bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۲۸۹۳۴۲

گزارشی از محله عراقی ها در تهران

تاریخ انتشار: ۰۸:۵۴ - ۲۶ شهريور ۱۳۹۵
قدم زدن در بلوار قدس محله دولت آباد شهرری چیزی کم از تجربه قدم زدن در یکی از خیابان‌های بغداد ندارد؛ فلافل و سمبوسه‌های عربی و شیرینی‌های عراقی و لبنانی که لنگه‌اش را جایی در تهران پیدا نمی‌کنید. پیرمردان دشداشه‌پوش و گعده‌هایی برای خوردن چای تلخ و شیرین عراقی.

به گزارش روزنامه ایران؛ مردانی که به شیوه بازاری‌های عرب، در دکان‌ها را غروب باز می‌کنند و تا اواخر شب، گرم و با حرارت در حال جنب و جوش‌اند. روی در و دیوار مغازه‌ها، آگهی‌ها و نیازمندی‌هایی به زبان عربی نوشته شده؛ برای آنهایی که تسلطی به زبان فارسی ندارند یا مثل سایر هم‌محلی‌ای‌ها، لااقل با لهجه هم نمی‌توانند حرف بزنند.

مرد میانسالی با چشمان پف کرده در حال چیدن استکان‌های چایی روی نعلبکی‌هاست. با وسواس آنها را روی یک میز فلزی در یک خط می‌چیند. گوشه دیگر مغازه‌اش قوری‌های چای کنار منقل نیمه روشن در حال گرم شدن هستند. صندلی‌ها هنوز خالی است. روی شیشه نوشته شده چای عراقی: «چای عراقی فرقش با چای ایرانی این است که غلیظ بودنش آدم را اذیت نمی‌کند و طعم بخصوصی هم دارد.» ناصر محمدی‌زاده هشت سال بعد از انقلاب اسلامی به ایران آمده: «آن زمان که ما آمدیم، اینجا این شکلی نبود. آن طرف‌تر رودخانه‌ای بود و می‌رفتیم آنجا شنا می‌کردیم و گاهی هم ماهی می‌گرفتیم. اما الان خبری از رودخانه نیست.»

زمانی پدربزرگ ناصر از شوشتر به عراق می‌رود به نیت مجاورت با حرم مطهر حضرت علی(ع). او آنجا ازدواج می‌کند و بچه‌هایش در نجف بزرگ می‌شوند اما بعد از روی کار آمدن صدام و فشار به شیعیان بویژه ایرانی‌های مقیم عراق، خانوادگی فرار می‌کنند و دوباره به ایران باز می‌گردند. همین‌طور که تعریف می‌کند توی استکان دور طلا، چای هم می‌ریزد. اول یک قاشق مرباخوری شکر و بعد هم چای سیاه. طعم خوشایندی دارد.

زمانی پدربزرگ ناصر از شوشتر به عراق می‌رود به نیت مجاورت با حرم مطهر حضرت علی(ع). او آنجا ازدواج می‌کند و بچه‌هایش در نجف بزرگ می‌شوند اما بعد از روی کار آمدن صدام و فشار به شیعیان بویژه ایرانی‌های مقیم عراق، خانوادگی فرار می‌کنند و دوباره به ایران باز می‌گردند. همین‌طور که تعریف می‌کند توی استکان دور طلا، چای هم می‌ریزد. اول یک قاشق مرباخوری شکر و بعد هم چای سیاه. طعم خوشایندی دارد.

هر چه به غروب نزدیک‌تر می‌شویم، خیابان شلوغ‌تر می‌شود. این هم از رسوم عرب‌هاست که منتظر خنک شدن هوا بمانند. مغازه‌ها یکی یکی باز می‌شوند. مغازه‌دارها چندتا چندتا، رو به روی مغازه ها ایستاده‌اند و حرف می‌زنند. چند جوان در حال شوخی و خنده‌اند. تنها یکی که میوه‌فروش است از افغانستان آمده و بقیه عرب هستند؛ شیرینی‌فروش و آژانس‌دار هواپیمایی. اینجا همه عربی حرف می‌زنند حتی کسانی که نسبتی با کشورهای عربی ندارند. جوان افغان میوه‌فروش هم از مغازه‌دارها و مشتری‌ها عربی یاد گرفته: «اگر عربی بلد نباشید که نمی‌توانید اینجا کاسبی کنید.»

شیرینی‌های عربی با ظاهری فریبنده از پشت شیشه به مشتریان چشمک می‌زنند. پسر جوان، پشت دخل مغازه شیرینی فروشی ایستاده و سینی‌های پر از شیرینی و سوهانش روی یخچال دلبری می‌کنند. شیرینی‌هایی که با روغن حیوانی درست شده‌ و پر از پسته و بادام و گردو هستند. یکی از خوشمزه‌ترین شیرینی‌های اینجا «تاج‌الملک» است. چیزی شبیه پیراشکی پر از پسته و بادام. پسر جوان، شیرینی‌ها را معرفی می‌کند: «ملوکیه، لوزینه کنافه، کعک، لانه گنجشک»

البته این شیرینی‌های خوشمزه، ارزان هم نیستند و تقریباً هر کدام کیلویی 45 هزار تومان قیمت دارند. او دوست ندارد نامش را بگوید. با این همه خوش برخورد است و دائم شیرینی تعارف می‌کند: «من خودم خیلی وارد نیستم. گاهی کمک می‌کنم اما در کارگاه ما بیشتر کارگران ماهر سوریه‌ای کار می‌کنند.» او خیلی دوست ندارد حرف بزند و جواب سؤالات را با چند بار مزه‌ مزه کردن حرف‌هایش می‌دهد: «اینجا به دنیا آمده‌ام و خودم را ایرانی می‌دانم. تا حالا هم بجز یک بار برای زیارت امام حسین(ع) به عراق نرفته‌ام.» می‌خندد و می‌گوید حتی پدرش هم به عراق نمی‌رود.

کم‌کم چراغ‌ مغازه‌ها روشن می‌شود و خیابان شلوغ می‌شود. اینجا با اینکه یکی از جنوبی‌ترین جاهای تهران است، اما به نظر نمی‌رسد چیزی از بالا شهر کم داشته باشد؛ ماشین‌های گرانقیمت زیادی در خیابان دیده می‌شود و دخترهایی که با چادرهای عربی با دوستانشان پشت ماشین نشسته‌اند، شادمانه موزیک عربی گوش می‌کنند. بعضی هم کنار مغازه‌های غذا فروشی می‌ایستند و منتظر آماده شدن غذا می‌مانند. درست شبیه همان تصاویری که از مرکز یا شمال شهر تهران سراغ داریم. اینجا پر از مغازه‌هایی است که کباب ترکی و کباب عراقی و فلافل سرو می‌کنند.

روی شیشه یکی از مغازه‌های شلوغ کبابی نوشته شده «کباب عراقی». مشتری‌ها در رفت و آمد هستند و حسابی شلوغ است. از صاحب مغازه می‌پرسم فرق کباب عربی با کباب ایرانی چیست؟ می‌گوید: «کباب عربی چرب‌تر از کباب ایرانی است و در آن کمتر از پیاز استفاده می‌کنیم. مثلاً در 10 کیلو گوشت، دوتا پیاز خرد می‌کنیم.» او 30 سال است که از عراق آمده و در ایران زندگی می‌کند. با لهجه عربی می‌گوید: «ما اصالتاً ایرانی هستیم. پدر و مادر ما دوران رضا شاه به عراق رفتند تا آنجا مجاور شوند و بعد از روی کار آمدن صدام، به خاطر ایرانی بودن بیرون رانده شدند و دوباره به ایران برگشتند.»

البته این شیرینی‌های خوشمزه، ارزان هم نیستند و تقریباً هر کدام کیلویی 45 هزار تومان قیمت دارند. او دوست ندارد نامش را بگوید. با این همه خوش برخورد است و دائم شیرینی تعارف می‌کند: «من خودم خیلی وارد نیستم. گاهی کمک می‌کنم اما در کارگاه ما بیشتر کارگران ماهر سوریه‌ای کار می‌کنند.» او خیلی دوست ندارد حرف بزند و جواب سؤالات را با چند بار مزه‌ مزه کردن حرف‌هایش می‌دهد: «اینجا به دنیا آمده‌ام و خودم را ایرانی می‌دانم. تا حالا هم بجز یک بار برای زیارت امام حسین(ع) به عراق نرفته‌ام.» می‌خندد و می‌گوید حتی پدرش هم به عراق نمی‌رود.

بیشترین تعداد افرادی که در این محل زندگی می‌کنند از عراق آمده‌اند بخصوص از نجف و کربلا و کاظمین و همگی شیعه هستند. آنها اغلب فرزندان کسانی هستند که در دهه‌های گذشته به قصد مجاورت یا کار به عراق رفته و پس از روی کار آمدن صدام به عنوان «معاود» یا «بازگشته» به ایران برگشته‌اند. منظور از مجاور نیز همسایگی با حرم امامان در عراق است که بسیاری به عشق ائمه(ع) به این کار مبادرت می‌ورزند. جالب است که بدانید برخی ایرانیانی که از تمکن مالی خوبی برخوردارند، لااقل چند ماه در سال مجاور هستند.

مجاور شدن پیش از به حکومت رسیدن صدام، جنگ تحمیلی و به هم خوردن امنیت این کشور بسیار مرسوم بوده است. علاوه بر معاودان عراقی در سال‌های اخیر سوری‌های بسیاری نیز به ایران آمده و اغلب به عنوان کارگر در شهرری مشغول به کار شده‌اند. بیشتر آنها نمی‌توانند فارسی حرف بزنند اما با زبان لبخند از زندگی در ایران ابراز رضایت می‌کنند.

یکی از شغل‌هایی که در این محل به نظر کار پر رونقی می‌آید آژانس هواپیمایی است. وارد یکی از این آژانس‌ها می‌شوم. دفتری شیک که چیدمان داخلی‌اش شبیه هواپیماست با پنجره‌های کوچکی مانند هواپیما که می‌توانید از آن آسمانی ابری را تماشا کنید. پسری جوان با پوستی تیره پشت تلفن نشسته و با صدای بلند عربی حرف می‌زند. حیدر مرندی صاحب این آژانس هواپیمایی 24 سال دارد. تا دیپلم بیشتر نخوانده اما کار و کاسبی خوبی راه انداخته است: «35 سال پیش پدر و مادرم از عراق به اینجا آمدند و من در تهران به دنیا آمدم.» حیدر بجز سفر زیارتی به عراق نرفته و خیلی با دوستان و آشنایان آنجا رفت وآمدی ندارد.

اما پدر و مادرش هنوز به عراق رفت و آمد می‌کنند. او می‌گوید:«بیشتر کسانی که از عراق به ایران می‌آیند تا با اقوام خود دیدار کنند و آب و هوایی عوض کنند هم به این محل می‌آیند. چون اینجا را خودی‌تر می‌دانند و راحت‌تر هستند. برای همین اینجا فرهنگش خیلی به عراق و کشورهای عربی نزدیک است.» حیدر می‌خندد و می‌گوید: «آنقدر اینجا عرب زیاد است که بعضی از مغازه‌دارها که لر و ترک هستند هم عربی یاد گرفته‌اند.»

مردم اینجا برخلاف نام عامیانه محله عرب‌ها، خود را ایرانی می‌دانند و اغلب‌شان شناسنامه ایرانی دارند و به ایرانی بودن خود افتخار می‌کنند. حالا بعد از سال‌ها آنها در شهرری جا افتاده‌اند و وضع اقتصادی مناسبی هم دارند. در کنار هم احساس آرامش می‌کنند و رغبتی برای پراکنده شدن در محله‌های گرانقیمت شمال شهر ندارند.

 آنها اینجا را دوست دارند چون همه مظاهر زندگی عربی را در خود جمع کرده است؛ ایرانیانی که عربی حرف می‌زنند، غذای عربی می‌خورند، عربی می‌پوشند و... حالا اما بعضی از کسبه محل از شهرداری شکایت دارند. آنها می‌گویند چند وقتی است که شهرداری برای تغییر سردر مغازه‌ها به زبان فارسی، سختگیری می‌کند بی‌آنکه توجهی به راز زیبایی محل داشته باشد.

محله چینی‌ها و عرب‌ها در امریکا و اروپا یکی از مقاصد مهم گردشگری در این کشورها به حساب می‌آید. علاوه بر این دولت‌ها با تقویت خرده فرهنگ‌های این محله‌ها برای کسب وجاهت فرهنگی ملی خود تلاش می‌کنند. آیا به نظر شما درست است که یک نهاد مدیریت شهری، برای سامان دادن به بلوار قدس شهرری تابلوها و سردر مغازه‌ها را به فارسی برگرداند؟
برچسب ها: عراقی تهران شهرری