bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۲۰۷۰۴۸

زندگی پای «دار»

زندگی گاهی دست می‌گذارد روی بعضی‌ آدم‌ها، یقه‌شان را می‌گیرد و آنان را یک‌هو، از کودکی به بعد از جوانی، به میانسالی پرت می‌کند، کاری که با فاطمه کرد.

تاریخ انتشار: ۰۹:۳۰ - ۲۷ شهريور ۱۳۹۳
زندگی گاهی دست می‌گذارد روی بعضی‌ آدم‌ها، یقه‌شان را می‌گیرد و آنان را یک‌هو، از کودکی به بعد از جوانی، به میانسالی پرت می‌کند، کاری که با فاطمه کرد.  هشت‌سال داشت وقتی فیل پدرش یاد هندوستان کرد و او، مادرش، یک برادر و پنج خواهر قدونیم‌قدش را انداخت و رفت. کلاس دوم دبستان بود و سه‌سال بعد، وقتی پرونده‌اش را گرفت و با همکلاسی‌ها و مدرسه خداحافظی کرد، فهمید سوادش - احتمالا برای همیشه- در حد ابتدایی خواهد ماند و دیگر نمی‌تواند کسی را همکلاسی صدا کند و اگر روزی مادر هم بشود خاطرات زیادی از مدرسه و معلم و گچ و تخته‌سیاه و حس همکلاسی نخواهد داشت تا برای بچه‌هایش تعریف کند.

 آن‌زمان نمی‌فهمید وقتی دروهمسایه می‌گویند «تنبانش دوتا شده» یعنی چه؟ و چه کسی تنبانش دوتا شده است. او کوچک‌تر از آن بود تا رابطه پدر، زن‌بابا، هوو، اشک‌‌های مادر و تنبان را بفهمد. نمی‌دانست همین که دست‌چپ و راستش را شناخت، باید نان‌آور شود و مسوولیت «مردخانه»بودن را روی شانه‌هایش حس کند.

سر بی‌سایه
شش سال است که فاطمه سایه پدر را روی سر خود ندیده است و یادش رفته بوی تن بابا را. با این حال نمی‌شود به او و برادر و خواهرانش گفت بچه‌های طلاق، چون مادرش هنوز از آن مرد جدا نشده است. «برای خاطر روحیه بچه‌هام نرفتم طلاق بگیرم، خواستم اگر پدر بالا سرشون نیست، لااقل اسمش روی سر بچه‌هام باشه. راستش یه‌کم خرج و دوندگی هم داشت و منم پول نداشتم برم دنبالش.»

بعد از رفتن آن مرد، مادر شد پدر، بچه‌ها هنوز از آب‌وگل در نیامده‌اند و او باید به تنهایی جور بکشد. «برای اینکه خرج خونه‌رو در بیارم، رفتم خونه‌های بالاشهر و نظافتچی شدم.» اما به حتم با رُفت‌وروب خانه مردم نمی‌شود خانه را آباد کرد. مادر یک‌تنه شکم شش‌بچه را سیر می‌کند، اجاره خانه و خرج مدرسه می‌دهد و به فکر آینده‌ای که چنان با عجله می‌آید که انگار سوار دنبالش کرده، هم هست. البته او برای گذران زندگی مجبور می‌شود هزینه‌ها را به حداقل برساند.

 حرف که می‌زند چانه‌اش مدام در حال لرزیدن است، حالی که نشان از ‌‌دل پر و بغض ورم‌کرده بیخ گلو دارد که می‌خواهد بترکد؛ «بچه‌ها‌رو از مدرسه برداشتم؛ مجبور بودم، پولشو نداشتم که بتونم خرج مدرسه‌شون‌رو بدم، گذشته‌ از این، بچه‌ها وقتی برن مدرسه، دیگه نمی‌تونن اونطوری که باید، کار کنن و پول دربیارن، ما هم که جز خودمون کسی‌رو نداشتیم که بخواد زیر پروبالمون‌رو بگیره.»

مادر نمی‌تواند بچه‌ را به امید خدا توی خانه بگذارد و برود کارخانه‌ای، جایی قرارداد ببندد و هر روز هشت تا 12ساعت سرکار باشد. او نمی‌تواند بچه‌ها را با دل راحت و خیال آسوده هر جایی پی کار فرستاد، در خانه که می‌شود کار کرد. مادر کار را می‌آورد توی خانه؛ «لیمو و پسته و زعفرون، هرکدوم‌رو به فصلش گرفتم و آوردم توی خونه تا بچه‌ها پاک کنن. کار مردم بود؛ کیلویی پاک می‌کردیم، هنوز هم این‌کارو می‌کنیم. محرم و صفر هم زنجیر برای هیات‌ها می‌بافیم، نباید و نمی‌تونیم بیکار باشیم. هیچ‌کدوم از این کارا هم درآمد زیادی نداره، اما همین‌هم غنیمته و پولشو می‌شه به یه زخمی زد.»

دختری، شد مرد خانه
آن مرد حالا شش‌سالی می‌شود که پایش را پس کشیده است؛ از همه چیز. فاطمه اما بیشتر از شش‌سال بزرگ شده است. فکر و ذکرش خرج خانه و جورکردن جهیزیه برای خواهران دم‌بختش است و البته دستان مادرش که آنقدر خانه‌های بالای شهر را روفته که به اسم مواد شوینده هم حساسیت پیدا کرده است.

دست‌های فاطمه 13ساله، از 8سالگی با کار آشنا شدند. مدتی است که بافت تابلوفرش را یاد گرفته و پای‌دار زانو می‌زند؛ از صبح خروس‌خوان تا اِلای شب.

دو ماه طول کشید تا اولین تابلوفرش از روی ‌دار بیاید پایین و 600 هزارتومان دستش را بگیرد. دستمزدی که با همان دستی که گرفته بود، ردش کرد به طلبکارها. به قسط‌های جهیزیه بزرگ‌ترین خواهرش. «خواهر اولیم دوسال پیش ازدواج کرد، قسط جهیزیه‌اش مونده بود و منم همه پول تابلویی که بافته بودم رو دادم به طلبکارا.» لبخند رضایتی روی صورتش می‌نشیند، وقتی مادرش دستی به سرش می‌کشد و می‌گوید: «فاطمه مرد خونه ماست و جور همه‌رو می‌کشه.»

چهار خواهر از ردِ هم آمده‌اند، دومین خواهر هم مدتی‌ است عقد کرده و منتظر جورشدن جهیزیه‌ای ساده است تا بتواند برود دنبال بخت خودش، اما از خالی‌بودن خانه و سرفروافتاده مادر، وقتی صحبت از جهیزیه‌ می‌شود، می‌توان فهمید به این زودی، خبری از مجلس‌گرفتن نیست و یک‌جورهایی نگاه‌ها به فاطمه است که تابلوفرش دیگری روی ‌دار دارد؛ نقشی از گنبد طلایی بارگاه امام‌رضا(ع). او حالا بیشتر از تابلو قبل به کار سوار است؛ «دستم تند شده، اگه خدا بخواد این تابلورو یک‌ماهه تموم می‌کنم و پولش رو می‌دم برای خرید جهیزیه خواهر دومیم که تو عقدِ.»

هنوز نرفته‌ایم که زانو می‌زند پای‌دار و انگشتان باریکش روی زمینه سفید چله می‌رقصد؛ موزون و پرشتاب. اما سخت به نظر می‌رسد هرقدر هم سریع گره بزند، باز این دست‌های کوچک، توان آن را داشته باشند تا گره‌های بزرگ و کور زندگی‌ را باز کنند.

تشنج‌های یک زندگی
از در و دیوار خانه‌ای که تمامش یک اتاق 24متری است، چقدر بدبختی و ادبار می‌تواند ببارد؟ فقر و محرومیت مانند بختک افتاده است روی زندگی راحله و دارد نفسش را می‌گیرد. راحله زرد و نزار است، کمی گوشت‌دارتر از اسکلت است و خیلی جوان‌تر از آنکه بخواهد قوز داشته باشد. اندوه و رنج انگار روی چهره‌اش منجمد شده است.  خانه که نه، وارد اتاقش که می‌شویم، دو بچه عین دو لندوک‌ لرزان، چشمانشان روی صورت ما؛ از معدود کسانی که برای گرفتن طلب به خانه‌شان نیامده‌اند، دودو می‌زند.

  گوشه اتاق، کنار «دار» یک نفر با استخوان‌های به‌در جسته که از زیر پتو هم می‌شود آنها را دید، جنین‌وار‌ در خود جمع شده است. هر از گاهی مانند موجودی زخمی و در حال نزع، ناله‌ای کم‌جان از گلویش کنده می‌شود و انگار جانش بخواهد در برود، تکانی می‌خورد و پا بر زمین می‌‌کوبد. راحله او را معرفی می‌کند؛ «حسین شوهرمه، صرع داره.» راحله 10سال پیش به هزار امیدوآرزو آمد خانه شوهر؛ «مادرش نگفت مریضِ، هیچی نگفتن، نمی‌دونستم، بله‌رو گفتم و بعد فهمیدم صرع داره.» کسی حمایتشان نمی‌کند و تنها کمکی که به آنان می‌رسد از طرف خیریه آبشار عاطفه‌هاست.

 روزهایشان سخت می‌گذرد؛ راحله می‌گوید از پدر و مادر حسین هیچ خط‌وخبری نیست؛ «ولش کردن به امان خدا، وقتی دیدن مریضِ، ولش کردن. اولای ازدواجمون دم بنگاه املاک باباش کار می‌کرد، برادرش که از خدمت اومد، باباش حسین‌رو انداخت بیرون و گفت دونفر لازم ندارم؛ هرچند همون موقع هم وضعمون بهتر از الان نبود؛ بعضی روزا که میومد خونه دو تا دونه تخم‌مرغ تو جیباش بود و می‌گفت بابام اینارو داده و گفته فعلا همینارو ببر تا بعد. سه تا پسر داره که سالمن، این یکی، که مریضه رو نمی‌خوان.» حسین که پدر، عذرش را می‌خواهد، می‌رود کارگری، اما...؛ «رفت کارگری سر ساختمون، روز اول تشنج کرد، بهش گفتن دیگه نمی‌خواد بیای، اجاره خونه و خرج داشتیم، دختر اولم یک‌سالش بود، هیچ منبع درآمدی هم نداشتیم، خودم رفتم یه کارخونه سرکار، روزی دوهزارتومان حقوق می‌دادن، یک مدت اونجا بودم ولی زندگی نمی‌چرخید.»

حسین بیکار نمی‌ماند، یا بهتر است بگوییم، سعی می‌کند بیکار نباشد و تلاشش را می‌کند. می‌رود سرگذر، یک روز کار هست و یک روز نیست، در این بین دختر دومش هم به دنیا می‌آید. حال حسین روزبه‌روز بدتر می‌شود، نه درمان درستی در کار است، نه تغذیه مناسبی و نه آرامشی. آخرین باری که کار گیرش می‌آید، دی‌ماه سال گذشته است؛ «آخرین باری که رفت سرکار تشنج کرد، از بالای پله‌ها افتاد پایین و به سرش ضربه خورد و حالش بدتر از قبل شد.» تشنج‌های شدید، طولانی و مکرر او، مانند پس‌لرزه‌های تمام‌ناشدنی، لحظه‌ای زندگی راحله و دو دخترش را آرام نمی‌گذارد.

سیمای زنی بدون رویا
دار تابلوفرش در خانه راحله هم برپاست، نقشش «وان‌یکاد...» تابلویی که قرار است پس از اینکه از‌ دار پایین آمد، برود قد دیوار خانه کسی که چیزی برای چشم‌خوردن دارد. راحله خیالش جمع است که کسی او و زندگی‌اش را چشم نمی‌زند.  او فرصت نمی‌کند با دو طفل و مردی که هر لحظه باید مواظب تشنج‌هایش بود، تابلوها را با دقت و به موقع تمام کند؛ «تابلو قبلی تقریبا سه‌ماه طول کشید تا تموم شه، اما چون بافتش خوب نبود، بیشتر از 300تومان ازم برنداشتن» البته خریدار تابلو جدید خیریه است و هدف آنان هم کمک است و تابلوفرش را به قیمت مناسبی می‌خرند تا کمکی به این خانواده شود.  دست راحله نه تنها خالی، که موجودی جیبش منفی است؛ «دو تا قسط بیمه‌ام عقب افتاده، سومیش هم همین روزا می‌رسه، اجاره‌خونه‌ هم ندارم که بدم، داروهای حسین‌رو هم اگر خیریه نباشه نمی‌تونم بخرم.»

راحله توانسته به‌خاطر کار بافت تابلوفرش، خود و دو دخترش را بیمه کند، اما حسین بیمه نیست، او را با دفترچه برادرش دوادرمان می‌کنند؛ «گفتن باید صددرصد از کار افتاده باشه تا بیمه‌ا‌ش کنیم، می‌گن الان 70‌درصد ازکارافتاده است، البته نمی‌دونم صد‌درصد یعنی چی و کی از نظر اونا صد‌درصد از کارافتادس. فقط می‌دونم حسین هشت‌ماهه نمی‌تونه بدون همراه حتی راه بره و زمین نخوره.» بعضی‌ آدم‌ها نه رویا دارند و نه آرزو، فقر و حواشی آن شاید فرصت رویاپردازی و فکرکردن به چیزی مثل آرزو را هم به آنان ندهد. راحله بی‌رویاست، او شاید فکر می‌کند 30 سال برای آدمی که دستش به دهانش نمی‌رسد عمر زیادی است، به همین خاطر فقط یک چیز از خدا می‌خواهد؛ «اینکه بتونم، یعنی اونقدر عمر داشته باشم که بچه‌هام‌رو سروسامان بدم؛ همین.»

دختر بزرگ راحله 9ساله است، چهار سوره از جزء 29 را حفظ کرده است. قرآن را می‌آورد تا نشانمان بدهد. رقیه؛ دختر دیگرش دوساله است، گرسنه است و بهانه می‌گیرد، صبحانه می‌خواهد. مادر او را روی پا می‌نشاند، دستی به موهایش می‌کشد و قول صبحانه می‌دهد، اما تا ما هستیم بلند نمی‌شود تا در یخچال را باز کند و لقمه‌ای به دست طفلش بدهد. رقیه که می‌بیند عجز و لابه‌اش بی‌اثر است، گرسنگی‌اش را برمی‌دارد و می‌رود سوی حسین. کنارش می‌نشیند و نق می‌زند، پدر چیزی جز تکان‌های عصبی ندارد که به او بدهد. بعد از چنددقیقه بیدار می‌شود و به دیوار تکیه می‌دهد. نصف آدم است، اسکلتی که روی آن پوستی کشیده‌اند، سرش روی گردنی که به دم سیب می‌ماند، لق می‌خورد.

 چشمانش قی کرده است و از پشت آن به همه‌چیز می‌نگرد و نگاه انگار رم‌کرده‌اش را از نگاه ما می‌دزدد. نق‌نق طفل و حضور چند غریبه، حالش را خراب می‌کند؛ تشنج سر می‌رسد، ناگهانی و شدید. مثل کسانی که جن در آنان حلول کرده باشد، دست و پایش بی‌اراده می‌پرد، تنش می‌لرزد و صدای موجودی غریب از گلویش کنده می‌شود و از لای دندان‌های قفل‌شده‌اش می‌پاشد توی هوای خفه اتاق.

 راحله بلند می‌شود و خودش را به او می‌رساند، دستش را می‌گذارد روی پای مردش تا شاید جلو ضربه‌هایی که دارد شدیدتر می‌شود و ممکن است به‌ دار بخورد و آن را چپه کند، بگیرد، اما دستی که به نان نمی‌رسد، کجا قوت دارد جلوی تشنج را بگیرد؟ می‌نشیند روی پای شوهرش و با یک دستش شانه و با دست دیگرش سر او را نگاه می‌دارد، تکان‌ها کمتر می‌شوند. رقیه که حال پدر برایش عادی است و با آن بزرگ شده است، هنوز بهانه صبحانه می‌گیرد. زهرا با قرآن روی پا، یک نگاهش به ما و یک نگاهش به پدر است. استرس برای حسین خوب نیست و حضور ما هم کمکی نمی‌کند. از اتاق می‌زنیم بیرون، صدای ضعیف و لرزان زن از پنجره پر می‌کشد؛ «حسین‌جان... .»