bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۲۴۵۱۹۲
خود نوشتي از هاروكي موراكامي

چگونه نويسنده شدم

تاریخ انتشار: ۱۰:۳۸ - ۰۹ شهريور ۱۳۹۴
چندي پيش موراكامي بخشي از داستان زندگي‌اش را براي روزنامه انگليسي «تلگراف» نوشت. موراكامي در اين داستان از علايق خود به موسيقي، كتاب و بازي بيسبال مي‌گويد. موراكامي از زماني مي‌گويد كه احساس كرد مي‌تواند بنويسد و از وقتي مي‌گويد كه روي سراشيبي استاديوم جينگو دراز كشيده بود و مسابقه بين دو تيم بيسبال را تماشا مي‌كرد. وقتي «ديو هيلتون»، بازيكن امريكايي براي ضربه زدن به توپ آمد و در آن لحظه كه هيلتون ضربه دابل را به توپ وارد كرد، موراكامي به دلش افتاد كه مي‌تواند يك نويسنده باشد.

اكثر آدم‌ها، منظورم آدم‌هايي است كه در ژاپن زندگي مي‌كنند، درس‌شان را تمام مي‌كنند، شغلي دست و پا مي‌كنند و بعد از مدتي ازدواج مي‌كنند. در واقع من هم مي‌خواستم چنين رويه‌اي را پيش بگيرم. يا حداقل تصور مي‌كردم همه‌چيز اين‌طوري پيش برود. حالا واقعيتش اين است كه ازدواج كردم بعد سركار رفتم و بعد بالاخره درسم را هم تمام كردم. به عبارت ديگر، راهي كه من رفتم دقيقا برعكس الگوي معمول است.

بدم مي‌آمد بخواهم براي كسي يا شركتي كار كنم، بنابراين كسب‌وكار خودم را راه انداختم، جايي كه مردم در آن موسيقي جاز گوش مي‌دهند، قهوه مي‌نوشند و خوراكي مي‌خورند. خيلي ساده بود، ايده‌اي كه زحمت و دغدغه نداشت. فكر مي‌كردم لابد اين دست مشاغل اينجوري‌اند كه از صبح تا شب بدون هيچ دلواپسي لم مي‌دهي و به آهنگ مورد علاقه‌ات گوش مي‌دهي. اما من و همسرم زماني كه هنوز دانشجو بوديم ازدواج كرديم و ‌‌آن موقع هيچ پولي در بساط نداشتيم و همين مشكل اصلي ما براي راه انداختن مغازه بود. براي همين من و همسرم سه سال اول زندگي‌مان مثل برده‌ها كار كرديم. گاهي چند جا كار مي‌كرديم تا پول بيشتري جمع كنيم. بعد هم از دوست و فاميل مبالغ درشتي قرض گرفتم. بعد همه پول‌هايي را كه با جان كندن به دست آورده بوديم روي هم گذاشتيم و يك كافي‌شاپ كوچك در كوكوبونجي، شهري كه پاتوق دانشجوهاست و در حومه توكيو قراردارد، باز كرديم. سال ١٩٧٤ بود.

باز كردن چنين جايي، كه صاحبش خودتان باشيد، در آن زمان خيلي كمتر از حالا هزينه مي‌برد. جوان‌هايي مثل ما كه مصمم بودند به هر قيمتي از «زندگي شركتي» دوري كنند، در نقطه نقطه شهر كارو كاسبي خودشان را راه انداخته‌بودند. كافه و رستوران، فروشگاه، كتابفروشي و هر چي كه دل‌تان بخواهد. صاحب و مدير چند مغازه‌اي كه نزديك ما بودند، هم سن و سال من و همسرم بودند. شهر كوكوبونجي جو ضدفرهنگي قوي داشت و آنهايي كه به آنجا مي‌آمدند مخالف‌ تلفيق جنبش‌هاي دانشجويي بودند. دوره‌اي بود كه در سراسر دنيا، مي‌شد در هر سيستمي شكافي پيدا كرد.

از خانه پدر و مادرم، پيانوي ديواري‌ قديمي‌ام را آوردم و آخر هفته‌ها در كافي‌شاپ اجراي موسيقي زنده داشتيم. كوكوبونجي موزيسين‌هاي جاز جوان زيادي داشت كه با اشتياق تمام در قبال شندرغازي كه ما مي‌توانستيم به آنها بدهيم، برنامه اجرا مي‌كردند. بيشتر آنها موزيسين‌هاي معروفي شدند؛ گاهي با آنها در كلوب‌هاي جاز توكيو برخورد مي‌كنم.

اگرچه كاري كه مي‌كرديم را دوست داشتيم، اما پرداخت بدهي‌هاي‌مان مثل يك سربالايي تمام نشدني بود. به بانك كلي بدهكار بوديم و به دوست و در و همسايه كه از ما حمايت مي‌كردند كلي مقروض بوديم. يك بار، وقتي من و همسرم براي جور كردن قسط وام بانك به هر دري مي‌زديم و داشتيم در خيابان راه مي‌رفتيم همان‌طور كه سرمان را پايين انداخته بوديم ديديم مقداري پول روي زمين افتاده. نمي‌دانم «همزماني» يا يك جور «شفاعت الهي» بود چون پولي كه پيدا كرده بوديم، دقيقا همان‌ مبلغي بود كه ما احتياج داشتيم. از آنجايي كه روز پرداخت قسط وام فرداي آن شب بود، براي ما پيدا كردن آن پول حكم عفو مجرم در آخرين لحظه را داشت. (البته اتفاق‌هاي عجيبي مثل اين، بارها در برهه‌هاي زماني مختلف در زندگي‌ام رخ داده است.) در چنين مواقعي بيشتر ژاپني‌ها احتمالا بهترين عكس‌العمل را نشان مي‌دهند يعني پول را به پليس مي‌دهند، اما ما كه جان‌مان در آن وضعيت به لب‌مان رسيده بود نمي‌تواستيم چنين فكري را عملي كنيم.

به هر حال آن روزها، روزهاي خوب بودند. اصلا ابهامي در اين موضوع نيست. اول جواني‌ام بود و مي‌توانستم تمام روز به آهنگ مورد علاقه‌ام گوش بدهم و پادشاه قلمرو كوچكم باشم. مجبور نبودم خودم را تو قطارهاي پرمسافر بچپانم، در جلسه‌هاي خشك و مسخره شركت كنم، يا تملق رييس بداخمي را بگويم كه دوستش نداشتم. در عوض، شانس اين را داشتم همه جور آدم‌هاي باحال را ببينم.

بنابراين دهه سوم زندگي‌ام به پرداخت قرض و وام و كارهاي بدني سخت (ساندويچ و كوكتل درست كردن، بيرون كردن مشتري‌هايي كه دهان‌شان پر از غذا بود) گذشت. بعد از چند سال، صاحب‌خانه تصميم گرفت ساختماني را كه كافي‌شاپ ما در آن بود، بازسازي كند. پس ما به ساختماني نوسازتر و بزرگ‌تر در شهر سنداگايا، نزديك مركز توكيو نقل مكان كرديم. در اين ساختمان جديد آنقدر جا داشتيم كه يك پيانوي رويال هم يك گوشه كافه‌مان بگذاريم. اما نتيجه همه اينها روي بدهي‌هاي‌مان بي‌تاثير نبود. بنابراين زندگي‌مان آنقدرها هم آسان نشده بود.

وقتي به آن زمان فكر مي‌كنم، فقط يادم است كه چقدر سخت كار مي‌كرديم. به نظرم همه در بيست‌وچند سالگي‌شان لم مي‌دهند اما ما هيچ‌وقتي براي لذت بردن از «روزهاي بي‌خيالي جواني» نداشتيم. به زور دست‌مان به دهان‌مان مي‌رسيد. هرچند، وقت آزاد خود را صرف مطالعه مي‌كردم. علاوه بر موسيقي، كتاب خواندن لذت ديگر زندگي‌ام بود. مهم نبود چقدر سرم شلوغ است، چقدر بدهكارم يا چقدر خسته‌ام، هيچ‌كس و هيچ‌چيز نمي‌توانست اين لذت‌ها را از من بگيرد.

وقتي به ٣٠سالگي نزديك مي‌شدم، بالاخره اسم‌ورسم بار موسيقي ما در سنداگايا جا مي‌افتاد. درست است كه با وجود بدهي‌ها و فروشي كه مدام بالا و پايين مي‌شد، نمي‌توانست خيال‌مان آسوده باشد اما حداقلش اين بود كه همه‌چيز سمت و سوي درست خودش را طي مي‌كرد.

گاهي تماشاي مسابقه‌ها را جايگزين پياده‌روي مي‌كردم. ماه آوريل ١٩٧٨ در عصر يك روز دل‌نشين، به تماشاي بازي بيس‌بال در استاديوم جينگو رفتم. خيلي از محل زندگي و كارم دور نبود. بازي افتتاحيه فصل ليگ اصلي بود، نخستين توپ در ساعت يك پرتاب شد و تيم «ياكولت سوالوز» در مقابل «هيروشيما كارپ» بازي مي‌كرد. من هم كه در آن روزها طرفدار سوالوز بودم، آن زمان، سوالوز پول كمي داشت و اسم بازيكن درخشاني در فهرستش ديده نمي‌شد، بنابراين هميشه يك تيم ضعيف بود. طبيعتا، اين دو تيم خيلي پرطرفدار نبودند. شايد بازي افتتاحيه فصل پرطرفدار باشد، اما فقط چند تماشاچي آن‌طرف حفاظ منطقه خارجي زمين بيس‌بال نشسته بودند. من كه نوشيدني‌ام دستم بود، روي زمين دراز كشيدم تا بازي را ببينم. آن زمان هنوز براي تماشاچي‌ها صندلي نگذاشته بودند و بايد روي سراشيبي پرچمن مي‌نشستي. آسمان آبي درخشان بود، نوشيدني‌ام خنك خنك بود، سفيدي توپ در زمين سبز خيره‌كننده بود و اين زمين سبز، رنگي بود كه پس از مدت‌ها مي‌ديدم. نخستين پرتاب‌كننده تيم سوالوز تازه‌واردي استخواني به نام «ديو هيلتون» بود. او از امريكا آمده بود و كاملا گمنام بود. او در جايگاه نخستين پرتاب‌كننده قرار داشت. ضربه‌زننده چهارم «چارلي منوئل» بود كه بعدها به عنوان مدير برنامه‌ تيم‌هاي «كليولند ايندينز» و «فيلادلفيا فيليز» مشهور شد. او خيلي جذاب بود و گرچه پرتاب‌كننده قوي هم بود طرفدارهاي ژاپني‌اش به او لقب «شيطان سرخ» را داده بودند.

فكر مي‌كنم نخستين بازيكن تيم «هيروشيما» كه توپ را براي ضربه‌زننده انداخت، «يوشيرو سوتوكوبا» بود. «ياكولت» جواب توپ‌هاي «تاكشي ياسودا» را مي‌داد. در انتهاي نخستين ست مسابقه، صداي تشويق نامنظمي بلند شد. در آن لحظه، بدون دليل و بدون پيش‌زمينه‌اي، جرقه‌اي در ذهنم خورد: فكر كنم بتوانم رماني بنويسم.

هنوز هم مي‌توانم آن حس را به خاطر بياورم. احساسش مانند اين بود كه انگار چيزي از آسمان بيفتد و درست توي دستان من فرود بيايد. نمي‌دانستم چرا بايد توي مشت من بيفتد. آن موقع نمي‌دانستم و حالا هم نمي‌دانم. حالا هر دليلي كه داشت، اين فكر به ذهنم رسيده بود. مثل كشف و شهود بود. يا شايد تجلي و نمود بهترين معادل براي آن اتفاق باشد. فقط مي‌توانم بگويم در آن لحظه كه طنين صداي ضربه دابل زيباي «ديو هيلتون» در استاديوم جينگو پيچيد مسير زندگي‌ام براي هميشه عوض شد.

تا آنجايي كه يادم است تيم ياكولت بازي را برد و بعد از بازي سوار قطار شينجوكو شدم و يك بسته كاغذ و يك خودنويس خريدم. آن زمان خبري از واژه‌پرداز و كامپيوتر نبود و يعني بايد همه‌چيز را با دست مي‌نوشتيم. حس نوشتن، حسي تازه بود. يادم است چقدر ترسيده بودم. از زماني كه با خودنويس شروع به نوشتن روي كاغذ كردم، زمان زيادي مي‌گذشت.

پس از آن شب، هر شب وقتي دير از سركار به خانه بازمي‌گشتم، پشت ميز آشپزخانه مي‌نشستم و مي‌نوشتم. ساعت‌هاي قبل از طلوع آفتاب تنها وقت آزادم بود. حدود شش ماه بعد داستان «به آواز باد گوش بسپار» را نوشتم. درست وقتي كه فصل مسابقات بيسبال رو به پايان بود، نخستين پيش‌نويس اين داستان را هم تمام كردم. آن سال بخت يار تيم ياكولت سوالوز بود و همه پيش‌بيني مي‌كردند اين تيم برنده ليگ سنترال شود. حتي سوالوزها قهرمان‌هاي ليگ «پسيفيك» را هم شكست دادند. آن فصل بازي‌ها، فصل معجزه‌‌آسايي بود كه دل هواداران تيم ياكولت سوالوز حسابي شاد شد.

داستان «به آواز باد گوش بسپار» اثري كوتاه است كه بيشتر يك نوولا است تا رمان. با وجود اين چون زمان محدودي براي كار بر روي اين داستان داشتم، ماه‌ها طول كشيد و تمام كردنش كار زيادي برد. اما مشكل بزرگ‌تر اين بود كه چند و چون رمان نوشتن را بلد نبودم. راستش را بگويم، گرچه همه جور داستاني مي‌خواندم اما داستان‌هاي مورد علاقه‌ام رمان‌هاي روسي قرن نوزدهمي و داستان‌هاي كارآگاهي امريكايي بود و هرگز نگاهي جدي به داستان‌هاي ژاپني معاصر نكرده بودم. بنابراين اصلا نمي‌دانستم در آن زمان چه جور رمان‌هاي ژاپني خواننده را جذب مي‌كرد و بايد چطور داستانم را به زبان ژاپني مي‌نوشتم.

چند ماهي حدس مطلق مبناي كارم بود. سبكي را در نظرگرفته بودم و همان را پيش مي‌بردم. وقتي نتيجه را ‌خواندم اصلا به وجد نيامدم. رمانم از نظر عناصر قراردادي، هيچ نقصي نداشت اما يك‌جورايي حوصله سربر بود و در مجموع داستانم من را دلسرد كرد. فكر مي‌كردم اگر نويسنده هم‌چنين احساسي داشته باشد بنابراين برخورد خواننده خيلي منفي‌تر خواهد بود. با درماندگي فكر مي‌كردم لازمه‌هاي يك رمان را نمي‌دانم. در شرايط عادي، همه‌چيز بايد در همان نقطه تمام مي‌شد و من از نوشتن دست مي‌كشيدم. اما كشف و شهودي كه در استاديوم جينگو و روي سراشيبي چمنش اتفاق افتاده بود اثرش را تا اعماق ذهنم گذاشته بود.

وقتي به گذشته نگاه مي‌كنم، مي‌بينم طبيعي بود كه آن موقع نتوانسته بودم يك رمان خوب خلق كنم. اشتباه بزرگي است كه خيال كنيد آدمي مثل من كه هيچ‌وقت در زندگي‌اش دست به قلم نشده، بتواند در ابتداي مسير نويسندگي داستاني خارق‌العاده بيافريند. سعي داشتم ناممكن را ممكن كنم. در دل مي‌گفتم: «ول كن، نمي‌خواهد يك رمان اصيل بنويسي. نسخه‌هايي كه براي «رمان» و «ادبيات» پيچيده شده را بي‌خيال شو و احساسات و افكار خودت را همان‌طور كه به ذهنت مي‌رسد آزادانه و هر جور دوست داري پياده كن.»

صحبت از آزادانه پياده كردن احساسات مثل آب خوردن است اما انجام آن چنين هم آسان نيست. آن‌هم براي تازه‌كاري مثل من كه اتفاقا خيلي‌خيلي هم سخت بود. براي شروعي تازه، اول بايد از بسته كاغذها و خودنويسم خلاص مي‌شدم. تا وقتي آنها جلوي چشمم بودند، حس كه بهم دست مي‌داد شبه «ادبيات» بود. در آن زمان، ماشين تحرير اوليوتي‌ام را از كمد درآوردم. بعد براي تجربه هم كه شده، تصميم گرفتم ورودي رمانم را به زبان انگليسي بنويسم. فكر كردم: «حالا كه مي‌خواهم همه‌چيز را امتحان كنم، چرا انگليسي نوشتن را امتحان نكنم؟»

لازم نيست بگويم كه نگارش انگليسي‌ام چندان تعريفي نداشت. دايره لغات انگليسي‌ام خيلي محدود بود و همين‌طور صرف‌ونحوم. فقط مي‌توانستم جمله‌هاي ساده و كوتاه بنويسم. يعني اينكه، هر چند ايده‌هاي پيچيده و متفاوتي به ذهنم مي‌رسيد اما حتي نمي‌توانستم ‌سعي كنم آنها را همان‌طور كه در ذهنم جرقه مي‌زنند، بنويسم. بايد نوشتنم خيلي ساده باشد، ايده‌هايم را به شيوه‌اي قابل درك مي‌نوشتم، توصيف‌ها از توضيحات محروم بودند، جمله‌ها فرمي فشرده داشتند و همه‌چيز را براي پر كردن مخزني محدود تدارك ديده بودم. نتيجه نثري خشن و بي‌ثمر بود. همين‌طور كه دست و پا مي‌زدم به اين شيوه بنويسم، كم‌كم نوشته‌ام لحني مشخص به خود گرفت.

اما چون من در ژاپن به دنيا آمده‌ و بزرگ شده‌ام، طبيعي است كه ساختار نوشتاري‌ام پر از واژه‌ها و ساختارهاي صرف‌ونحوي زبان ژاپني باشد. نوشته‌ام شده بود مثل طويله‌اي پر از گاو و گوسفند. وقتي سعي مي‌كردم افكار و احساساتم را با كلمات توصيف كنم، جانوران داخل طويله سروصدا راه مي‌انداختند و قاعده و اسلوب نوشتاري‌ام در هم مي‌ريخت. اما نوشتن به زباني خارجي با تمام محدوديت‌هايي كه دارد، اين مانع را از سر راه برمي‌دارد. همچنين انگليسي نوشتن باعث شد بفهمم با دايره واژگان محدود و صرف‌ونحو كم تا وقتي كلمه‌ها را به شكلي موثر و با مهارت تركيب كنم مي‌توانم افكار و احساسات خود را پياده سازم. خلاصه اينكه، ياد گرفتم احتياجي به كلمات قلمبه سلمبه نيست و لازم نيست خودم را به زحمت بيندازم و از اصطلاحات دهان پر كن استفاده كنم تا روي مخاطب تاثيرگذار باشم.

بعدها، فهميدم «آگوتا كريستف» رمان‌هاي متعدد خارق‌العاده‌‌اش را به سبكي خلق كرده كه تاثيري مشابه داشته است. كريستف مجارستاني بود و سال ١٩٥٦ طي قيامي در ميهنش به نوشاتل سوييس فرار كرد. او مجبور شد فرانسوي ياد بگيرد. اما حين يادگيري زبان خارجي موفق به پيشرفت در سبكش شد؛ او سبكي جديد و خاص خود را معرفي كرد. اين سبك حاوي لحني باوقار بود كه اساسش بر جمله‌هاي كوتاه، طرز بياني بي‌ابهام و رك‌وراست و توصيف‌هايي مناسب و آزاد از هرگونه عقده‌هاي احساسي بنا نهاده شده بود. رمان‌هاي كريستف لباسي رازآميز به تن كرده بودند كه همين خبر از مسائل مهمي مي‌داد كه پشت ظاهر داستان پنهان شده‌اند. يادم است نخستين‌بار كه اثرش را خواندم به نوعي حس نوستالژي بهم دست داد. كاملا هم اتفاقي بود كه نخستين رمان او «دفتر يادداشت»، سال ١٩٨٦ منتشر شد، يعني هفت سال پس از انتشار «به آواز باد گوش بسپار.»

حالا كه تاثير نادر نوشتن به زباني خارجي را كشف كرده بودم و توانستم لحني خلاق كسب كنم كه مخصوص خودم بود، ماشين تحرير اوليوتي‌ام را دوباره در كمد گذاشتم و سراغ دسته كاغذها و خودنويسم رفتم. سپس نشستم و حدود يك فصل يا بيشتر را كه به انگليسي نوشته بودم به ژاپني «ترجمه كردم». خب، شايد «كوچ دادن» كلمه دقيق‌تري باشد، چون ترجمه‌ام، ترجمه تحت‌اللفظي مستقيم نبود. در اين روند، ناگزير سبك ژاپني جديدي پديدار شد؛ سبكي كه مال خودم بود. سبكي كه خودم كشفش كرده بودم. فكر كردم: «حالا فهميدم چه كار كنم. اين‌طوري بايد نوشت.» وقتي همه‌چيز دستگيرم شد لحظه‌اي بود كه همه‌چيز وضوح و روشني يافت.

بعضي‌ها مي‌گويند: «آثارت مثل آثار ترجمه شده است.» صراحت اين گفته من را از خود به در مي‌كند، اما وقتي فكر مي‌كنم مي‌بينم از يك طرف اثرم به هدف زده و از طرف ديگر اثرم اصلا نتوانسته مقصود خود را بيان كند. از آنجايي كه ابتداي نخستين رمانم كاملا «ترجمه»اي بود، اين اظهارنظر كه «مثل ترجمه است» كاملا اشتباه نبود اما مي‌شود اين موضوع را به روند نوشتنم ربط داد. نوشتن به زبان انگليسي و سپس «ترجمه» آن به ژاپني، چيزي كمتر از خلق سبك ساده «خنثي» نداشت؛ سبكي كه اجازه حركت آزادانه را به من مي‌داد. دوست نداشتم يك فرم ژاپني آبكي خلق كنم. براي اينكه لحن طبيعي خودم را بنويسم مي‌خواستم سبكي ژاپني خلق كنم كه تا آنجايي كه ممكن است از زبان ادبي جا افتاده ژاپني فاصله داشته باشد. اين هدف به اقدامات ناگريز احتياج داشت. شايد با گفتن اين حرف خطر كنم؛ در آن زمان زبان ژاپني را بيشتر از يك ابزار كاربردي نمي‌ديدم.

برخي از منتقدانم اين كارم را هتاكي تهديد‌آميزي به زبان ملي‌مان مي‌دانستند. زبان دشواري دارد؛ سرسختي‌اي كه تاريخ بلند اين ملت از آن پشتيباني مي‌كند. قائم‌ به ذات بودن زبان با تهديد از بين نمي‌رود و آسيب نمي‌بيند، حتي اگر تهديدي خشن باشد. حق مسلم نويسنده است كه از امكانات زباني به هر شيوه‌اي كه دلش مي‌خواهد بهره ببرد. بدون چنين روحيه ماجراجويانه‌اي، هرگز متني جديد خلق نخواهد شد. سبك نوشتار ژاپني من با «تانيزاكي» فرق دارد، با «كاواباتا» هم همين‌طور. خيلي عادي است. بالاخره، من آدم ديگري هستم، نويسنده‌اي مستقل به نام «هاروكي موراكامي».

روز يكشنبه آفتابي فصل بهار بود كه سردبير مجله ادبي «گونزو» به من زنگ زد و گفت داستان «به آواز باد گوش بسپار» به فهرست نهايي نامزدهاي جايزه نويسندگان نوقلم راه يافته است. تقريبا يك سال از مسابقه افتتاحيه فصل در استاديوم جينگو مي‌گذشت و من ٣٠ ساله شده بودم. ساعت دوروبر يازده صبح بود اما من هنوز خواب خواب بودم چون تا نيمه‌هاي شب كار كرده بودم. كورمال كورمال گوشي تلفن را برداشتم، اما اول روحمم خبر نداشت آن طرف خط كي هست و چه مي‌گويد. راستش را بخواهيد، آن موقع پاك يادم رفته بود داستان «به آواز باد گوش بسپار» را براي مجله گونزو فرستادم. تا نوشتن داستانم تمام شد، دو‌دستي آن را تقديم‌شان كرده بودم چون اشتياق نوشتنم به كل از بين رفته بود. شايد بهتر است بگويم نوشتنش نوعي دفاع بود- اين داستان را مثل آب خوردن نوشته بودم يعني همان‌طور كه به ذهنم رسيده بود- پس اصلا فكرش را هم نمي‌كردم داستانم نامزد بشود. در واقع، تنها نسخه داستان را براي آنها فرستاده بودم. اگر داستانم را انتخاب نمي‌كردند احتمالا براي هميشه نيست و نابود مي‌شد. (مجله گونزو داستان‌هاي رد‌شده را پس نمي‌فرستاد.) و البته به احتمال خيلي زياد من هرگز رماني ديگر نمي‌نوشتم. زندگي خيلي عجيب‌وغريب است.

سردبير گفت اين فهرست پنج نامزد نهايي دارد كه من هم جزوشان هستم. غافلگير شده بودم، اما خيلي خواب‌آلود هم بودم بنابراين واقعيت آنچه اتفاق افتاده بود را اصلا درك نمي‌كردم. از روي تخت پايين آمدم، صورتم را شستم، لباس پوشيدم و براي پياده‌روي با همسرم بيرون رفتيم. درست وقتي كه از جلوي مدرسه ابتدايي محل رد مي‌شديم، ديدم كبوتر وحشي‌اي در بوته‌ها قايم شده است. وقتي كبوتر را از ميان بوته‌ها برداشتم ديدم كه انگار يك بالش شكسته است. پلاك فلزي به پايش بسته شده بود. كبوتر را به آرامي توي دستم گرفتم و به نزديك‌ترين ايستگاه پليس آئوياما-اموته‌ساندو رفتيم. همين‌طور كه در پياده‌روي خيابان‌هاي هاراجوكو راه مي‌رفتم، گرمي بدن كبوتر زخمي به دستم نفوذ كرد. احساس كردم مي‌لرزد. آن يكشنبه هوا صاف و تميز بود و درخت‌ها، ساختمان‌ها و ويترين مغازه‌ها زير نور خورشيد بهاري مي‌درخشيدند. همان موقع بود كه فكري در ذهنم جرقه زد. جايزه را من مي‌بردم و ‌آنقدر پيش مي‌رفتم تا رمان‌نويسي شوم كه از ايستادن در قله موفقيت لذت مي‌برد. مي‌دانم خيالي واهي و گستاخانه بود اما در آن لحظه مطمئن بودم اين اتفاق خواهد افتاد. كاملا مطمئن بودم. اين خيال فرضي نبود و كاملا حسي و ادراكي بود.

سال بعد دنباله «به آواز باد گوش بسپار» يعني «پينبال، ١٩٧٣» را نوشتم. هنوز بار جازم را داشتم اين بدين معني است كه داستان «پينبال، ١٩٧٣» را هم نيمه‌هاي شب پشت ميز آشپزخانه‌ام نوشتم. اين داستان را با عشق و كمي شرمندگي نوشتم و اين دو داستان نخستينم را رمان‌هاي ميز آشپزخانه‌اي مي‌نامم. بعد از اتمام رمان «پينبال، ١٩٧٣» بود كه تصميم گرفتم نويسنده‌اي تمام وقت شوم و كار و كاسبي‌ام را واگذار كردم. فورا پاي نوشتن نخستين رمان تمام وقتم «تعقيب گوسفند وحشي» نشستم؛ داستاني كه آن را آغاز حرفه رمان‌نويسي‌ام مي‌دانم.

با اين حال، دو داستان كوتاه اولم نقشي مهم در دستاوردم بازي كردند. هيچ چيز جاي آنها را نمي‌گيرد، مثل دوستاني قديمي هستند. انگار نمي‌شود دوباره به هم برسيم اما هرگز دوستي‌ام با آنها را فراموش نمي‌كنم. آنها حضوري اساسي و ارزشمند در زندگي‌ام داشتند. آنها باعث دلگرمي‌ام شدند و مرا به ادامه راه تشويق كردند.

هنوز با وضوحي تمام و كمال مي‌توانم ‌آن چيزي را كه ٣٠ سال پيش روي چمن پشت حفاظ زمين بازي استاديوم جينگو توي دستانم فرود آمد احساس كنم و هنوز گرمي بدن كبوتر زخمي را كه بهار سال بعد نزديك مدرسه ابتدايي سنداگايا با همان دو دستم گرفته بودم، به خاطر بياورم. وقتي فكر مي‌كنم معناي نوشتن رمان چيست هميشه اين دو احساس را به خاطر مي‌آورم. اين خاطره‌هاي ملموس به من ياد دادند به وجودي كه در درونم است ايمان بياورم و به روياپردازي و دورنماهاي پيشكش‌اش بپردازم. چقدر خارق‌العاده است كه تا به امروز اين احساسات در درونم جاي دارند.