bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۲۴۳۸۰۱

چقدر می‌گیری نخوانی؟

مالک رضایی

تاریخ انتشار: ۱۴:۵۶ - ۲۷ مرداد ۱۳۹۴
یادداشت دریافتی- مالک رضایی؛ چندی پیش، برای جستجوی مطلبی در دنیای اینترنت بودم که به یکباره، گذرم به فضای مجازی تلگرام افتاد.

عجب دنیایی است، این تلگرام، واتس آپ و...

همۀ اندشمندان عالم را از عمق تاریخ و پهنۀ جغرافیا، گرد هم می آورند و در مقابلت به صف می کنندتا برایت سخنرانی کنند، عین بلبل.

از «هراقلیت» تا «کنفوسیوس» واز «شکسپیر» تا «گارسیا مارکز» هرچه از تاریخ وادبیات و فلسفه می دانند، می ریزند پیشت. بار کن ببر، هر چقدر که دلت می خواد.

سقراط به افلاطون گفت و او به «گزنفون» که چنین و چنان و... آخرش چی؟ هیچ. خَر ما از کُرّه گی دُم نداشت.

هر کسی از هرجا و هر موضوعی که دلش می خواهد وارد گفتگوست. جغرافیا را با تاریخ پاسخ می دهند و فیزیک را با متافیزیک. آزاد آزاد، خلاصه، هیچ ترتیب و آدابی مجوی، هر چه می خواهد دل تنگت بگوی.

کپی-پیست و بعد، فوروارد به هرجایی که می خواهی. به همین راحتی!

در انتها هم، ربط و بی ربط، نیم بندی به مطلب اضافه کن که یعنی تحقیق کرده ام و رفرنس می دهم. کی به کیه؟!

نه روش مشخصی برای گفتگو لازم است و نه محتوای روشنی برای موضوع.

عمراً، اگر حلال کنم این «حسین بشیریه» ی پر افاده را که بابت دو واحد درس روش تحقیق، هفذه بار مرا کشاند به دفترش، آخرش هم چند بدهد خوب است؟!

سیزده!

هر چی هم گفتم آقای دکتر، سیزده نحس است، اقلا چهارده بده. گفت: تو بگو سیزده وده صدم. امکان ندارد. دقیق حساب کرده ام، نمره ات سیزده است والسلام.

نوبرش را آورده بود، با آن نمره دادنش.

همان بهتر که گذاشت رفت، امریکا. یک دانشکده از دستش راحت شد.

تازه، آقا را باش که روجلد بهترین کتابش را با موضوع جامعه شناسی سیاسی، هدیه کرده بود به محمد رضا شجریان.

با آن خشکی و دیسیپلین، لطافت روحش را نگاه کن. بچه گول می زند انگار!

نمره را با ترازوی زعفران می کشد، آنوقت روحش را تقدیم میکند به غزل، موسیقی و آهنگ های شجریان!

دوگانگی از این بالاتر!؟

همۀ فک و فامیل‌های خودم، کیلو کیلو نمره می اورند، آنموقع مرا باش که یک عمر، به سیزده او دلم را خوش کرده ام. یکیش همین پسر خودم، مادرش قربانش برود، به همین زودی انشالله دکترایش را هم می گیرد و به جمع افاضه کنندگان می پیوندد.

کنکور می دهد مثل آب خوردن. حرّاج، با سایزهای مختلف برای همه. برای مدیران، پیمانکاران، بساز بفروش ها و...

همین اخیرا، یکی از بستگانم که قصد شرکت در کنکور برای ورود به یکی از دانشگاه های معتبر مرکز بخش خودمان را داشت راهنمایی می خواست که چگونه پرسش ها را پاسخ دهد.

گفتم، هر کدومشو که بلد نیستی علامت نزن، نمره منفی دارد.

الحمدلله، رتبه اول را احراز کرد. می گفت راهنمایی هایت، خیلی به دردم خورد. هیچکدام را بلد نبودم، علامت نزدم، پاسخنامه را سفید تحویل دادم. استادشان هم، شکر خدا، هیچ کم و کسری از «پروفسور حسابی» ندارد با چنان اعتماد به نفسی می گوید: «دانشجویانم» که آن مرحوم در طول عمرش، یکبار نگفت.

خلاصه، تو همین فکر بودم که به جوانان تلگرام بگویم که بچه ها، این روش درست گفتگوی علمی نیست و... که ناگهان دیدم یکی از آنها «وینستون چرچیل» را با خَر وخورجینش، وارد بحث کرد.

هر چی از بیوگرافی و نوشته ها و گفته های آن مرحوم و تاریخ جنگ جهانی اول و دوم، کپی کرده بود، یکجا ریخت روی صفحۀ تلگرام. بی انصاف اصلا مجال نداد من هم چیزی بگویم.

به روح همان چرچیل که احترامش برای همه ما واجب است، آنچه را که می خواستم به آنها بگویم، بی کم وکاست به شما خواهم گفت. اینجا هم فضای تلگرام نیست که ریمووَم بکنند. دو برگ کاغذ است و یک قلم، که جفتش هم مال خودم است.

چند سال پیش، به همراه دوستی به یک مراسم عروسی، دعوت بودیم که به حکم ادب، اجابت کردم. میزبان که محبت ویژه ای به حقیر داشت، سرزده و بی پرسش و پاسخی ما را به اتاقی هدایت کرد که جمع کثیری از پیر وجوان، دورهم نشسته بودند.

تعداد اندکی به احترام ما نیم خیز شدند و البته راستش، کثیری هم محل نگذاشتند. گویی مزاحمی به جمعشان پیوسته بود، برّ وبرّ نگاه می کردند.

گیج ودستپاچه از اینکه همه نگاه ها متوجه من است با عجله در گوشه ای نشستم و هنوز به خود نیامده بودم که بلافاصله جوانی با صدای بلند گفت:
-به افتخار و سلامتی استاد (که ناسلامتی من باشم) یک دستگاه «سه گاه» بخوان.

با کمال هول و دستپاچگی تا گفتم: آقا ... من ... خوانندگی ... بلد ...که دوستم یواشکی گفت: آروم باش! با تو نیست. با خواننده است.

چشم بر گرداندم و دیدم در صدر مجلس یک نفر روی صندلی نشسته و کراوات پهنی، روی سینه اش دارد. در کنارش هم با همان شکل و شمایل، مرد تنومند دیگری تاری به دست داشت. بغل دست او هم پهلوان دیگری نشسته بود که تنبکی بزرگ مقابلش بود. دانستم که اکیپ هنری مراسم هستند.

ناگهان در اجابت درخواست جوان که به آن «زاگاست» می گفتند، صدای مهیبی از تار برخاست که به صدای هر جانوری شبیه بود جز پیش در آمد سه گاه. اکوهای چهار گوشۀ اتاق هم صدای آنرا تقویت می کرد.

بلافاصله، خواننده هم با صدایی که هیچ شباهتی به صدای خواننده نداشت، غزلی را آغاز کرد که ابیات و مصراع آن در هم می لولید. نمی دانم راست پنجگاه بود یا شَدّ شهناز، اما هر چی بود سه گاه نبود.

مرد تارزن، از شدت حرارت، دستگاه را به جای سینه، بالای سرش گرفته بود. تار در دستانش همچون جوجۀ پر کنده ای پر پر می زد. تنبک زن هم چنان ضربه ای به تنبک می زد که هیچ طبالی به آن قادر نبود.

نمیدانم یکباره، دست تارچی خسته شد یا چه شد که خدا خواسته، صدای تار، اندکی پایین آمد و لطیفتر شد. احساس کردم که اکنون به پردۀ سه گاه وارد می شود و طبعا خواننده نیز، هماهنگ با آن خواهد خواند. اما ناگهان، نعره ای از خواننده برخاست که شیر از شنیدنش، زَهرِ تَرَک میشد.

عرق شرم بر سر و رویم نشسته بود که این دستگاه به افتخار من اجرا می شود.

با پایانش نفس راحتی کشیدم. اما این خود، آغازی برای زاگاستی دیگر و زاگاستی دیگر بود.

سه پهلوان هنرمند، مجلس را به سرشان گرفته بودند. غوغایی بپا بودکه بلا نسبت، سگ صاحبش را نمی شناخت. یک هَشل هَفی که نگو و نپرس.

همه جور، صدایی از اکو بلند بود، جز موسیقی. نه توان ماندن داشتم و نه روی بر خاستن که به یکباره، مرد میانسالی در مجلس، کاری کارستان کرد. ده هزار تومن، میان دو انگشتش بالا برد که یعنی «زاگاست» دارد.

همه ساکت شدند. معلوم بود که احترامش را دارند. ده تومن را اندکی هم بالاتر برد و به میزبان امر کرد، این را بدهید به آقای خواننده و بگویید که ده دقیقه، چیزی نخوانَد. زاگاستم اینست.

جوانی از آنسوی مجلس گفت:
-    یعنی چی کربلایی حسن؟! اینکه زاگاست نیست. چیزی نخوانَد یعنی چی؟!
-    
که کربلایی با صدای تحکم آمیزی گفت:
-یعنی چی نداره، آقا پسر! وقت خودم است و پولشو هم دادم، می خواهم نخوانَد، تمام.!

چه سکوت فرح‌بخشی!

در عمرم چنان لذتی تجربه نکرده بودم. دقایق، به تندی برای من و به کندی برای آن جوان سپری می شد که در واپسین لحظه، فکر بکری هم به ذهن انیشتینی خودم رسید.

من هم ده هزار تومن در میان انگشتانم بلند کردم وبا صدای لرزانی که ترس آشکاری از آن جوان داشت گفتم: آقا، من هم، زاگاست کربلایی حسن را دارم.

راستی، تو چقدر می گیری تا دست از سر کوروش، سقراط، افلاطون، کنفسیوس و این بیچاره ها برداری و با کپی پیست و اینجور چیزها، اینهمه روح آنها را در گورشان نلرزانی؟

چقدر می گیری بابت این آسودگی خودت و دیگران؟!