شأن و مقامی ندارند یا نمی دانیم مقامشان چیست چگونه به کلّ و تعادل کلّی برسیم؟

2- از ابتدای امسال حقوق اعضای فرهنگستان پرداخت نشده است. می دانم همکارانم مناعت و علوّ طبعی دارند که به این قبیل امور اهمیت نمی دهند. آنها از پارسال که شش ماه آخر سال حقوقشان پرداخت نشد حتی یک بار هم از من نپرسیدند که این اهمال یا قصور و تقصیر از کجا بوده است؟ اما بعید نیست که یکی هم بیندیشد که مبادا این اهمال نشانه بی اعتنایی به دانش و دانشمند باشد.

درباره این گمان باید اندکی توضیح بدهم. احترام به علم یک امر اخلاقی است. احترام اخلاقی به علم بسته به اینکه موضوع و غایت علم چه باشد صورت های متفاوت پیدا می کند. متقدمان علمی را شریف تر می دانستند که موضوعش شریف باشد و غایتی ورای علم نجوید و به سود ننگرد. آنها در طبقه بندی علوم، علم سودمند و کارساز را در ذیل علومی که موضوعشان شریف تر است قرار می دادند؛ اما در زمان ما، علم، علم کارپرداز و وسیله ساز است و با ضرورت های زندگی نیز پیوستگی یافته است و دیگر نمی تواند که کارساز نباشد.

پیداست که نسبت مردمان با علم کارساز، نسبت بی تعارف و خودمانی و بهره برداری است. در این نسبت خودمانی کسی از احترام و شرف بحث نمی کند اما اهمیت چیز دیگری است. علم کارساز زمان ما با عقلی قرین است که کارش نه صرف استدلال بلکه مظهر قدرت آدمی در زمین و در فضای کیهانی است. اکنون همه جهان به این علم و عقل نیاز دارند (اینجا بحث از درستی و نادرستی و خوبی و بدی نیست، مساله، مساله نیاز است) اما بهره همه از آن یکسان نیست زیرا عقلی که گفتیم میان همه جهانیان به تساوی تقسیم نشده است.

وقتی در جایی علم کارساز نباشد اهمیت آن چنانکه باید درک نمی شود و بنابراین نباید توقع اعتنای بیش از اندازه به دانش و دانشمند داشت. در کشورهای توسعه یافته صرفاً اشخاص نیستند که به علم وقع می‌گذارند بلکه سازمان ها در عین حال که به علم بستگی دارند، جانب آن را هم نگاه می دارند ولی احترام ما به علم شخصی و خصوصی است. من این وضع را در طی عمر دانشگاهی خود به خصوص در سفرهای غریبانه علمی یا به هنگام پذیرایی از دانشمندان خارجی (با حمایتی که دیپلماسی کشورشان از آنها می کند) آزموده ام و اگر فرصت کنم گزارش این آزمایش ها را می نویسم.

ما بیشتر از آن جهت به علم احترام می کنیم که در سنتمان بر حرمت اخلاقی علم تأکید شده است و البته قدر علم تکنولوژیک را هم کم و بیش بر حسب ضرورت و به نسبتی که در زندگی هر روز به آن وابسته شده ایم، می دانیم. اما فرهنگستان صرفنظر از مصلحت ها و ضرورت ها باید به مقام علم بیندیشد و در شرایط پیشرفت و رشد آن تحقیق کند.

البته درک اهمیت علم و پژوهش با حفظ حرمت آن ملازمه دارد. بی اعتنایی به توسعه علمی نشانه نشناختن حرمت علم نیست بلکه حاکی از این است که علم هنوز در سازمان و نظام زندگی ما جایگاه درست خود را نیافته است. مساله مالی جزئی هم که به آن اشاره کردم از آن جهت عنوان شده است که می تواند بر بی اعتنایی به علم حمل شود و گرنه حل شدن یا حل نشدنش در حدّ خود اهمیت ندارد. البته مدیران فرهنگستان وظیفه ای دارند که باید آن را انجام دهند.

 برای اینکه در ادای وظیفه اداری مشکل پیش نیاید ما به تدوین کنندگان بودجه و دولت و کمیسیون تلفیق مجلس نامه نوشتیم و نشان دادیم که اعتبار مقرر در لایحه بودجه برای ما کفایت نیمی از هزینه های فرهنگستان را هم نمی کند. در این چند ماه هم صورت مخارج و مبلغی را که نیاز داریم تقدیم کرده ایم. در ماه های اخیر هم به هر دری زدیم ولی پاسخی نشنیدیم و ناگزیر نامه ای به ریاست محترم جمهوری نوشتیم. ایشان هم دستور توجه و رسیدگی دادند اما تاکنون نتیجه هیچ بوده است.

من که اهل فلسفه ام با هیچ و عدم و زیر علم صاحب آن می توانم زندگی کنم و بسازم اما حساب مدیریت حسابداری و کارپردازی از فلسفه جداست. وظیفه من هم از نظر همکاران اداریم صرف فلسفه گفتن نیست. ولی چون از عهده کار دیگری بر نمی آیم وقتی آنان پول ندارند که هزینه کنند ناگزیر باید آنها را با فلسفه تسلی دهم. مؤثر بودن یا نبودنش دیگر دست من نیست.

3- در باب توسعه یافتگی و مراتب آن در جهان بحث های بسیار شده است و می شود اما توسعه یا توسعه یافتگی و توسعه نیافتگی را بیشتر وصف اوضاع اجتماعی و اقتصادی- فرهنگی می دانند و کمتر به آن می اندیشند که وضعی یا روحی به نام توسعه یافتگی با توسعه نیافتگی فکر و زبان و رفتار و گفتار را راه می برد یا کم و بیش به آنها تعیّن می کند، وجود دارد و به عبارت دیگر آدم ها از روح و خرد توسعه یافتگی و توسعه نیافتگی بهره دارند.

روح توسعه یافتگی عقل تکنیک است. جهان توسعه نیافته چندان با این خرد آشنایی و انس ندارد و این بیگانگی گرچه در حدّ ذاتش عیب نیست دردی است که در شرایط کنونی جان مردمان را افسرده می کند.

روح توسعه نیافتگی جان را از درون می خراشد و ناتوان می کند. مردم توسعه نیافته معمولاً نمی دانند و نمی خواهند بدانند که این درد صرفاً عارض صنعت و کشاورزی و مدیریت و ... نمی شود بلکه در جان آدم ها نیز می نشیند. این درد با هوش و خرد فردی اشخاص کمتر نسبت دارد و بیشتر در درک ضرورت ها و امکان ها و تناسب ها و هماهنگی ها و مقتضیات موقع و مقام و روابط و مناسبات و تشخیص لازم و غیرلازم و اهمّ و مهم و بی اهمیت و ... ظاهر می شود.

ما چون می بینیم مردم جهان توسعه یافته احیاناً در علم به درجات عالی می رسند و کارهای بزرگ علمی می کنند دیگر به مرتبه ای از خرد تکنیکی و اداری که بر جهانشان حاکم است نمی اندیشیم و به این جهت شاید به دشواری دریابیم که چرا با وجود مدیران و کارمندان با دانش و لایق در سازمان های دولتی و غیردولتی باز پای سازمان ها می لنگد.

اصلاً بحث در توانایی و ناتوانی مدیران نیست. این نظم اداری که ما داریم اقتباسی از نظم اروپایی- امریکایی است که آن را صورتی از عقل راه می برده است و هنوز هم کم و بیش راه می برد یا بهتر بگویم این نظم وجهی از عقلانیت تجدد است. این لفظ عقلانیت که در دهان ها می گردد تعبیری است که ماکس وبر آن را صفت اصلی تجدد یا عین نظم بوروکراتیک دانسته است. نظم بوروکراتیک مثل موجود انسانی جسم و جان یا جسد و روحی دارد. هرجا این روح (عقل و عقلانیت) باشد جسم و جسد نمی تواند نباشد اما در مواردی جسم هست اما جان نیست. جان که نباشد جنبش و جوشش هم نیست و چرخ کارها نمی گردد.

وقتی خرد سازمانی نباشد ناگزیر برای رفع مشکل ها که پیوسته پیش می آید به دخالت و نفوذ عقل ها و فهم های شخصی و گروهی متوسل می شوند و این نفوذها و دخالت ها، ناهماهنگی و پریشانی را بیشتر می کند. اینکه چگونه ممکن است در کالبد بی جان بوروکراسی، جان دمیده شود مطلبی است که من نمی توانم در باب آن چیزی بگویم. آنچه می دانم این است که تا بوروکراسیمان را نشناسیم و از جان آن نپرسیم هرچه در علاج جسم بکوشیم نتیجه ای نمی گیریم.

این بوروکراسی، جان می خواهد. جانی کم و بیش مستقل از هوش ها و درک های شخصی که باید به این هوش ها و درک ها نیز توان کارسازی ببخشد. این سخن گرچه سخن تازه ای نیست درکش دشوار است ولی این فهم و درک چه مشکل و چه آسان باشد نه فقط شرط جان گرفتن بوروکراسی است بلکه لازمه هماهنگ کردن کارها و بهره گرفتن از کوشش هاست.

4- از اینها که بگذریم شاید ذکر نکته دیگری هم لازم باشد. وقتی از تنگنای عسرت مالی فرهنگستان سخن به میان می آید کسانی ممکن است گمان کنند که ما بودجه گزاف می خواهیم و هزینه های بیهوده می‌کنیم و ریخت و پاش های بسیار داریم. فرهنگستان علوم در حدود پنجاه کارمند دارد و دویست و پنجاه استاد به عنوان اعضای پیوسته و وابسته و مدعو غالباً بدون مزد و منت در آنجا کار می کنند یا به نحوی با آن همکاری دارند. اگر ما برای این سیصد نفر مبلغی معادل پنج هزارم (تکرار می کنم پنج هزارم) بودجه یک مؤسسه پژوهشی ای (به قول یکی از مدیران سابقش بی مصرف) که نمی دانم تاکنون چه هنری داشته و از پژوهش هایش چه عاید کشور شده است یا یک چهارم اعانه ای که یک مؤسسه آموزشی خصوصی از دولت می گیرد مطالبه کنیم، زیاده خواهی کرده ایم؟ اگر بگوییم به اندازه نصف بودجه سازمانی که عرض و طول و وظیفه ای شبیه به ما دارد و سازمانش هم بزرگتر از ما نیست به ما بپردازند تقاضای بیجا کرده ایم؟ نظیر این موارد بسیار است و آنچه ذکر شد مشتی بود نمونه خروار.

من آزرده نیستم که بیش از چهار ماه است حقوق همکارانم پرداخت نشده است. آنها اگر کشور در تنگنای مالی باشد مطالبه حقوق نمی کنند اما آیا کشور ما چندان نادار و فقیر شده است که توانایی پرداخت چندصد میلیون تومان حقوق چند صد دانشگاهی ممتاز ندارد؟

5- اینکه فرهنگستان تاکنون چه کرده است و چه می تواند و باید بکند مطلبی است که می بایست و می خواستم به آن بپردازم ولی اینجا و اکنون مجال مناسب آن نیست و چگونه به بحث در حسن و عیب کارهای فرهنگستان بپردازم که هزینه ایاب و ذهاب همکاران شهرستانیش را ندارد که بپردازد و گوش هیچکس هم بدهکار نیست. اصلاً فرهنگستان را در قیاس با کدام سازمان و مؤسسه نقد کنم؟

نقد فرهنگستان اگر لازم باشد باید مسبوق به نقد نظام علمی کشور و وضع تفکر موجود باشد. من این ها را نمی نویسم که مشکل فرهنگستان حل شود بلکه دارم به توقعاتی که گاهی از فرهنگستان می شود فکر می کنم و پاسخ می دهم. اصلاً سخن من متضمن تقاضایی از هیچ کس نیست. ما خدمتگزار دانشیم و «آبروی فقر و قناعت نمی بریم».

من در طی مدت شانزده سال تصدّی کار فرهنگستان (که اگر این فصل بگذرد و بتوانم و فرصت داشته باشم گزارشی از این تجربه شانزده ساله خواهم داد) بسیار چیزها آموخته ام. البته مدت تصدّی به جهاتی طولانی شده است چند سال اخیرش را به اصرار دوستان و همکارانم مانده ام. اکنون دیگر نه آنها اصرار خواهند کرد و نه من بخصوص با توجه به آنچه گفتم وجهی برای ماندن می بینم. پس شاید این آخرین یادداشتی باشد که برای خبرنامه می نویسم و بسیار متأسفم که این آخرین سخن، نفثة المصدور است.

 در زمانه ای که گوش ها سنگین شده است، گفتن و نوشتن نفثة المصدور امر غریبی نیست. زمانه ما، زمانه گفتن و نشنیدن است. ما حرف زیاد می زنیم و از بسیارگویی خسته نمی شویم، گویی زبان باید ناتوانی گوش را تدارک کند ولی گوش و زبان اگر در جای خود باشند با هم تناسب دارند و در هر صورت سلامت این نشانه سلامت آن دیگری است و بیماری این از بیماری آن خبر می دهد. زبان اگر به قول شاعر «کلید در گنج صاحب هنر» در دهان باشد، گوش ها هم مستعد شنیدن اند اما وقتی دهان ها پر از تکرار و حرف های عادی و غالباً مصنوع و متکلف باشد، گوش ها سنگین و ناشنوا می شود.

در چنین زمانه ای آیا بهتر نیست کسانی که سخنشان جایی در گوش ها پیدا نمی کند به انزوای خلوت سکوت پناه ببرند و بیهوده در سودای اموری که به آنها ربطی ندارد نباشند؟ ولی این امر زودتر می بایست اتفاق بیفتد که نیفتاد. در این بحبوحه گرفتاری در بند ضرورت ها و اضطرارها باید درس هایی را که در آزمایشگاه زندگی و تاریخ آموخته می شود مغتنم دانست.

من با اینکه هیچ امیدی به آینده تجدد ندارم، پدیدآمدن تکانی در وضع روحی و تاریخی توسعه نیافتگی را برای خروج از بن بست هایی که شاید فصل آن در همه جا رسیده باشد یا می تواند برسد ضروری می‌دانم و گاهی خوش بینانه (و شاید کسی بگوید با نظر رمانتیک) فکر می کنم که شاید فرهنگستان هم بتواند در پدید آمدن خودآگاهی نسبت به وضع علم و زندگی و اخلاق و آینده کشور مؤثر باشد.

6- فرهنگستان مثل بسیاری سازمان های دیگر که روگرفت از جای دیگرند برای رفع نیاز و ادای وظیفه معین و ضروری تأسیس نشد؛ یعنی به روشنی معلوم نبود که چه نیازی به آن داریم و چه توقعی باید از آن داشته باشیم. هنوز هم این را به درستی نمی دانیم. البته فکر می کردیم که علم باید توسعه یابد و فرهنگستان هم می تواند قدمی در راه توسعه علم بردارد و این به طور کلی نادرست نبود.

در جهان در حال توسعه غالباً به تقلید از اروپا و امریکا سازمان هایی به وجود می آیند که معلوم نیست جایگاهشان کجاست و اثرشان چیست اما کسانی چون می پندارند که با ایجادشان مشکل ها رفع می شود آنها را قبل از اینکه به کارکرد و اثرشان بیندیشند تأسیس می کنند ولی سازمان های مشابه در همه جا اثر و کارایی یکسان ندارند.

این اشاره بر مخالفت با تأسیس فرهنگستان نباید حمل شود بلکه ناظر به این معنی است که تفاوت جهان توسعه یافته با جهان توسعه نیافته در تفاوت صوری و کمّی خلاصه نمی شود. اکنون شاید بتوان گفت که هر چه در جهان توسعه یافته وجود دارد صورتی از آن را در جهان توسعه نیافته هم می توان یافت؛ اما صورت شبیه سازی شده کار اصل را نمی تواند انجام دهد زیرا در این یکی کم و بیش مناسبت و تناسب و هماهنگی هست و روگرفت چه بسا که در وقت و در جای خود و متعادل نباشد و به این جهت چندان منشأ اثر نشود. در این وضع اگر کسی بیاید و بگوید این فرهنگستان چرا کشور را پر از علم نکرده و علوم را به راه راست نبرده است یا باید نشست و زار گریست و یا از آن با بی اعتنایی گذشت.

کار آینده آسان نیست و حتی فکر کردن به آن گاهی آدمی را به وحشت می اندازد. این جهان با شأن سازنده علم و تکنولوژی ساخته شده است اما شأن ویرانگر هم گاهی در کار بوده و می تواند همچنان و شاید شدیدتر در کار باشد. این قدرت ویرانگری به حدّی رسیده است که در مدتی نزدیک به یک ساعت می تواند سراسر روی زمین را به آتش نابودی بکشد.

جهان توسعه نیافته اگر می خواهد راهی بیابد باید خاستگاه و نظام و مقصد جهانی را که در آن به سر می برد بشناسد و بیندیشد که تعادل این جهان از کجا بوده و سست شدنش ناشی از چیست و چگونه می‌توان به تعادلی نسبی در زندگی مادی و اخلاقی رسید. ما بیش از دیگر کشورها برای یافتن یک وضع بالنسبه متعادل به این تأمل نیاز داریم. اعتدال چه در وجود مردمان و چه در جهان نام هماهنگی اجزاء و شئون با یکدیگر و وحدت آنها در کل است. این وحدت را که البته طبیعی هم نیست در هیچ جا به کمال نمی توان یافت؛ اما کامل نبودن وحدت را با پراکندگی و نابسامانی و عدم تعادل یکی نباید دانست.

هماهنگی و تناسب حتی در جهان طبیعی درجات و مراتب دارد. در جهان انسانی گاهی تعادل چنان بر هم می خورد که اوضاع از هم می پاشد و چه بسا که خطر از هم پاشیدگی هم از پیش احساس نشود. اساس و جوهر رؤیای مارکس این بود که انسان طبیعی شده و طبیعت صورت انسانی پیدا کرده است. این سخن گزارش تعادل جهان جدید در یک جمله بود. اما مارکس فکر می کرد و به تأکید می گفت که بورژوازی این تعادل را برهم زده و آدمیان دچار بیگانه گشتگی شده اند و عن قریب نظام بورژوازی از هم می پاشد ولی ظاهراً جهان متعادلی که او در نظر داشت متعادل تر از نظم بورژوازی نبود.

اکنون دیگر مارکسیست های صاحبنظر کمتر از نظم آینده می گویند. آنها شاید در افق تجدد روزن امیدی نمی بینند. آیا کار جهان و آدمی به پایان رسیده است؟ کار آدمی ممکن است به مو برسد اما گسیخته نمی‌شود. پس همچنان می توان به تفکر و خردمندی و وحدت و تعادل و اعتدال امید بست.

7- با همه مشکلاتی که به اشاره ذکر شد شاید اکنون بعد از بیست و چهار سال کم و بیش شرایطی به وجود آمده است که فرهنگستان تا حدی می داند که چه می تواند و باید بکند. مسائلی چون افزایش تعداد فارغ التحصیلان و مهاجرت نخبگان و درک لزوم پیوند میان علم و زندگی و جامعه و مخصوصاً آگاهی از اینکه امکان های بهره برداری از طبیعت محدود شده است اقتضا می کند که مراکز علمی خاص و مخصوصاً فرهنگستان ها در سیاست های علم و مشکلات راه پژوهش و برنامه ریزی توسعه مطالعه و تأمل و تحقیق کنند.

ترکیب اعضای فرهنگستان علوم چنانست که می تواند از عهده این کار برآید. مشکل در اصل، این بوده و هم اکنون هم اینست که دولت نه نیازی به فرهنگستان و نه توقعی از آن دارد و چون نیاز و توقعی ندارد، بودن و نبودن فرهنگستان چندان فرقی نمی کند؛ اما مگر دولت از مؤسسات آموزشی و پژوهشی دیگر توقعی دارد و آنها چه مشکلی از مشکل های دولت را حل می کنند؟ البته اینها همه از خانواده دولتند. در خانواده امروز هم پدر و مادر از فرزندان چندان توقع ندارند ولی فرزندان خود را دوست می دارند.

این نسبت پدر و فرزندی میان دولت و سازمان ها شاید نسبت خوبی نباشد اما تا وقتی نسبتی مناسب تر پیدا نشده است دولت هم خوب است که فرزندانش و به خصوص فرزندان اهل و سر به راه و درس خوان و درس خوانده اش را به حال خود رها نکند.

در چند سال اخیر فرهنگستان کوشیده است اثبات کند که بودنش از نبودنش بهتر است و اگر مشکل کوچکی که به آن اشاره کردیم حل شود و خیال مدیریت از بابت مشکلات هرروزی آسوده باشد انشاالله در حدود امکانات منشاء خیر و برکت برای علم و تکنولوژی کشور خواهد بود.

گزارش کار فرهنگستان و سپاسگزاری از همکارانم را به وقت دیگر می گذارم. اکنون همین قدر می گویم که از تجربه همکاری در فرهنگستان بسیار چیزها آموخته ام و این آموخته ها شاید با آنچه در کتاب ها یافته ام برابری کند ولی گمان می‌کنم در زمان پیری و در پایان عمر کتاب خواندن از تجربه کردن مناسبتر باشد زیرا تجربه برای به کار بستن است و پیران شاید فرصت به کار بستن تجربه نداشته باشند اما کتاب را می‌توانند صرفاً برای دانستن بخوانند.

bato-adv
bato-adv
bato-adv