bato-adv
bato-adv

فرمان‌آرا: چه بهتر که مرگ حین کار بیاید

تاریخ انتشار: ۱۱:۱۶ - ۲۷ فروردين ۱۳۹۶
«مرگ حتمی است و حتما می‌آید. چه بهتر که حین کار کردن بیاید؛ آن‌ هم وقتی که مشغول به کاری هستی که عاشقانه دوستش داری.»

بهمن فرمان‌آرا یکی از فیلمسازهای سینمای ایران است که طی شصت سال فعالیت سینمایی همواره بر سر اصولش پافشاری کرده. او فیلم‌هایی همچون «شازده احتجاب»، «بوی کافور، عطر یاس»، «خانه‌ای روی آب»، «یه بوس کوچولو» و… را ساخته است یا تهیه‌کننده فیلم‌هایی همچون «گزارش»، «کلاغ»، «ملکوت»، «شطرنج باد» و… بوده که نشان از جایگاه او در سینمای ایران دارد. این کارگردان پیشکسوت سینمای ایران هفتادوپنج سالگی‌اش را به تازگی در خلال ساخت نهمین فیلمش «دل دیوانه» جشن گرفت.
 
«دل دیوانه» سرگردانی‌های یک نویسنده را به نمایش می‌گذارد و در سال پیش رو اکران خواهد شد؛ فیلمی با بازی هنرمندانی همچون علی نصیریان، فاطمه معتمدآریا، لیلا حاتمی، صابر ابر، علی مصفا، رویا نونهالی، داریوش اسدزاده، مریم بوبانی، پانته‌آ پناهی‌ها و… . سورپرایز این فیلم برای هواداران سینمای فرمان‌آرا حضور خودش جلوی دوربین است.

هفته‌نامه چلچراغ با بهمن فرمان‌آرا که سخت گفت‌وگو می‌کند، به بهانه سال نو و ساخت «دل دیوانه» گفت‌وگویی داشت که در زیر می‌آید:

سال ۹۵ برای شما با سه اتفاق مهم همراه بود. از دست دادن دوست قدیمی‌تان و هنرمند بزرگ، عباس کیارستمی. شروع نهمین فیلم‌تان «دل دیوانه» و به دنیا آمدن دومین نوه‌تان «آیریس». حالا در آغاز سال نو، وقتی سال گذشته را مرور می‌کنید، ارزیابی خودتان از آن چگونه است؟
غیر از از دست دادن رفیق خوبم عباس کیارستمی که جایگزین ندارد، باقی مسائل مسائل همه خیلی خوب بودند و شکرگزارم. فقط جای آن مرد بزرگ به آسانی توی زندگی ما پر نمی‌شود.

چه شد که تصمیم گرفتید در نهمین فیلمتان «دل دیوانه» که زمستان امسال در رامسر جلوی دوربین بردید، خودتان علاوه بر کارگردانی، بازیگری هم کنید؟ یک‌ بار دیگر هم در «بوی کافور، عطر یاس» چنین تجربه‌ای داشتید… .
بعد از «بوی کافور، عطر یاس» عباس کیارستمی تنها کسی بود که مدام به من می‌گفت، دیالوگ‌هایی که می‌نویسی را باید خودت بگویی و باید خودت در فیلم‌هایت بازی کنی. منتها در این سال‌ها به دلایل مختلف این کار را نکردم. آخرین بار که در منزلش، یک هفته قبل از سفرش به فرانسه، با او صحبت می‌کردم، بنا به عادت همیشگی‌مان که از کارهای هم می‌پرسیدیم، وقتی از من پرسید چه می‌کنی، به او گفتم که دارم روی سناریویی کار می‌کنم و می‌خواهم این بار خودم توی فیلمم بازی کنم. به من گفت: «من که همیشه به تو گفته بودم خودت باید بازی کنی. خیلی خوشحالم کردی که می‌خواهی خودت توی فیلمت بازی کنی.» بازی در «دل دیوانه» یک جورهایی عمل به وصیت دوستم عباس کیارستمی بود.

تجربه مهاجرت در نوجوانی و شانزده سالگی برای شما چطور بود؟ تجربه تنها زندگی کردن در آن سال در کشوری بیگانه برای شما چطور رقم خورد؟
البته من مهاجرت نکردم و برای تحصیل به انگلستان و بعد به آمریکا رفتم. یکی از بزرگ‌ترین اتفاقات زندگی من دنیایی بود که با آن سفر در مقابلم قرار گرفت. اولین بار که سوار هواپیما شدم، در همان سفر بود. پیش از آن هرگز به خارج از کشور نرفته بودم. بنابراین سفر به لندن برای من یک تجربه سحرآمیز بود. چون موقعی که من به لندن سفر کردم، یعنی سال ۱۹۵۸ هنوز مدرسه سینمایی در لندن افتتاح نشده بود. من اول به مدرسه هنرپیشگی رفتم. مدرسه هنرپیشگی هم تکلیف و مشق در خانه نداشت.
 
ساعات بعد از مدرسه از این سینما به آن سینما می‌رفتم و غرق در اعجاز سینما بودم. یادم هست که سال اول حدود دویست‌وهفتاد فیلم دیدم و این یک جور کیف محشری در زندگی من بود. فیلم‌های برگمان را برای اولین بار در لندن دیدم. فیلم‌های آندره وایدا را آنجا کشف کردم. در عین حال من در همان سن شانزده سالگی خبرنگار ستاره سینما در لندن بودم. بنابراین افتتاحیه فیلم‌ها را می‌رفتم و تجاربم محشر بود. مسئولیتی روی دوشم نبود و عیش مدام بود. در کنارش درس و مدرسه هم بود که آن هم سراسر خوشی و لذت بود.

زندگی تنها سخت نبود؟
اوایل خیلی سخت بود. وقتی ایران بودم، آن قدر دوستان نزدیک داشتم که روزهای اول ماهی بیست‌وپنج، سی تا نامه داشتم و من مقید بودم همه را جواب بدهم. همه را جمع کرده بودم و موقع تنهایی مرور می‌کردم ولی بعدا کم‌کم به تنهایی عادت کردم. برادر بزرگ‌تر من قبلا به انگلستان آمده بود و در منچستر درس می‌خواند و چند پسردایی و دختردایی آنجا داشتم. پس خیلی احساس تنهایی نمی‌کردم؛ به خصوص که سینما در مقابلم بود و تفریحم فیلم دیدن و مجله خواندن بود و مشغولیت‌هایم زیاد بود. ضمنا چون من و برادرم جزو اولین شاگردهای کلاس‌های زبان شکوه بودیم، زمانی که این آموزشگاه دو اتاق بیشتر نداشت و این خواست پدرم بود که زبان یاد بگیریم، پس ما موقع مهاجرت انگلیسی خوب صحبت می‌کردیم و گرفتاری‌های ندانستن زبان را نداشتیم.

شما سال‌ها خارج از ایران زندگی کردید اما دوباره به وطن بازگشتید. چه چیز شما را در ایران نگه می‌دارد و حتی بعد از دوره‌ای مهاجرت شما را به وطن باز می‌گرداند؟
سال پنجاه‌ونه که از ایران رفتم، درست زمانی بود که «سایه‌های بلند باد» که زمان پهلوی توقیف شده بود، بعد از انقلاب پروانه نمایش گرفت اما در این دوره هم بعد از سه روز توقیف شد. بعد از این اتفاق حس کردم اختلاف‌نظری بین گروه تازه بر سر کار آمده وجود دارد که حل‌شدنش زمان‌بر است. ضمنا سه تا بچه داشتم که باید فکر آینده‌شان بودم. لاریسا دخترم ١١‌ساله بود. نیما پسرم پنج‌ساله و مانی پسر دیگرم چهارساله. حس کردم تا این اختلافات حل شود، بروم و شانسی به فرزندانم بدهم که اگر روزگاری خواستند جای دیگری هم زندگی کنند، امکانش را داشته باشند اما موقعی که آنها به دانشگاه رفتند و دیگر به من نیازی نداشتند، سال ٦٩ برگشتم و کماکان هم ایران مانده‌ام.
 
علت این که ایران مانده‌ام و با وجود این که امکاناتش را دارم ولی فکر زندگی در جای دیگری را هم نمی‌کنم، همین است که اینجا مال ما هم هست. من ترجیح می‌دهم اگر قرار است تدریس کنم، برای فرزندان ایران تدریس کنم. اگر قرار است کاری کنم، در کشورم مؤثر باشم. وقتی به این فصل زندگی می‌رسی، حتی خیلی‌ها زودتر از این سنین هم، پایشان را دراز می‌کنند رو به آفتاب و می‌خوابند. من به چنین چیزی اعتقاد ندارم. مرگ حتمی است و حتما می‌آید. چه بهتر که حین کار کردن بیاید؛ آن‌ هم وقتی که مشغول به کاری هستی که عاشقانه دوستش داری. امروزه وقتی بعضا دولتی‌ها لقب می‌دهند و می‌گویند شما کارگردان بزرگی هستی، ابایی ندارم که بگویم این بزرگی را فقط مردم انتخاب می‌کنند.

در سال‌های نوجوانی چه کتاب یا فیلم‌هایی روی شما تأثیر گذار بودند؟
فیلمهای بیلی وایلدر را خیلی دوست داشتم به خصوص فیلم «بعضیا داغشو دوست دارن». آن فیلم را در نوجوانی چندین بار تماشا کردم. قبل از سفرم وقتی در ایران به سینما می‌رفتیم، یا به کانون فیلم سر می‌زدیم، همیشه فیلم‌های هنری‌تر را دوست داشتم. برگمان بیش از هر فیلمسازی روی من اثر گذاشته و به وضوح تأثیر او را بر خودم توی کارهایم می‌بینم. یک صحنه‌هایی از یک فیلم‌هایی مرا خیلی تحت تأثیر قرار داده‌اند و خیلی خوب و واضح در ذهنم مانده‌اند اما در یک کلام، برگمان فیلمساز اثرگذار زندگی من بوده. وقتی به لندن رفتم او را کشف کردم و همه فیلم‌هایش را دیدم.

در ادبیات چه نویسندگان یا کتاب‌هایی روی شما تأثیرگذار بوده‌اند؟
در ایران، آن سال‌هایی که ما نوجوان بودیم، تلویزیونی وجود نداشت و رادیو هم ساعات محدودی برنامه داشت؛ در نتیجه دریچه ما به دنیا دیدن فیلم بود. آن زمان هفته‌ای یک بار پدر و مادرمان ما را به سینما می‌بردند و بقیه ساعاتمان به کتاب خواندن می‌گذشت. اگر بالزاک بود، اگر همینگوی بود، یا نویسنده‌های دیگر، همه جهانمان کلمات آنان بود. یادم هست همینگوی بیشتر به دلم می‌چسبید. قبل از رفتنم از ایران دویست، سیصد جلد کتاب داشتم چون تفریح اصلی‌ام کتاب خواندن بود.

چقدر اهل رفیق‌بازی بودید و وقت‌تان را با دوستانتان می‌گذراندید؟
در سال‌های دبیرستان دوست‌هایی داشتم اما در خانه‌مان انضباط خاصی حاکم بود و همیشه باید زودتر از پدرمان به خانه برمی‌گشتیم. در سال‌های دبیرستان آن حد ممکنی که ریسک می‌کردیم برای بیرون ماندن از خانه، تا ساعت هفت شب بود. چون معمولا پدرم بین هفت تا هشت شب می‌آمد و ما ریسک نمی‌کردیم و حتما قبل از هفت خانه بودیم. سر شام هم پدر مثل مدرسه حاضر غایب می‌کرد و اسم همه را می‌گفت: بهرام، بهمن، بهروز… تا مطمئن شود همه سر شام حاضرند. بنابراین با وجود این انضباطی که رعایتش الزامی بود، رفاقت‌هایی هم داشتیم که جانانه بود.

هنوز از آن دوستی‌ها کسی مانده؟
اتفاقا یکی از چیزهایی که خیلی در زندگی من شاید خاص باشد، امتداد یک دوستی از کلاس سوم دبستان تا امروز است. آن دوست ناصر کنعانی، پروفسور فیزیک است که در دانشگاه برلین تدریس می‌کند. دوست دیگری هم دارم، سعید شفق گیلانی که از کلاس هفتم که سیزده ساله بودیم آشنا شدیم و همچنان رفاقتمان پابرجاست. بزرگ‌ترین سرمایه زندگی من، دوستانم هستند. چه گلشیری، چه کیارستمی، چه ابوالحسن نجفی، چه احمد میرعلایی و… حاصل زندگی من همین خاطرات و دوستان هستند. باقی که همه آمده و رفته و روزمرگی بوده. «اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد/ باقی همه بی حاصلی و بی ثمری بود.»

سال ۹۶ سال به خصوصی است. انتخابات ریاست‌جمهوری در پیش روست. آرزویتان برای سال ۱۳۹۶ چیست؟
آرزو دارم باز هم فیلم بسازم. امیدوارم در سال ۹۶ «دل دیوانه» و فیلم قبل ترم «دلم می‌خواد» بی‌دردسر اکران شوند و دهمین فیلمم را با عنوان «مادرم، مملکتم» جلوی دوربین ببرم.