فرارو- آرمان شهرکی؛ در نوشتاری که از دیده میگذرانید سعی نمودم تا با پرهیز از شیوه نوشتن مرسومِ نقدهای سینمایی، از خلال همذاتپنداری با توماس از کاراکترهای اصلیِ فیلم فصل پنجم La Cinquième Saison ساخته و پرداخته کارگردانان بلژیکی Peter Brosens و Jessica Woodworth خواننده متن را دست در دستِ شخصیتهای فیلم چند دقیقهای در جهانِ زیسته اثر به سفری کوتاه اما تلخ ببرم.
آبی و سفید و قرمزِ کیشلوفسکی تنها سهگانههای غمبار جهان سینما نیستند؛ همین فیلمی که نقدش را خواهید خواند؛ همراه دو اثر دیگر از همین دو بلژیکی یعنی Khadak و Altiplano شانه به شانه آنها میسایند با عمق و تیرگیای چهبسا بیشتر.
فصل پنجم حکایت روستاییان دوردستی است که اسیر قهر و روترشیِ طبیعتاند. زمینها بار نمیدهند شیرِ گاوها خشکیده و آبادی محروم از وزوزِ شیرین زنبورهای عسلِ بیخبر کوچیده است. خروسخوانی به خرقعادتی در روزمرّه روستا بدل شده و در این میان همپای فروپاشیدگیِ طبیعت و حتی بیشتر از آن، زوال بدهبستانهای همیشگی همولایتیها و صمیمیتشان است که بیوقفه بر قلب مخاطب اثر زخم میزند. کسی که اسیر عشق بود زیر بار گرسنگی سرخم کرده و از تن خویش مایه میگذارد و مردی فیلسوفمنش که میهمان اهالی روستا محسوب میشد در آتش خشم و نادانی آنها سوزانده می شود.
فصل پنجم با نگاهی انسانشناختی به تجربه ی زیسته روستا و در شکلی اُپراوار علیرغم علاقهمندان سینمای هنری اروپا بایستی و این را با تاکید میگویم -و در واقع آرزو میکنم- بایستی از سوی تمامی انسانشناسان و جامعهشناسان روستایی ایران دیده و تحلیل شود. این نقد را به تمامی هموطنانی تقدیم میکنم که دیرسالی است خموشانه متواضعانه و با صبوریای قابل تقدیس یورش بیرحمانه فجایع طبیعی بخصوص خشکسالی و همزمان با آن انفعال و بیاعتناییِ سیاستگذاران دانشگاهرفتهها و روشنفکران خویش را تاب آورده اند؛ از سیستان بگیرید تا ارومیه. اما همه میدانیم که هر کاسه صبری روزی لبریز و سد خویشتنداری از پس سیل خروشان احساس شکسته خواهد شد.
فصل پنجم
من توماس هستم. همون پسره توفانیِ آن دنیاییِ گرفتار عشق و همزمان گرفتار زمستانِ حرامزاده امسال که ناجور پاپیِ اهل آبادی شده از صغیر و کبیر گرفته تا مرد و زن. ختم به خیر نمیشود وبدمصّب به بهار نمیرسد. مالمرگی که نه ولی از شیر ورزاها گرفته تا وزوزِ زنبورها همه دچار قحط و قلا شدهاند خروسها اذان نمیدهند گاوها شیربذرها نیش نمیکشند.
اون اوایل، اوّلای زمستون همهچی عین پارسال بود؛ باد به بوق میدادم عینهو گرگ زوزه میکشیدم که جفتم عشقم بیاید سر قرار، تو معدنِ ناکارِ قدیمی بود که واسه اولین بار معنای بوسه را فهمیدیم. آلیس دختر همهچی تمامی بود؛ لنگهاش تو همه آبادی پیدا نمیشد بهخدا کار آفتاب را به سایه نمیگذاشت. چشممیشی و دماغ کوفتهای که من بسیار دوست میداشتم.
درست وسط زمستون بود؛ هوار از این هیوِر، هیورِ امسال! فرِدی همان خروس تپلِ رنگین کمونی، دست از اذان شسته بود؛ صاحب هر خروس توی مسابقه، با هر اذان خروسش چرتکهای میانداخت یکی به حسابِ خروس زریِ پیرهن پریِ آوازهخونش ولی فردی مثٍ گولّه توپی که بادش نشت کرده باشد چرت زده نشسته بی خیال اذان شده بود. یالّا فرِد بخون!
روی دماغه صخرهایِ رودخونه آبادی هرچی صدا به صدا دادم از آلیس خبری نشد که نشد اینم نشونه شوم بعدی. فردا دمدمای ظهر یود که تراکتور کدخدا مث زندونیِ درحال هواخوری همینطور یکریز دور خودش میچرخید. زمین از باران سیلآسای دیشب مملو از گِلوشُل بود. مث تیرِ از چله درومده رفتم بالاسر کدخدا. بیچاره سکته کرده بود تو تراکتورش. جنازهاش را زیر آسمان عبوس رعبانگیز با هزار تلاش و تقلّا بردم سمت آبادی.
جمبوجوش عجیبی همه واحه را برداشته که بیدلیل هم نبود، شمایلهای غولپیکر یه زن و یه مرد را میبردن روی تپه یخ زده کنار لَشزار واسه آتیش زدن به نشونه مردنِ ننهسرما. ننهسرما! ننهسرما! تو متهمی! واسهخاطر گستاخیو ولگردی. ولی خروار هیزم گُر نمیگرفت آتیش تو نطفه خفه میشد. زمستونِ امسال لجوج و خودسر و بیعاطفه! سینه آسمان خاکستری به رعدوبرقی سوزان از هم شکافت به نشونه ریشخند همه اهل آبادی شانهکش و داسزن و مطرب و گرمابهای. ماهیِ مردهای توی شُلابه کنار رودخانه دهن کبودش را باز و بسته میکرد. نحسیِ زمستون امسال با صفیر گوشخراش جتی جنگی که هرچند روز یهبار چرت نیمبند همه و ایضا پرده ضخیم آسمان را پاره میکرد؛ تمامقد رخ میکشید.
پُل و پسرش اُکتاو. میهمانهای پررمزوراز روستای ما. پُل فیلسوفی نیمهکاره سرپرست و همهکسِ اُکتاو. مادر، پیانیستی معروف شوهر و فرزندش را ترک گفته. فیلسوفِ زنبودار به عزای زنبورهای بیخبر رفتهاش نشسته و اُکتاوِ معلول، با چهرهای سنگی خیره به پدر غمش را برروی صندلی چرخدار شماره میکند.
شب تا صبح یکنفس باران بارید رودخانه جوشی شد از سیلاب. بهار دررسیده بود تنها بر روی تقویم. زمستان بهار تابستان، تابستان هم آمد اما نه از شیر گاوها خبری شد نه از لشکر زنبورها نه از نیش و جوانه بذرها. هر شب انگار که شیطان لعین بر سر همولایتیها نعره و فریاد میکشید وقتی که درختی از پس درختی از زور خشکی نعش زمین می شد.
آلیس! عشق من! خوشگِلیات را میخواهم چهکار؟ به ندای من آواز من پیچیده در جنگل نارنجی پاسخ بده! آلیس! اینبار من در سرزمین عجایبم در همان معدن ناکارِ قدیمی در هندسه پیچیده طبیعت در انعکاس و اعوجاج گیجکننده صخرهوسنگ با تنی برهنه و رها، گلاویزِ گرسنگی. آلیس! ابرهای پرغریو که پراکند زمستانِ دَمسردِ گوشتتلخ واخواهد داد و بهار شیرین معطر فراخواهد رسید. از آلیس اما پاسخی به گوش نمیرسد که نمیرسد.
عشق و وفاداری همزاد یکدیگرند قولی است قدیم. هردو فرزند ایمانند ایمانی نضج گرفته درون پیکری رنجور تنی از گوشت و رگوپی و خون. عشاق چونان باقیِ آدمیزادگان از باد هوا زنده نیستند قوت لایموتی میخواهند شده گرده نانی برای سق زدن یا نیم مثقالی شکر. اگر عاشقی زیر پنجره معشوقی شب را به صبح میرساند و در این بین فحش و فضیحتهای بسیار میشنود بر عاشق کسی خرده نمیگیرد.
اینها همه را گفتم تا عیبپوش تباهیِ چارهناپذیر آلیس شَوَم آنهنگام که تن دردآلود خویش را شده برای نیممثقال شکر در اصطبل خانه پدری به رهگذری از همهجا بیخبر تسلیم مینمود. شکم گرسنه ایمان ندارد این نیز قولی است قدیم. اگر مذهب زاییده مواجهه ناگزیر و اسفناک آدمی با ناملایمتهای طبیعت و روابط انسانیِ دردناک با همنوعان خویش است اینهردو فاجعه یکجا بر ما نازل شده بیآنکه از دست مذهب هم کاری ساخته باشد.
پُل همان فیلسوفه کنار کاروان سفید و صندلیِ چرخدارِ اُکتاو پسرش مشغول کباب کردن سوسیسهایی است که توماس از مغازه پدرش کش رفته. درست وسط تابستان است که بازهم ناگهان برف میگیرد اینرا تابحال نه کسی دیده نه شنیده. وقتی طبیعت که حیات و ممات روستایی بسته آن است راه ندهد بدقلقی کند و چموشی و از دنده چپ بلند شود و مردانی که تا همین دیروز چشمدرچشم تو در شادی و شورت سورچرانی کردهاند دست تطاول به عشق دیرینت بگشایند که این به نوبه خود سیاهتر از هر طاعونی است؛ عوامالناسِ ازهمهجا بیخبر میگردند پی بلاگردان کسی یا کسانی که سپربلا شوند برای عذاب نازل شده و دیوار چه کسی کوتاهتر از دیوار خشتیو گلیِ پل فروخفته در پیله فلسفه و اُکتاو بینوا.
زمزمه شومی در تمامی کوچههای آبادی از دری به دری خزید. نه گذاشتند نه برداشتند همهجا پیچاندند که پل و اکتاو همان ابلیسی هستند که زمینها را و زنبورها و گاوها را یه این حال و روزی که هستند انداخته. پل که عمری در اندیشههای فلسفیاش مستغرق بوده و برای من مهربانانه از آشوب درونی و سادهاش جادهای که به بهشتی برین پر از موز و کیوی و خاویار و میگو منتهی میشود سخن میگفت حال در محاصره خیلی از جاهلینِ گرسنه است که با چهرههایی پوشیده در ماسکهایی با منقارهای بلند درحالیکه جغجغههای خویش را بهصدا درمیآورند قصد جان او و اُکتاو را کرده اند.
نهایت امر تَلِّ هیزمِ ننهسرما در آتش گمراهی و خشم توده سوخت و پُل نیز هم. ضجّههای آلیس نیز در گوشی کارگر نشد. مادر آلیس تنِ تحلیل رفته در چشم او گناهآلود و معصیتکار دخترش را دگربار با آب مقدس تبرّک داد و بر تخت بیماری نشاندش. و من پیکر بیتوان اُکتاو را بهسوی مقصدی نامعلوم بر شانه کشیدم.......آلیس بر تخت زوزه کشید همان آوای قدیمی، که بیا سر قرار!...من نشنیدم....اُکتاو اما شنید و در جوابش ندا داد پژواکی پژمرده بهنشانه عشقی پایانناپذیر. آلیسِ بر درخت واژگون شده و شترمرغهایی سرجنباننده با یوهانس پاسیون در هارمونیای بیبدیل با مرثیه ی پایان جان و جهان ما.
توضیح: کلمه هیوِر hiver که در متن آمده فرانسوی است با تلفظ ایوق در این زبان. این کلمه را با مقداری تغییر شکل در تلفظ بصورت هیور آوردهام یک اقدام بی دلیل مثل همان هجمه بی دلیل طبیعت به روستا.