bato-adv
bato-adv

سیمین بهبهانی به روایت سیمین بهبهانی

مهدی مظفری ساوجی در روزنامه شرق نوشت:

تاریخ انتشار: ۰۲:۱۱ - ۰۳ شهريور ۱۳۹۳
مهدی مظفری ساوجی در روزنامه شرق نوشت:

5 اردیبشهت 82
به انجمن شعر پوران فرخزاد در خیابان خردمندجنوبی رفتم. شاعران بسیاری حضور داشتند، از جمله سپانلو و آتشی و سیدعلی صالحی. سیمین بهبهانی را هم برای اولین‌بار در آنجا دیدم. سیمین خانم با وجود سن نسبتا بالایی که دارد خیلی سرحال و قبراق به‌نظر می‌آمد. دیگران مثل پروانه دورش می‌گشتند. شعر هم خواند، با این مطلع:
که چی؟ که بمانم دویست‌سال به تباهی نظر کنم
که هی همه روزم به شب رسید که هی همه شب را سحر کنم...

5 خرداد 86
تقریبا هفته‌ای یک‌بار به دیدن سیمین خانم بهبهانی می‌روم. خانه سیمین خانم در خیابان زرتشت‌شرقی واقع شده و فاصله چندانی با خانه ما که در حوالی میدان فردوسی است ندارد. بیشتر مواقعی که خدمت سیمین خانم می‌رسم پسر بزرگ‌شان، علی‌آقا، نیز حضور دارند. گاهی نیز دخترشان، خانم امید همراه با همسرشان آقای تهامی‌نژاد. هر بار حاشیه‌های دیدارهایم را گوشه همین دفتر یادداشت می‌کنم؛ حاشیه‌هایی که شاید بعدها بشود آنها را منتشر کرد.

امروز سیمین خانم از مشکلی که چندسالی است با آن دست به گریبان است خیلی اظهار نگرانی و ناراحتی می‌کرد. مشکلی که برای چشم‌هایش پیش آمده و تقریبا بینایی هر دو چشمش را از او گرفته. می‌گفت تا قبل از این مشکل به‌طور میانگین روزانه بیش از صد صفحه مطالعه می‌کردم، اما امروز به زحمت می‌توانم صفحاتی را آن هم با ذره‌بین بخوانم. برای نوشتن هم از کاغذهای بزرگ و ماژیک استفاده می‌کند. قالب اوقات علی برای او کتاب می‌خواند، بعضی وقت‌ها امید و بیشتر از همه خانمی که برای همین کار به خانه‌اش می‌آید.

17 خرداد 86
امروز سیمین خانم کمی درباره خودش و پدرش صحبت کرد.

 گفت: در سال 1306خورشیدی در تهران به دنیا آمدم. پدرم نوه حاج‌میرزا حسین حاج‌میرزا خلیل بود که مجتهد اعلم و مرجع تقلید به حساب می‌آمد. اگر از روحانیون بپرسید می‌شناسندش. پدر من هم در نجف متولد شده و تا 18سالگی نیز در همان شهر مانده بود، تا اینکه شورشی در بین‌النهرین اتفاق می‌افتاد، که تاریخچه‌اش در کتاب «از صبا تا نیما» نوشته یحیی آرین‌پور آمده است. از خود پدرم شنیدم که یکی از 18جوانی بوده که علیه نیروهای انگلیس قیامی به نام «نهضت اسلام» برپا کرده بودند و فرماندار انگلیس در این شورش کشته شده، بعد هم از این 18جوان، 17نفر دستگیر و اعدام می‌شوند و تنها پدر من فرار می‌کند و در قنات‌های خانه‌های نجف مخفی می‌شود. ظاهرا 40شبانه‌روز پنهان شده بود و از طریق همین قنات‌ها که به هم راه داشتند و آب اصلی شهر را تامین می‌کردند، از منزلی به منزل دیگر می‌رفته است.


19 خرداد 86
سیمین خانم امروز کمی از مواضع سیاسی پدرش صحبت کرد.

 گفت: تا جایی که به خاطر دارم عضو هیچ حزبی نبود و موضع خاصی هم نداشت؛ فقط به یاد دارم جبهه ملی را که تشکیل دادند، در شمار یاران مصدق بود. البته این حزب، اول حزب «یاران» نام داشت و بعدها نامش شد «جبهه ملی» از این دوره عکسی هم دارم که پدرم با دکتر مصدق، عمیدی‌نوری، حسین فاطمی، حسین مکی و دیگر اعضای حزب در
یک سفر گرفته است. به یاد دارم که در دربار تحصن کرده بودند و پایه جبهه ملی را گذاشتند. پدرم بعد از مدتی دیگر با حزب همکاری نکرد. تا جایی که به خاطر دارم زمانی که مصدق روی کار بود پدرم به زندان هم افتاد؛ و این در جنجال کشته‌شدن روزنامه‌فروشی به نام «شبستری» بود که پدرم را ناروا به آن متهم کردند و سرانجام بی‌گناهی او ثابت شد.

گفتم: چطور به «جبهه ملی» گرایش پیدا کرده بود؟
- گفت: خب، اعضای «جبهه ملی» همفکران و دوستان پدرم بودند. عمیدی‌نوری، حسین مکی، مظفر بقایی، حسین فاطمی و... همه از دوستانش بودند. البته در عکسی که گفتم از اعضای حزب و پدرم دارم یکی، دو نفری هم هستند که نمی‌شناسم‌شان.

5 مرداد 86
گفتم: پدرتان، عباس خلیلی، در سال 1299 روزنامه «اقدام» را تاسیس کرد. چه قدر از فعالیت‌های‌شان در این روزنامه اطلاع دارید؟ به‌لحاظ محتوایی چه‌طور بود؟ با هزینه چه کسی منتشر می‌شد؟

 گفت: تا جایی که می‌دانم، سرمقاله‌های پدرم در روزنامه «اقدام» معروف بوده، هم از لحاظ زیبایی نثر و هم از لحاظ اینکه ایشان علیه ستم و بی‌عدالتی می‌نوشته و حقایق را روشن و بی‌پروا بیان می‌کرده، پدرم فوق‌العاده شجاع و باجرات بود و هر عیبی را که رجال بزرگ کشور داشتند با زبان و بیانی عاری از مسامحه و مصالحه بیان می‌کرده است. روزنامه «اقدام» سال‌ها منتشر می‌شد تا وقتی که پدرم را تبعید کردند به کرمانشاه و دیگر منتشر نشد. در زمان حکومت رضاشاه هم روزنامه «اقدام» هیچ‌وقت منتشر نشد، تا اینکه در حوالی شهریور 1320 تجدید حیات کرد و پس از مدت کوتاهی باز انتشار آن متوقف شد و تا سال 1327 منتشر نشد. بعد هم که پدرم خیلی خسته و ضعیف شده بود و فقط به مدت کوتاهی ادامه انتشار داد.

گفتم: نمی‌دانید چرا رضاشاه پدر را به کرمانشاه تبعید کرده بود؟
 گفت: نه، لابد توی روزنامه‌اش چیزی نوشته بود که با مذاق اعلی حضرت سازگار نبود...

گفتم: خوشبختانه شما حافظه خوبی دارید.
- گفت: تا پیش از آنکه چشمانم دچار این مشکل شود حافظه خوبی داشتم. اما الان حافظه‌ام دارد تحلیل می‌رود خودم احساس می‌کنم دیگر خیلی از اسامی را به یاد نمی‌آورم به خصوص موقعی که دارم خاطره‌ای را از سال‌های دور تعریف می‌کنم. باید از بچه‌هایم کمک بگیرم علی در این زمینه خیلی کمکم می‌کند.

گفتم: مشکل چشم شما دقیقا چیست؟
 گفت: تباهی دید مرکزی. نمی‌دانم ماکولا... چی؟ هرچه هست به شبکیه ارتباط دارد. کاش عمل نکرده بودم...

6 آبان 86
گفتم: نمی‌خواهید از آشنایی و ازدواج پدرومادرتان صحبت کنید؟
 گفت: (باخنده) خب آن وقت‌ها دخترها توی خانه بودند و جایی نمی‌رفتند. مادر من خوب تحصیلکرده بود، خانواده‌اش مکتب داشتند و کسانی را که اهل علوم اسلامی بودند دعوت می‌کردند تا به فرزندانشان درس بدهند. علاوه بر این پدربزرگم شرایط را فراهم کرده بوده و فرزندانش استاد زبان فرانسوی هم داشتند و مادرم هم به زبان فرانسوی مسلط بود. مادر من خوش‌شانس بوده که پدرش پول داشته و به اصطلاح امیر تومان بوده؛ یک‌نظامی اهل موسیقی بود و خودش قره‌نی می‌زد و بعد دخترش را هم با موسیقی آشنا کرد.

 آن موقع مادر من خیلی خوب تار می‌زد. تاریخ را خیلی خوب می‌دانست. «زندگینامه ناپلئون بناپارت» را هم از زبان فرانسوی به فارسی ترجمه کرده بود، پدرم وصف او را بسیار شنیده بود، تا اینکه مادرم یک شعر برای روزنامه «اقدام» می‌فرستند. پدرم شعر را می‌خواند و عاشق مادرم می‌شود بعد هم کسی را می‌فرستد خواستگاری و خیلی عاشقانه ازدواج می‌کنند. ولی متاسفانه 15روز که از ازدواجشان می‌گذرد، تبعید می‌شود به کرمانشاه و دوسال در تبعید می‌ماند. در این مدت مادرم در خانه پدرش زندگی می‌کرده.


گفتم: طی این دوسال به پدر مرخصی نمی‌دادند؟
 گفت: ابدا. فقط مادرم خسته شده بود و «انجمن نسوان وطن‌خواه» را با دوستان خود بنیاد گذاشته و برای آزادی زنان کوشیده و خلاصه سر خودش را این‌طور گرم می‌کرده است.

گفتم: پدرتان در زمان تبعید کار خاصی انجام نمی‌داد؟
 گفت: چرا، در دوران تبعید چند رمان نوشت که یکی از آنها «روزگار سیاه» نام دارد که اگر اشتباه نکنم در سال 1303 منتشر شد. در این کتاب زندگی زنی را روایت می‌کند که چگونه در منجلاب فحشا روزگار می‌گذراند. پدرم چند رمان دیگر هم نوشته است، مانند «پیرچاک هندی»، «اسرار شب» و...

گفتم: به گمانم رمان‌نویسی در ایران آن زمان هنوز جایگاه محکمی نداشت و خیلی پا نگرفته بود.
 گفت: آن زمان رمان‌نویسی اجتماعی به شیوه غربی، تازه شروع شده بود -به همت پدرم و کمی پیش از او مشفق کاظمی.
گفتم: پدرتان به لحاظ زمانی فاصله چندانی با جمالزاده و هدایت ندارد.

 گفت: هدایت زمان پهلوی اول در سال 1303 شروع به نوشتن کرد، جمالزاده هم که کمی پیش از هدایت و پدر من پیش از این دو. مشفق کاظمی هم که گفتم، پیش از پدرم.

26 آبان 86
گفتم: دو، سه هفته پیش درباره آشنایی و ازدواج پدر و مادرتان صحبت کردید. اما گویا این رابطه چندان دوام نداشته.
 گفت: پدرم از تبعید کرمانشاه که برگشت، رفته‌رفته از مادرم فاصله گرفت و بینشان جدایی افتاد حالا چه علتی داشت نمی‌دانم. مادرم سه‌ماه با پدرم زندگی می‌کند و از خانه پدرم بیرون می‌آید و دیگر برنمی‌گردد البته آن زمان مرا حامله بوده.

گفتم: شما با پدرتان بعد از طلاق ارتباط داشتید؟ با مادرتان زندگی می‌کردید یا با پدرتان؟
 گفت: در خانه پدربزرگم به دنیا آمدم و ظاهرا تا 14ماهگی، پدرم از وجود من خبر نداشته. یعنی مادرم لج کرده بود و حتی این را هم به پدرم نگفته بود. بعد از 14ماهگی یک خانم بزرگی در فامیل داشتیم که زن محمدباقرخان امیرنظام بوده و بزرگ فامیل و همه از او حرف‌شنوی داشتند. این خانم به پدربزرگم می‌گوید خیلی کار زشتی است که وجود این بچه را از پدرش مخفی کرده‌اید، لااقل عکسی از این بچه برای پدرش بفرستید. پدربزرگم هم این کار را می‌کند و عکسی از من برای پدر می‌فرستد که من این عکس را تا چند وقت پیش داشتم. در آن عکس من هستم و پسردایه مادرم که مرا بغل کرده و پدربزرگم نشسته و به عصایش تکیه داده. و این عکس را می‌فرستند برای پدرم و پدرم متوجه می‌شود که فرزندی دارد.

از زمانی که به‌خاطر دارم دایه مادرم مرا از همت‌آباد (که خانه پدربزرگم بود) می‌آورد امیریه، خانه پدرم. آن‌موقع وسیله نقلیه‌ای جز درشکه نبوده. دایه مادرم هفته‌ای یک‌بار مرا به خانه پدرم می‌برده. از زمانی هم که عقلم رسید و خاطرات آن زمان به یادم می‌آید همیشه مادرم از پدرم بد می‌گفت و حرف‌هایش توی ذهنم مانده بود. به یاد دارم سه‌، چهارساله بودم که دایه مرا پیش پدرم برد. پدرم مرا روی زانویش نشاند و همین‌طور که نوازشم می‌کرد یک دسته اسکناس به من داد. من هم پول‌ها را گرفتم و پاره کردم و گفتم: من این پول‌ها را نمی‌خواهم.


گفت: چرا؟
 گفتم: تو با مادر من بدی کردی؛ من تو را دوست ندارم. خیلی اوقاتش تلخ شد و به دایه گفت دیگر مرا به خانه‌اش نیاورد. مادرم هم از خداخواسته گفت دیگر نبریدش. و من هم دیگر نرفتم.

گفتم: یعنی ارتباط‌تان با او قطع شد؟
 گفت: بله، ارتباط‌مان همین‌جا قطع شد و پدرم هم زن دیگری گرفت، دختری را که خویشاوند مادرم بودم و حالا مادر چهاربرادر و یک‌خواهرم است. بعد هم دیگر به دیدار پدر نرفتم. تقریبا در همین زمان بود که مادرم هم با آقای خلعتبری ازدواج کرد. توی همین آمد‌ورفت‌ها بود که برای من مشکلات پیش می‌آمد.

یک دفعه هم یک گربه آورده بود که آن گربه با من بزرگ شد و من آن گربه را خیلی دوست داشتم. یادم می‌آید وقتی که پدربزرگم زنده بود همیشه برایم خربزه قاچ می‌کرد و می‌داد دستم. بعد هم بغلم می‌کرد و پهلویش سر جانماز می‌نشستم و مثلا با هم نماز می‌خواندیم. یک‌روز که داشتم با نوه دایه‌ای بازی می‌کردم دیدم زن‌ها شیون و داد و بیداد می‌کنند. چشمم به پدربزرگم افتاد که دراز خوابیده و چشم‌هایش هم نیمه‌باز بود. هیچ خوردنی هم نداشت که به من بدهد، نه نقل
و نه شیرینی...  نفهمیدم چه شده، خیلی کوچک بودم. چند روز بعد از آن ماجرا ما از آن خانه رفتیم.

گفتم: از خانه همت‌آباد؟
 گفت: بله، خیابان همت‌آباد، محله همت‌آباد، خانه‌ای که بیرونی و اندرونی داشت...

گفتم: آنجا را فروختید؟
 گفت: بعد از مرگ پدربزرگ، چون دایی‌ها سهم‌شان را می‌خواستند، مادرم خانه پدربزرگ را فروخت و ما آمدیم به کوچه انتخابیه و یک‌خانه کوچک‌تر اجاره کردیم. آنجا زندگی می‌کردیم وقتی که مادرم دوباره شوهر کرد، آمدیم به خیابان شاهپور، بازارچه نو، کوچه حمام میرزا حسین‌خان. یادم می‌آید وقتی که مادرم شوهر کرد کلا رابطه‌ام با پدرم قطع شد. تا پیش از ازدواج مادرم، دو، سه‌ماه یک‌بار، دایه، پنهانی مرا به دیدن پدرم می‌برد. می‌گفت به مادرت نگویی‌ها! و من هم نمی‌گفتم.

بعد که رفتیم خانه شوهر مادرم، دیگر اصلا پدرم را ندیدم، تا اینکه 11ساله شدم. یک‌روز تابستان که مادرم خانه نبود، در زدند. من رفتم در را بازکردم. دیدم که یک آقای سیه‌چرده پشت در است. گفتم بفرمایید، شما با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ گفت سیمین! من پدرت هستم. مرا نمی‌شناسی؟ و با صدای بلند گریه کرد. ما کلفتی داشتیم به نام ایران خانم که از زمان زندگی پدربزرگم با ما بود و از همه مسایل زندگی‌مان خبر داشت. دویدم آمدم ماجرا را به ایران‌خانم گفتم. او آمد و پدرم را شناخت.

 دیدم مدام می‌گوید: خاک برسرم! بفرمایین آقای اقدام! و هی لپش را می‌کند و می‌گفت: تو پدرت را نشناختی؟ برو دست پدرت را ببوس. خلاصه آمد تو و نشاند‌ش توی اتاق پذیرایی و رفت آفتابه لگن ورشو برایش آورد و دست‌هایش را شست و شیرینی و شربت آورد و پذیرایی کرد.


گفتم: پس پدرتان با مادرتان برخوردی نداشت؟
 گفت: مادرم اصلا خانه نبود. بعد هم که دیگر خودم عقل‌رس شده بودم؛ به خصوص که دیدم از دوری‌ام گریه کرد. به همین دلیل دوستش داشتم و از دیدنش خوشحال می‌شدم بعد که پدر آمد داخل و ایران خانم داشت پذیرایی می‌کرد ماتم برده بود و خوابم برد. بیدار که شدم، دیدم آفتابه لگن وسط اتاق است صورتم را توی آب نگاه کردم و دیدم چه صورت دراز و بدترکیبی دارم! زدم آفتابه را انداختم زمین! بعد دایه آمد توی اتاق و گفت چرا این جوری می‌کنی؟ و خانه را جمع‌وجور کرد.

مادرم آمد خانه و دایه ماجرا را برایش تعریف کرد. اولش عصبی شد، بلند شد و گفت تا حالا کجا بوده که خبر نداشته و از این حرف‌ها. بعد پدرم رفته بود پیش همان خانمی که گفتم بزرگ فامیل بود؛ او هم آمد خانه ما به مادرم گفت تو که زن فهمیده‌ای هستی، چرا رابطه خلیلی را با فرزندش قطع می‌کنی؟ و از این حرف‌ها. خلاصه، مادرم را راضی کرد و می‌آمد مرا پیش پدرم می‌برد و من یک‌روز کامل را با پدرم سر می‌کردم. این رابطه برقرار بود تا زمانی که 17ساله شده بودم و مدرسه مامایی می‌رفتم.

 با دکتر جهانشاه صالح دعوایم شد و من و چهاردختر را از مدرسه بیرون کردند. حزب توده آمد و آن موقع بچه‌ها تازه طرفدار حزب توده شده بودند و مرا که از مدرسه بیرون کردند میتینگ خیابانی راه انداختند و از این مسایل. بعد از این ماجرا پدرم گفت دیگر باید بیایی خانه خودم و من هم رفتم.


گفتم: تقریبا چه سالی بود؟
 گفت: سال 1325

گفتم: ‌پس، از 18، 19سالگی با پدرتان زندگی کردید؟
 گفت: بله، با پدرم زندگی کردم تا اینکه آقای بهبهانی که خانه مادرم می‌آمد و به من زبان انگلیسی یاد می‌داد از من خواستگاری کرد. اصلا دوستش نداشتم، اما چون زندگی برایم سخت شده بود قبول کردم و رفتم پی زندگی‌ام.

5 آذر 86
گفتم: مادرتان چه نقشی در تربیت شما داشت؟
 گفت: مادرم برای من خیلی زحمت کشید و خیلی به من محبت می‌کرد. مرا به کودکستان آمریکایی‌ها فرستاد. آن موقع هیچ‌کس نمی‌دانست کودکستان چیست. الان از خیابان قوام‌السلطنه که رد می‌شوم یاد آن کودکستان می‌افتم که بعدها جمع شد و کلیسا شد. بعد که مادرم شوهر کرد و رفتیم خیابان شاهپور، دیگر به آن کودکستان نرفتم. آن موقع پنج سالم شده بود. مادرم می‌ترسید زیاد خانه بمانم پیش کلفت‌ها و نوکرها. خودش می‌رفت مدرسه، من را هم از پنج‌سالگی گذاشت مدرسه «ناموس» کلاس «تهیه» که امروز «مهد کودک» جای آن را گرفته است.

بعد از آن رفتم کلاس دوم. یعنی کلاس اول را دوسال خواندم. آخر سال ما بایست قرآن را امتحان می‌دادیم. اگر قرآن را از رو درست نمی‌خواندیم، یک‌سال دیگر در کلاس اول می‌ماندیم. من همان موقع قرآن را یاد گرفته بودم و می‌خواندم.


گفتم: مادرتان در دوران کودکی برای‌تان قصه می‌گفت یا شعر می‌خواند؟
 گفت: دونفر برای من قصه می‌گفتند، یکی دایه‌ام بود که قصه‌های معمولی و قشنگی بلد بود، قصه «شاه پریون»، «حسن کچل» و از این جور قصه‌ها و دیگری مادرم که حکایت فردوسی را می‌گفت. اینکه فردوسی با چه تلاش و سختی «شاهنامه» را نوشته و محمود غزنوی پول فردوسی را نداده یا اینکه دختر فردوسی چقدر بلند همت بوده. بعد از درگذشت فردوسی آمدند و پول آوردند برای دخترش، ولی قبول نکرد و گفت پدرم این پول را می‌خواست برای ساخت یک پل که مردم بتوانند به راحتی از روی آن عبور و مرور کنند و...

کتابی هم بودکه قصه‌های فرانسوی داشت؛ اسم آن «شابته» بود. «شا» یعنی گربه و «بته» یعنی چکمه‌پوش. «شابته» یعنی «گربه چکمه‌پوش». این داستان را هم همیشه برای من می‌گفت.


گفتم: به زبان فرانسه؟!
 گفت: به زبان فرانسه می‌خواند و ترجمه می‌کرد. تا 18، 19سالگی که از مادرم جدا شدم فرانسه را خوب حرف می‌زدم. آن کتابی هم که ترجمه‌ کرده‌ام، ته مانده زبان فرانسه در ذهن من بعد از 30، 40سال است که یک کلمه هم صحبت نکرده بودم.

گفتم: چه‌طور شد که ترجمه کردید؟
 گفت: کتاب همان قصه‌هایی بود که مادرم می‌گفت. اینها یادم بود و در مدرسه هم فرانسه خوانده بودم و با مادرم هم که همیشه فرانسه حرف می‌زدم. بعد که شوهر کردم و 30 سالی گذشت، آقای ابراهیم مکلا مطلبی را از «پیام نو» که ترجمان آرای سازمان یونسکو است برایم آورد و گفت تو فرانسه بلدی؟ گفتم: هی، کمی، گفت: متنی داده‌اند، لطفا ترجمه کن گفتم: من خیلی وقت است به فرانسه حرف نزده‌ام، یادم رفته. گفت: ‌حالا امتحان کن. آن موقع «دیکسیونرنیکلا»ی مادرم هنوز بود.

گفتم: فرانسه به فارسی بود؟
 گفت: بله. آن دیکسیونر را گذاشتم و بعد فرستادم یک «لاروس» هم برایم خریدند. الان هم هر دو را دارم.

گفتم: مطلب راجع به چه بود؟
 گفت: راجع به اینکه چرا جنگ می‌شود.

3 مرداد 87
گفتم: داشتم گفت‌وگوی ناصر حریری با احمد شاملو را می‌خواندم که رسیدم به این سطرها از زبان شاملو: «عده‌ای- و از آن جمله خانم سیمین بهبهانی- معتقدند در شعرهای من نوعی وزن هست. ایشان گفتند هرگاه از روی تفنن یا کنجکاوی خواسته‌اند واژه‌های شعری از مرا جابه‌جا کنند در آن آشفتگی پدید آمده. خب، اگر این ویژگی همان معادلت مورد اشاره خواجه‌نصیر یا به تعبیر خود من «وزن درونی واژه‌ها در ارتباط با هم» باشد، پری هم بیراه نیست که آن گونه‌ای وزن بشماریم، یعنی همان که به «وزن مجازی» تعبیر کرده است.»

 گفت: شاید این مربوط شود به فرم و ساختار شعر شاملو که با محتوا به وجود می‌آید یا بهتر است بگوییم محتوا آن را به وجود می‌آورد. به همین دلیل است که هیچ واژه‌ای از شعر خارج نمی‌زند. خارج نمی‌زند را به مفهوم موسیقیایی آن به کار می‌برم. درواقع این محتواست که به فرم و ساختار شعر شاملو وزن می‌دهد. چه کسی گفته وزن در شعر لزوما باید عروضی باشد و مبتنی بر تقطیع مصراع‌ها و ابیات یکسان.

گفتم: اتفاقا شاملو در ادامه همان سخن به شمس قیس اشاره می‌کند و دیدگاه‌های جزم‌اندیشانه و فضل فروشانه او و کسانی که در مدت 800سال بعد از او تا امروز «در بوق نظریات بی‌سروته عوامانه او» [به تعبیر شاملو] دمیده‌اند و حتی عده‌ای هنوز می‌دمند.
 گفت: شاملو خیلی به خواجه‌نصیر ارادت داشت.

گفتم: درواقع معتقد بود که شمس قیس مسیر تاریخی شعر ما را تغییر داده یا به بیراهه کشانده.
 گفت: حالا خیلی هم نباید به دست وپای این‌گونه مباحث پیچید؛ فکر نمی‌کنم همه جا به بیراهه کشیده شده باشد.

گفتم: البته این بیراهه را من از فحوای حرف‌های شاملو استنباط کرده‌ام.
 گفت: یادتان نیست شاملو دقیقا چه می‌گوید؟

گفتم: شما «گفت‌وگوی ناصر حریری با شاملو» را اینجا دارید؟
 گفت: نمی‌دانم، ببین در کتابخانه پیدا می‌کنی؟
(نسخه‌ای از آن در کتابخانه سیمین خانم موجود بود)

گفتم: اجازه بدهید فهرست اعلام را بیاورم. بله در صفحه 76 به شما اشاره کرده. بگذارید بیاورم. نوشته: «تصورش را بکنید از همفکران شمس قیس جزم‌اندیشِ فضل‌فروشِ کوتاه‌بین، مدت هشتصد سال به جای باد کردن در بوق نظریات بی‌سروته عوامانه او (شما را به ارواح اجدادتان بردارید از صفحه 196 به بعد «المعجم»، چاپ مدرس رضوی را نگاهی بکنید تا متوجه عرضم بشوید) این گفته‌های روشن و منطقی را (منظورش گفته‌های خواجه نصیر است که پیش از اینها به آن اشاره کرده است) به شاگردانشان درس داده بودند چه زنجیرها که از پای استعداد شاعران گذشته برداشته نمی‌‌شد. خوب توجه کنید که این نظریات حتی از نظریات نیمای بزرگ چقدر جلوتر است. من که اهل این‌گونه تحقیقات نبوده‌‌ام چرا باید مطلبی را که اواسط قرن هفتم به این روشنی توضیح داده شده حالا در سنین آخر عمرم کشف کنم؟ و چرا نیما باید آن همه رنج و طعن را تحمل کرده باشد؟ - فقط به این دلیل که حرف‌های خواجه نصیر درازتر از مترهای کوتاه «اساتید» بوده و لاجرم درباره او متوسل به توطئه سکوت شده‌اند.»

 گفت: حالا من نمی‌دانم واقعا چقدر در زمان خواجه نصیر و در این فاصله زمانی هشتصد ساله از روزگار او تا امروز حرف‌های آقای طوسی قابلیت به اجرا درآمدن داشته است و چرا شاعران به گفته شاملو در این فاصله زمانی به حرف‌های ایشان جامه عمل نپوشانده‌اند و به اصطلاح متوسل به توطئه سکوت شده‌اند. این بحث‌ها خیلی جدی است و نمی‌شود به‌سادگی و بدون در نظر گرفتن بسیاری از حدود و ثغور از جمله شرایط رنگارنگ فرهنگی و سیاسی و تاریخی در موردشان صحبت کرد. شاید سوال اصلی این باشد که چرا واقعا حتی یک شاعر از روزگار خواجه نصیر تا زمانه نیما در چارچوب «وزن مجازی»، یعنی همان که نصیرالدین طوسی در بخشی از دیدگاهش به آن اشاره می‌کند شعر نسروده؟ چرا همه شاعران تا روزگار نیما معیارشان در سرودن شعر همان «وزن حقیقی» یا عروض شمس قیس بوده؟

گفتم: «وزن مجازی» را شاملو معادل «طبیعت کلام» نیما گرفته.
 گفت: این بحث‌ها پیچیدگی‌هایی دارد که نمی‌شود به سادگی از آنها گذشت.

9 مهر 87
 گفت: از کتاب‌های دوران دبیرستانم یکی فیزیک یادم مانده و دیگری شیمی. غیراز اینها داستان و رمان هم می‌خواندم بیشتر داستان‌های م.‌حمید (حسین‌قلی مستعان) را می‌خواندم، شعرها و داستان‌ها و پاورقی‌ها و همه کتاب‌هایش را می‌خواندم و دوست داشتم. بعد کتاب‌های اولین مترجم ایران، ذبیح‌الله منصوری را می‌خواندم. همان که می‌گفتند زیاد از خودش به متن اضافه می‌کند. کتاب‌هایش را دوست داشتم و همه را می‌خواندم.

بعد از آن ترجمه‌های قاضی را می‌خواندم. و بعد هم که کمی پخته‌تر شدم از میان رمان‌های فارسی، کتاب‌های علی دشتی را دوست داشتم. کتاب‌های هدایت را می‌خواندم. در میان کتاب‌های هدایت اولین اثری که مرا جذب کرد «بوف کور» بود که در روزنامه «ایران» چاپ شده بود و هنوز کتاب نشده بود. روزنامه «ایران» کتاب‌ها را به صورت پاورقی چاپ می‌کرد و خیلی برای مردم آن زمان عجیب بود. ولی من خوشم می‌آمد. بیشتر کتاب‌های هدایت را همان زمان خواندم.


گفتم: بعدا دوباره برنگشتید کارهای هدایت را بخوانید؟

 گفت: چرا، اتفاقا چندسال پیش خواندم. برای من داستان‌های کوتاهش و «بوف کور» خیلی جذاب بود.

گفتم: به نظر شما در داستان‌های هدایت چه چیزی پیدا می‌شود که در آثار دیگران پیدا نمی‌شود؟
 گفت: نوشته‌های هدایت خاص خودش بود. خیلی عمومی نبود و محتوایش برای همه اتفاق نمی‌افتاد. حتی داستان‌های کوتاهش. به جز «حاجی‌آقا» که چندان دوست نداشتم و چون توده‌ای‌ها از آن طرفداری کرده بودند خواندم و هرچه خواندم دیدم مطلب قابل‌توجهی ندارد.

گفتم: به نظر شما هدایت در «بوف کور» چقدر متاثر از تاریخ سیاسی و اجتماعی روزگاری است که در آن به سر می‌برده است؟

 گفت: ببینید الان خیلی‌ها می‌گویند که آن پیرمرد خنزر پنزری رضاشاه است، ولی به‌نظر من داستانی کاملا خیالی است. نمی‌شود نکته‌هایی از آن داستان را به اتفاقی در زندگی آن روز ربط داد. یعنی من نمی‌توانم «بوف کور» را سمبلیک بدانم. «بوف کور» اولین اثر سوررئالیستی است که درایران منتشر شد، حالا بر شاعرانگی‌اش زیاد تکیه نمی‌کنم. حتی در ممالک غربی هم زیاد سابقه نداشت. یعنی از یک ذهن بیمار درست شده بود که خیلی هم جالب‌توجه بود و خواننده نمی‌توانست آن را رها کند. مدام می‌خواست ببیند آخرش چه می‌شود، ساخته ذهن خود هدایت بود.

گفتم: شما چقدر شخصیت و زندگی هدایت را در «بوف کور» می‌بینید.
 گفت: هدایت یک آدم عادی نبود. من با او هیچ تماس یا معاشرتی نداشتم ولی از نوشته‌هایش می‌توان دریافت که همه چیز را به باد تمسخر می‌گیرد. با خرافات دشمن است. به شادی‌ها هم زیاد روی خوشی نشان نداده است و اغلب بی‌اعتنا از کنارشان گذشته است. خیلی از اطرافیانش را جدی نمی‌گرفت. مثلا شعری از نیما را برداشته بود و به اصطلاح نقیضه‌ای برایش ساخته بود. معلوم می‌شود با او سر شوخی داشته و سر‌به‌سر هم می‌گذاشتند. نیما هم در پاسخ به آن نقیضه داستان‌واره کوتاهی دارد به نام «فاخته چه گفت؟ ». به هر حال هدایت از زندگی ناراضی بود ولی قلم و داستان‌هایش به استثنای «حاجی آقا» واقعا معرکه است. کشش داستان و به اصطلاح پیرنگ‌شان قابل‌توجه است. می‌داند تا کجا آن را ببرد و چه‌طور با آن همراهی کند. اینها خیلی زیباست. نامه‌هایی هم که از او مانده یأس‌آلود است و خلاصه روحیه ناآرامی داشته و از زندگی رنج می‌برد.

گفتم: چه لزومی دارد با این یأس و بدبینی مفرطی که در کارهای یک هنرمند می‌بینیم تا این اندازه به او بها بدهیم و حتی از او اسطوره بسازیم؟
 گفت: من معتقد نیستم که نویسنده حتما باید جامعه را اصلاح کند، یا حتما باید موجود مفیدی برای جامعه باشد. اندیشه هدایت در عین‌حال که منفی است والا است. یادتان باشد همه با خواندن «بوف کور» از زندگی متنفر نمی‌شوند. در واقع ما باید دردهایی راکه او تشخیص داده درمان کنیم. مثلا «علویه خانم» را که می‌خوانید پست‌ترین، نابخردترین و وامانده‌ترین عضو جامعه را می‌بینید و می‌فهمید که در جامعه شما چه کسانی زندگی می‌کنند. آیا شما به فکر نمی‌افتید که اولا خودتان این‌طور نباشید ثانیا سعی کنید آنهایی را که این‌طور هستند نجات بدهید. ثالثا همین که برابر شما چنین اشخاص وجود دارند، به نظر من آثار او نوعی معالجه است. نوعی دواست، دوای تلخ.

گفتم: ظاهرا هدایت تا حدی تحت‌تاثیر نویسندگان و فیلسوفان مغرب‌زمین است. کسانی نظیر کافکا و سارتر و کامو... این تاثیر را چطور ارزیابی می‌کنید؟
 گفت: آنها هم فیلسوفان و نویسندگان تا حدی بدبین بوده‌اند ولی این بدبینی تا واقع‌بینی پیش می‌رود. می‌گویند «تعرف الاشیاء به اضدادها»، یعنی چیزها با اضدادشان شناخته می‌شوند. اینها مطالبی است که در واقع فلاسفه به آنها فکر می‌کنند و اتفاقا درست هم هست. ولی فقط ظاهرشان را می‌بینیم.

گفتم: بحث پیرامون آبشخورهای اندیشه هدایت هم می‌تواند به نتایج شایان توجهی برسد. البته با صرف نظر از خیام، چون هدایت خیلی تحت‌تاثیر خیام بوده اما خیام خیلی بدبین نیست و جالب است که هدایت خیلی به خیام علاقه دارد و حتی رباعیات او را با عنوان «ترانه‌های خیام» منتشر می‌کند.
 گفت: برای هدایت زخم‌خورده، خیام مرهم است ولی این دلیل نمی‌شود که با او هم‌عقیده باشد. هدایت از خیام خوشش می‌آید و به دلش می‌نشیند خیام شفای دردش است، دردش را تسکین می‌دهد. مرهمی بر زخم‌هایی است که مثل خوره روح او را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.

گفتم: پس این همه بدبینی و یأس مفرط از کجا ریشه می‌گیرد.
 گفت: بیشتر آدم‌هایی که درشعر سیف فرغانی هستند در اعداد بدها به شمار می‌روند و او مدام به این و آن می‌پرد و ناسزا می‌گوید. ذاتش این‌طور است که در تمامی زندگی‌اش حتی یک آدم خوب پیدا نمی‌شود. فرض کنید مسعود سعدسلمان پنج سال اینجا، ده سال آنجا و هفت سال جای دیگری زندانی بوده است و از زندگی جز زنجیر و شکنجه و سیاهچال و بدبختی ندیده است. خب چه بگوید؟!

گفتم: شرایط آدم‌هایی مثل سیف که با حمله مغول‌ها مواجه شده‌اند یا مسعود سعد که بخش اعظم زندگی‌اش در زندان‌های «دهک»، «نای»، «سو» و «مرنج» گذشته است فرق می‌کند. در واقع جامعه شرایط خاصی را به آنها تحمیل کرده بود، نمی‌دانم شاید مثلا پیچیدگی‌های قرن 19 چنین شرایطی را هم به هدایت تحمیل کرده و به نوعی او را به زندان بزرگ‌تری گرفتار کرده بود...
 گفت: ببینید مقاومت مردم و نگرش آنها به زندگی و پیرامون خود فرق می‌کند. البته من نمی‌دانم زندگی چگونه بر هدایت گذشته است یا به قول خودم در شعری که به هوشنگ گلشیری تقدیم کرده‌ام «بر او چه رفته است». هدایت آدمی غیرعادی بوده و طبیعتا یک آدم عادی خیلی بهتر از او می‌توانست زندگی را تحمل کند. البته با این قدرتی که در اندیشه و نوشتن قلم داشت اگر آدم شادی بود، آثار پرامیدی می‌آفرید ولی حالا که این‌طور نیست. در واقع صداقت در هر کاری موجب کامیابی است.

گفتم: تاثیر هدایت را بر نویسندگان بعد از خودش چطور ارزیابی می‌کنید؟
 گفت: بعد از خودش خیلی‌ها می‌خواستند مثل او بنویسند به خصوص جوان‌ترها؛ ولی هیچ‌کدام نتوانستند. این همه که می‌گویند آثار هدایت تاثیر بد در جامعه می‌گذارد دلیلش این است که هیچ‌کس به اندازه او جامعه را نفی نکرده. هیچ کدام از رمان‌هایی که بعد از هدایت نوشته شده این‌طور نبوده. مثلا فرض کنید احمد محمود می‌خواسته زندان یا جنگ را بنویسد، بدبختی‌‌ها را بنویسد، اما واقعیت‌ها و حقیقت‌ها را نوشته است. من تاثیر اندیشه هدایت را در هیچ کدام از آثار نویسندگان نمی‌بینم. تازه اگر کسی بخواهد تحت‌تاثیر کسی باشد و آن تاثیر همیشه همراهش بماند اثرش بهایی ندارد.

2 اسفند 87
امروز سیمین خانم باز هم به دوران دبیرستان برگشت و دوباره یادی کرد از مه‌لقا اردلان، همسر علی اردلان.
 گفت: او دوسال از من کوچک‌تر بود و من با خواهرش مهوش وزیری هم‌کلاسی بودم. مهوش را تا چند سال پیش هم می‌دیدم و الان چندسالی است که از او خبری ندارم. مه‌لقا را در جاهایی که به اصطلاح جبهه‌ملی‌ها هستند، می‌بینم. الان هم گاهی وقت‌ها او را می‌بینم.

گفتم: جبهه ملی که در حال‌حاضر خیلی فعال نیست.
 گفت: اگر مراسم ختمی باشد اعضای جبهه ملی دور هم جمع می‌شوند. یا مثلا سالگرد مصدق باشد. همین‌روزها هم باید برویم سالگرد مصدق.

10 خرداد 89
به سیمین خانم زنگ زدم.
گفتم: اخیرا کتاب خوبی به دستم رسیده با عنوان «هشتاد و دو نامه [صادق هدایت] به حسن شهید نورایی»، شما خوانده‌اید؟
 گفت: کی منتشر شده؟

گفتم: دو، سه سال پیش.
 گفت: در ایران؟

گفتم: بله، «علم» منتشر کرده.
 گفت: پس در دوره خاتمی چاپ شده.

گفتم: بله. مثل «نامه‌های صادق هدایت» که محمد بهارلو چاپ کرده.
 گفت: اینها کارهای خوبی است. اگر زحمتی نیست بیاورید من هم ببینم. هرچند خودم نمی‌توانم بخوانم، ولی اینجا کتابخوان هست، برایم می‌خوانند. مثل اینکه کتاب‌های دیگر هدایت هم در دوره خاتمی کامل چاپ شده...

گفتم: بله، مثل «بوف‌کور» سال 1383 در انتشارات «صادق هدایت» اصفهان در 70هزار نسخه چاپ شده.
 گفت: کتاب‌های من هم سرنوشت بهتری در دوره خاتمی داشت. مجموعه اشعارم در همین دوره چاپ شد. کتاب «یکی مثل اینکه...» در دوره اول خاتمی مجوز گرفت و چاپ شد.

گفتم: الان وضعیت کتاب‌هایتان در ارشاد چطور است؟
 گفت: مثل وضعیت کتاب‌های دیگران. با کتاب‌های بقیه چطور برخورد می‌کنند، با کتاب‌های من هم همان‌طور.

8 آذر 90
صبح به سیمین خانم زنگ زدم. کسل و بی‌حوصله بود. سختگیری‌های اداره کتاب کاسه صبرش را لبریز کرده.
 گفت: الان یک کتاب من نمی‌دانم برای بار چندم است که از ارشاد آمده و باز مشروط شده. می‌گویند با قوانین و ضوابط نشر مطابقت ندارد.

 28 خرداد 93
به سیمین خانم زنگ زدم. حالا دیگر از خانه خیابان زرتشت‌شرقی به ساختمان‌های ونک‌پارک نقل مکان کرده‌اند. علی بهبهانی گوشی را برداشت. گفتم: حال مادر چطور است؟ گفت: حالش اصلا خوب نیست. نسبت به آخرین باری که شما مادر را دیده‌اید خیلی ضعیف شده. مشکل حافظه‌اش هم حادتر شده. گاهی حتی مرا نمی‌شناسد.

بعدازظهر به اتفاق مرتضی بیاتی به خانه سیمین‌خانم رفتم. در برج سهند زندگی می‌کند. علی‌آقا در را به‌رویمان باز کرد. سیمین‌خانم در اتاقی روی تخت خوابیده بود. البته خواب نبود، اما نه نای حرف زدن داشت، نه نای برخاستن. اولین‌بار بود که سیمین‌خانم را در این وضعیت می‌دیدم. خیلی متاثر شدم.

علی‌آقا گفت: روز‌به‌روز ضعیف‌تر می‌شود. دو کتاب «زندگی چیزی کم دارد» و «سبز و بنفش و نارنجی»، اولی گزیده شعرها و دومی گفت‌وگو با سیمین بهبهانی را به علی‌آقا دادم. سیمین‌خانم کتاب‌ها را می‌‌گیرد و نگاهی به جلد آنها می‌اندازد. به زحمت می‌گوید: من که چیزی نمی‌توانم بخوانم. کتاب‌ها را به من می‌دهد و می‌گوید: خودتان برایم بخوانید. مقدمه «سبز و بنفش و نارنجی» را می‌خوانم. به شعر «پاییز خسته غمگین!» که می‌رسم می‌گوید: از خودتان است؟ می‌گویم: نه، ‌شعر شماست. می‌گوید: چقدر زیباست.

 ادامه می‌دهم و به شعر «آشفته‌حال و سودایی» می‌رسم. باز همان سوال را می‌پرسد. می‌گویم: نه، شعر خودتان است.

سری تکان می‌دهد. بحث می‌رود به سمت فراموشی و افسردگی سیمین‌خانم.

21 مرداد 93
 شب، ساعت ده‌و‌نیم به علی بهبهانی زنگ زدم. غمگین و گرفته بود. هیچ‌وقت اینطور او را ندیده بودم.

گفتم: حال مادر چطور است؟

 گفت: متاسفانه تغییری نکرده. نمی‌دانید از اندوه مادر چقدر به‌هم‌ریخته‌ام. صبح ساعت هشت می‌روم بیمارستان و تا پنج و شش عصر بیمارستان هستم. اصلا نمی‌توانم روی پایم بایستم.

و گفت: در همان حالت کما به‌سر می‌برد. دیروز دکترش می‌گفت، حالش بهتر شده، منتها در همان حالت کما بهتر شده، نه اینکه از کما بیرون آمده باشد و گلایه کرد از دست دوستانی که مدام شایعه‌پراکنی می‌کنند و گفت: تا همین پارسال مشکل خاصی نداشت. ضعیف شده بود اما زمینگیر و ازپاافتاده نشده بود. یاد این شعر سیمین بهبهانی افتادم:

کمی به سحر مانده/ که دلهره می‌ریزد در این دل درمانده!
چگونه؟ چه می‌دانم! یکی مثلا اینکه / «از آنچه که باید کرد هزار دگر مانده.»
یکی مثلا اینکه «چگونه نگه دارم/ امانت یاران را به چنگ خطر مانده؟»

24 مرداد 93
صبح، ساعت 11 به بیمارستان پارس رفتم. خانم بهبهانی در بخش «آی‌سی‌یو‌جنرال» بستری بود. به «آی‌سی‌یوجنرال» رفتم. در آن شیشه‌ای بود و فقط از داخل باز می‌شد. روی در کاغذی چسبانده بودند و نوشته بودند: «خانم سیمین بهبهانی ملاقات‌ممنوع می‌باشد.» به یکی از پرستارانی که داخل بود اشاره کردم. آمد. در باز شد.

سیمین‌خانم روی تختی خوابیده بود و دستگاه‌ها سعی می‌کردند او را زنده نگه دارند. از پرستار پرسیدم: خانم بهبهانی در کماست؟ گفت: «کما»ی کامل نیست. سیمین‌خانم به‌شدت تحلیل رفته بود، شده بود پوست و استخوان. هر 20، 30‌ثانیه یک‌بار صورتش تکانی می‌خورد و نفسی می‌کشید. نتوانستم بیشتر بمانم. در راه برگشت شعری یادم آمد که در نخستین دیدار از زبان خودش شنیده بودم و در انجمن شعر خواهر فروغ خوانده بود و هنوز زنگ صدایش در گوشم است؛ با همان تلخی و عتاب و خطاب:
«که چی؟ که بمانم دویست‌سال به تباهی نظر کنم/ که هی همه‌روزم به شب رسد که هی همه‌شب را سحر کنم

که هی سحر از پشت شیشه‌ها دهن‌کجی آفتاب را/ ببینم و با نفرتی غلیظ نگاه به روزی دگر کنم

نبرده به لب چای تلخ را دوباره کلنجار پیچ و موج/ که قصه دیوان بلخ را دوباره مرور از خبر کنم

قفس همه دنیا قفس قفس هوای گریزم به سر زند/ دوباره قبا را به تن کشم دوباره لچک را به سر کنم

کجا؟ به خیابان ناکجا میان فساد و جمود و دود/ که رغم هر بود یا نبود ز دست ستم شکوه سر کنم

 اگرچه مرا خوانده‌اید باز ولی همه یاران به محنتند/ گذارم‌شان در بلای سخت که چی؟ که نشاطی دگر کنم

 که چی؟ که پزشکان خوب‌تان دوباره مرا چاره‌ای کنند/ خطر کنم و جامه‌دان به دست دوباره هوای سفر کنم

بیایم و این قلب نو شود بیایم و این چشم بی‌غبار/ بیایم و در جمع‌تان ز شعر دوباره به پا شور و شر کنم

ولی نه چنان در غبار برف فرو شده‌ام تا برون شوم/ گمان نکنم زین بلای ژرف سری به سلامت به در کنم

رفیق قدیمم، عزیز من! به خواب زمستان رهام کنم/ مگر به مدارای غفلتی روان و تن آسوده‌تر کنم

اگر به عصب‌های خشک من نسیم بهاری گذر کند/ به رویش سبز جوانه‌ها بود که تنی بارور کنم...

25 مرداد 93
صبح، در میان کاغذهای باطله که می‌خواستم دور بریزم، دست‌نوشته‌ای از سیمین خانم بهبهانی پیدا کردم. دست‌نوشته، تاریخ نداشت اما مربوط می‌شد به سه، چهار سال قبل، یعنی زمانی که اولین ویرایش کتاب «سبز و بنفش و نارنجی» را برای اصلاح و اعمال نظر نهایی در اختیار ایشان گذاشته بودم. یادم آمد چند صفحه اول گفت‌وگو را که برایش خواندم، گفت: این گفت‌وگو اینجا بماند تا بازنویسی کنم.

هفته بعد که به دیدنش رفتم چند صفحه‌ای را که نوشته بود، نشانم داد و گفت: خسته شدم آقای مظفری! نتوانستم بیشتر بنویسم. بهتر است شما بخوانید و هرجا نیاز به اصلاح داشت من بگویم و در حاشیه بنویسید. این صفحات هم پیش شما بماند. اما آنچه سیمین خانم نزد من به یادگار گذاشت، پاسخ‌هایی است با ماژیک مشکی روی 10 برگ A3 به دو پرسش من که قرار بود جزو نخستین سوال و جواب‌های «سبز و بنفش و نارنجی» باشد.

غزل در ادوار شعر فارسی دگرگونی‌ها و دگردیسی‌هایی را پشت سر گذاشته و با شرایط ادبی هر دوره پیش آمده است. با توجه به این ادوار آیا می‌توان واحدی از غزل به دست داد؟
 غزل از لحاظ درون‌مایه، مسیر بسیار متنوعی را طی کرده است. هر شعر عاشقانه را نمی‌توان غزل نامید. با توجه به همین ماهیت تنوع‌پذیری غزل و به‌طور کلی شعر، به سختی می‌توان تعریف جامع و مانعی از آن به دست داد. آنان که می‌گویند هنر باید فقط در حیطه مسایل هنری به کار گرفته شود و از مسایل اجتماعی برکنار باشد، سخت در اشتباه‌اند. هنر، همان‌قدر که به فرد مربوط می‌شود، به اجتماع هم وابسته است. و مگر فرد جزیی از جامعه نیست؟ حتی در مورد سیاست هم که یکی از واقعیت‌های مهم اجتماع است، مداخله هنر یکی از موثرترین راه‌های گشایش است.

نیم بیشتر شعرهای مرا همین مسایل اجتماعی بارور می‌کند، بی‌آنکه از جهت ارزش هنری ذره‌ای از درون‌گرایی و خوداندیشی کم داشته باشد. زین‌العابدین موتمن معتقد است که «آنچه در معنی باعث اطلاق نام غزل بر نوعی از اقسام شعر می‌شود، در درجه اول موضوع شعر است نه قالب ظاهری آن، چه اگر قطعه شعری از لحاظ فنی به‌صورت غزل و از لحاظ معنی در موضوع دیگری غیر از عشق گفته شود، در حقیقت غزل نیست و باز اگر قطعه نظمی به شرح تمایلات عاشقانه اختصاص یابد و به‌صورتی غیر از صورت معمول غزل باشد، درواقع غزل است و ارباب فن چنان شعری را حقا در زمره غزل محسوب می‌دارند.» اما به گمان من غزل قالبی است که چنانچه با ذوق و مهارت به کار گرفته شود، می‌تواند بسیاری از درون‌مایه‌ها را در خود بپذیرد. مثلا عشق، خشم، اندوه، گفت‌وگو، قصه، پند و اندرز، تشویق و تقدیر و...


مثلا سعدی در مغازلات بسیار زیبای خود غزلی هم با این مطلع دارد:
ای روبهک چرا ننشستی به جای خویش/ با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش
که اشاره به رویدادی است در لباس تمثیل و غزل دیگری با مطلع: تن آدمی شریف است به جان آدمیت/ نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

که یک مساله اخلاقی را یادآور می‌شود و حافظ نیز هم. و هیچ‌کدام از این شاعران در کار خود ناموفق نبوده‌اند. اما اصلا ببینیم که معنای واژه غزل چیست. در کتاب‌های لغت آن را به «سخن گفتن از عشق با زنان» تعبیر کرده‌اند. این تعبیر از آیین «غزل»، ‌در باب عرب، در دوران جاهلیت و بعد از آن پذیرفته بوده است. در دوران استیلای عرب بر ایران نیز ادبیات ایران همان ادب عرب بوده و در قرن سوم و چهارم که زبان فارسی دوباره زنده شد و خصوصا در دوران بزرگ‌ترین شاعر ایرانی، فردوسی، ادبیات ایران نیز ویژگی‌های خود را بازیافت، درحالی‌که بسیاری از قواعد و اوزان شعر عرب را نیز پذیرفت. اما غزل، تقریبا هرچه زمان پیش‌تر رفت، آمادگی خود را برای پذیرش درونمایه‌های دیگرگون، آشکار ساخت.

برخی از شاعران غزلسرا، از همان آغاز، مضامین عاشقانه غزل را طوری گسترده و تعبیرپذیر پروردند که مفاهیم متعددی را می‌شد از غزلشان افاده کرد؛ مثلا معشوق می‌توانست مظهر هستی‌آفرین باشد و می‌و مستی، حیرت و اعجاب از دست‌یافتن به گوشه‌ای از اسرار خلقت و دل آیینه‌تمام‌نمای چهره نفوس عالم و بسیاری تعبیرهای دیگر که گاه به‌صورت قرارداد هم درمی‌آمد. اینجا بود که غزل بهترین ظرف برای دربرگرفتن و تجلی عرفان شد. سنایی و عطار و از همه بزرگ‌تر مولانا جلال‌الدین در به‌کارگرفتن غزل برای معرفت و تبلیغ عرفان به توفیق رسیدند.


سعدی ضمن آنکه غزل عاشقانه را به کمال زیبایی رساند، از پرداختن به آنچه در جامعه و اطراف او می‌گذشت در همین قالب ظریف و شکننده غافل نماند.

شعر فارسی دو بن‌مایه، یعنی دو فرهنگ بنیادین دارد: «قرآن» و «شاهنامه». هیچ یک از شاعران گذشته ما از این دو غافل نمانده‌اند. اما حافظ: بگذارید نقلی به مضمون از حافظ‌شناس بزرگ، هاشم جاوید کرده باشم. می‌گوید: همه شاعران در شعر خود از قرآن و نکات قرآنی بهره برده‌اند، اما حافظ قرآن را شعر کرده است.

در واقع او می‌خواهد بگوید که حافظ توانسته است علاوه بر انتقال پیام والای قرآن، ظرافت و لطف آن پیام را هم منتقل کند. هرجا که لازم دیده از اشارات زیبا و دقیق آن، مفهومی درخشان و خوش‌آهنگ و روح‌نواز پرداخته و تقدیم کرده است.