bato-adv
کد خبر: ۳۳۶۲۰۰
تجربه‌ای سوگ وار ازدَقال‌گردی (۱) در زاهدانِ کهنه

در ستایش سلحشوری، در نکوهش آب‌بندان

اینجا شهرِ شهرهاست شهرِ شاهان، شارستان، بی‌نیاز از اسم و رسم، خفته به زیر خاک، خاکِ تاریخ، شارستان: شراره‌ای زیر آتش، آتشِ خشم، خشم ملتی در انتظار آب. شهر سیستان، زاهدانِ کهنه، غرور خویش را هنوز به وسعتی تا سِند تا قائنات تا قندهار در پناه برج‌ و باروهای پرعظمت حفظ کرده نگاه داشته پاسبانی می‌کند.
تاریخ انتشار: ۱۴:۲۸ - ۰۱ آذر ۱۳۹۶
فرارو- آرمان شهرکی؛ اینجا شهرِ شهرهاست شهرِ شاهان، شارستان، بی‌نیاز از اسم و رسم، خفته به زیر خاک، خاکِ تاریخ، شارستان: شراره‌ای زیر آتش، آتشِ خشم، خشم ملتی در انتظار آب. شهر سیستان، زاهدانِ کهنه (۲)، غرور خویش را هنوز به وسعتی تا سِند تا قائنات تا قندهار در پناه برج‌ و باروهای پرعظمت حفظ کرده نگاه داشته پاسبانی می‌کند.
 
از مناره‌ی هفتاد و پنج فوتی‌اش خبری نیست دیوارهای خشتی همه فروپاشیده است از هم، اما آجرهایِ پهن‌پیکرِ شهر هنوز نفس کشیده زیر تیغ سرکش آفتابِ نیمروز می‌درخشند. قدم می‌زنیم در اَرگ، در کهن‌دژِ، در شارستانِ خرابه‌های زاهدان کهنه، شهر شهرها، دومین دارالحکومه در سیستان پس از زرنج طی قرون پنجم تا هشتم هجری.
 
در معیت جلال، جلالِ جلالی مردی خوش سیما که جور بی‌تفاوتی‌های دردآور و شرم‌آور فرهنگی به میراث باستانی کهن‌دیارِ ایران و سیستان را یکجا و یک‌تنه بردوش می‌کشد. او سالهاست که به زاهدان کهنه آمدوشد دارد و بر شکوه گذشته‌ی این شهر افسوس می‌خورد.
 
تکّه‌تکّه‌های سفالینه‌های مزیّن به نقوش اسلامی و گل‌وگیاه را از زیر گِل و خاک بیرون کشیده جمع می‌کند. جلال، دریغ‌گویِ نبودِ پژوهش‌های علمی و فقدان مرمّت‌هاست که می‌توانست و هنوز هم دیر نشده می‌تواند این کهن‌دژِ مدفون را احیاء کرده بازبیآفریند.
 
در ستایش سلحشوری، در نکوهش آب‌بندان
بخشی از دیوارهایی که شاهنشینِ ارگ را محصور می‌کنند

با جلال قدم می‌زنیم بر روی خُرده‌های سفال و خشت و در نظرمان آواهای شکستِ آن‌ها پژواکِ دو سرکشیِ در تاریخ سیستان است یکی فاجعه‌بار و دیگری ظفرمند و پرافتخار، اما هردو در تقابلی ستیهنده با تسلیمِ امروز سیستانی‌ها به آب‌بندان بیرحمانه‌ی هیرمند که نیمی از فراسوی مرز‌ها و نیمی دیگر از بی‌تدبیری و بی‌حرکتیِ گردانندگان داخلیِ امور بر آن‌ها تحمیل شده و چوب حراج زده بر کشاورزیِ سیستان که رگ حیات این خطّه و داروندارش است.

طغیان نخست: عشق ناکامِ فاجعه‌بار
صلاتِ ظهری در نیمروزِ نیمروز (۳) است؛ حدودن ششصد‌واندی سال پیش. تیمور گورکانی، حال شهرهبه تیمور لنگ، در سومین یورش خویش به سیستان، عزم جزم کرده تا ویرانی به بار بیآورد هرچه بیشتر بهتر. لشکر تیمور پنج درصد از باشندگانِ جهان را از دم تیغ گذرانده غرّه از مرگ‌ومیرِ هفده میلیونی از کرمان گذشته به سیستان رسیده. قطب‌الدّینِ کیانی (۴) در گیرودار اقداماتی لجستیکی برای مقابله و مواجهه با تیمور است.
 
روز‌ها و ماه هاست که کهن‌دژِ سیستان (همان زاهدان کهنه) بیتابانه در محاصره تیمور قرارگرفته. قطب‌الدین، لشکر را آماده، و قراولان و کمانداران را به برج و باروی قلعه‌ی مستحکم گسیل داشته. تن خسته‌ی قطب‌الدین را آن‌زمان که به درگاه الله دعا می‌گوید و دستانش رو به آسمان گشوده‌اند؛ آتش کرکویه (۵) گرم می‌کند.
 
از ۵۱ هجری اسلام به زرنج آمده، اما هنوز «مه هیربذان» مسمی به شاپور، و آتشِ آتشکده‌هایش در میان مردم بطور ضمنی از احترام و علاقه‌مندی برخوردارند: سیستان پس از قریب به چهارصدسال از گرویدن به اسلام هنوز نماد همنشینیِ مسالمت‌آمیز اسلام و زردشتی‌گری است؛ ماوای اسلام و زادگاه و خاستگاه زرتشت زیر چکمه‌ی تیموریان تقلا می‌زند.

تیمور در اثبات خوی وحشی‌گریِ خویش بی‌زره و بالاپوش نظامی پشت دیوارهای مستحکمِ دژِ قطب‌الدین برای او کُری می‌خواند غافل از اینکه یکی از کماندارانِ چشم‌تیز، او را نشانه رفته. سر مست از غرور، تیمور از قلعه‌ای که در همان حوالی در ۱۰۰۰ متری پهنایِ حکمرانیِ قطب‌الدین بنا کرده؛ پای پیاده تا بیخ دیوارهای قطب‌الدین خود را رسانده. کماندار می‌چکاند و تیر به زرد‌پیِ پای تیمور اصابت می‌کند، اما او خود تیردانی دارد از لایتناهی‌ها و تیر عشقی که پیشاپیش به قلب دختر قطب‌الدین اصابت کرده.

در ستایش سلحشوری، در نکوهش آب‌بندان
تصویری از زن ایرانی در عهد صفاریان
 
دختر حاکم، دلباخته‌ی تیموری می‌شود (۶) که حال پزشکان ایرانی را برای تیمار پایِ خونریز‌اش به بسترش فراخوانده. عشقی که بر کوه سپندِ ددمنشیِ تیمور آتش می‌افکند؛ آتشی که دودش به چرخِ بلند می‌رود. دختر قطب الدین بی‌تاب است در تمنای وصال تیمور و هموست که تیمور را ازسردرگمی و کلافه‌گی در ورود به شهر درمی‌آورد.
 
دختر شبانه به تیمور پیام می‌فرستد که نخست آب بروی قلعه ببندید آنگاه و در اثنای تشنه‌گی، قلعه را به آب بسته و بر روی آب کاه بریزید هرجا که کاه و آب گشت خورد و به چرخش درآمده و به زمین فرو رفت همان جا دروازه‌ی ورود است. گویا که قلعه‌ی قطب‌الدین به‌مانند دیگر قلعه‌های معروف سیستان مانند دژِ سپید یا قلعه‌ی لاش، راه‌های زیرزمینی‌ای داشتند که در مواقع خطر اهل دژ می‌توانستند خود را از آن راه نجات دهند:

بزیر دژ اندر یکی راه بود/ کجادژ بدان‌جای‌درپای بود

حقه‌ی معشوق می‌گیرد؛ دروازه‌ها فتح و دژ سقوط می‌کند.

بر بالای ویرانه‌های باروهای قلعه ایستاده و به خشکی دشتی می‌نگرم که زمانی از شدتِ شرجی‌اش، شرق را با شمال اشتباه می‌گرفتی و به هر جانب‌اش که می‌نگریستی سبزه و آب را در وحدت و هم‌آغوشیِ جاودانه‌ای می‌دیدی. اما اکنون و از ورای هفتصد سال حجاب و تلنبار خاک و ویرانی، به هر سمتِ دژ و شارستان که نگاه می‌کنم پریانِ غمگینی را می‌بینم که اشک‌هاشان هنوز به خاک نرسیده از هُرم گرما بخار می‌شود و نه تفت زمین را فرومی‌نشاند و نه تفت غمناکی آن‌ها را، چراکه پریان می‌دانند که پریان (۷) مرده است؛ او مرده است برای ابد و تورانیان به ظفرمندانِ سابق می‌خندند خنده‌ای به پهنای تاریخ. دشت سیستان دشت کَرنای سوگ و نوحه است در رثای آب‌خشکی و مال‌مرگی. چه رعب‌انگیز!
 
در ستایش سلحشوری، در نکوهش آب‌بندان
بنایی برجامانده از یکی از باروهای ارگ. در این عکس سطح قوسی شکلِ خشت و گلی بارو چونان سر و گردن سلحشوری می‌ماند که ماسکی پولادین بر چهره زده و بر گذار اعجاب انگیز تاریخ خیره شده
 
تیمور در بستر گرم و لطیف دختر قطب‌الدین به سمرقند، ویلان و... کهنه‌زال و زیدان و بندهای سیستان همه ویران (۸).
 
در ستایش سلحشوری، در نکوهش آب‌بندان
جشن امیر تیمور در باغ سمرقند
 
سرکشیِ دوم: درسی از سلحشوری و مقاومت
اینجا با جلال رودروی جلال و جبروت سنگ‌ها و آجرهای عریض‌وطویل به جانبی از ویرانه‌های جامانده از یورش سهمگین تاریخ و تیمور، آثار گور‌ها و قبوریست از مردگانِ دو نسل قبل و در لایه‌های زیرین‌اش گورستان چهل‌پیر است. چهل زاهد پیر که به جرم مقاومت در برابر تیمور گردن زده شدند. میان سفالینه‌های فیروزی و سبزِ لعاب‌دار گاه تکّه‌هایی از سفال سرخ نیز می‌بینی شبیه سفالینه‌های کلپورگان (۹). گویی تاریخ، خون چهل زاهد را درون خاک منجمد کرده. زاهدان کهنه و زاهِدانی که به مرگ خویش خو کرده‌اند.

تیمور، قلعه را مغلوب و شهر را فتح کرده. حکم می‌کند که به رسم مالوف خویش، همه‌ی حکماء و اندیش‌ورزانِ شهر به سمرقند بروند بالاجبار تا به فرهنگ و تمدن آن دیار خدمت کنند. همه می‌پذیرند الّا چهل زاهد پیر که مترصد درس سلحشور‌ی‌اند به هم‌گنان و شارستانی‌ها و ربض‌نشینان. لیکن جزای طمرد، زدنِ گردن است.

شبی مهتابی است و زوزه‌ی بادِ صدوبیست‌روزه، برج‌ها و بارو‌ها و مناره‌ها را به (۱۰) آل گرگانِ درنده مانند کرده است. زنان زار می‌زنند و به‌جز زاری هیچ نمی‌توان شنید. آب هیرمند زیر نور مهتاب به جریانی نقره‌فام بدل گشته که شادمانه و مصمم از زیر پل مارگان می‌گذرد. ظلمات، همه‌جا ظلمات است و تنها آتش مشعل گماشته‌گان و جلآدان تیمور و برق شمشیرهاشان است که راه را به‌سوی مسلخ باز می‌کند.
 
شبگیر سوزناک می‌خواند. زمینِ گورستان بالا بوده و بر قلعه اشراف نسبی دارد. کنار می‌ایستیم؛ دستمان، دردآلود و حسرت‌مندانه از تاریخی افزون بر هفتصد سال و لشکری خشم‌آلود که قربانیان را، زاهِدان پیر را، به قربان‌گاه می‌برند؛ کوتاه است؛ دهانمان تلخ می‌شود. به چشمان زاهِدان زل می‌زنیم در خیال خویش و آن‌ها که خود به دیوارهای زادگاه خویش زل زده خیره مانده‌اند در انتظار مرگ. گزمه‌های تیمور، مست بر در‌ها می‌کوبند و ساکنین را به تماشای اعدام فرا‌می‌خوانند. اما کسی را یارای نظاره‌ی این قتل دسته‌جمعی نیست.
 
بر قبور که پا می‌نهیم خاکِ خشک نرم می‌شود و پاهامان فرو می‌رود انگار که در باتلاقی از خون زاهِدان فکنده می‌شویم که درس پایداری و برجای‌ماندگی داده‌اند به زرنج‌نشینان به زاهدان‌گزینان. طعنه‌ای تلخ چونان نمکی بر زخم مهاجرین سیستان که داروندار خویش را به‌واسطه‌ی خشک‌سالی به دوش کشیده و می‌روند به دیاری نامعلوم. خشم تیمور می‌شود هم‌سنگ زجرآوریِ همجواری با کسان و ناکسانی که این‌بار سیستانی‌ها را نه به سمرقند که به ولایاتی دیگر در ایران یا به کنج عزلتی درون خویش کوچ داده‌اند: دریغا سوشیانس که شد و باز نیامد! دریغا شارستان که بر باد شد!
 
در ستایش سلحشوری، در نکوهش آب‌بندان
در اینجا باروی دژ چونان سر گربه‌ای شکلِ نقشه‌ی ایران است که رو به آسمان دارد رو به خورشیدی که در نزاعی جان‌کاه با ابرهاست تا رخ بنماید

هم‌نالیِ و هم‌سراییِ ماهیان مرده بر آب‌چاله‌های برجای‌مانده از نعش هیرمند، و آجر‌ها و دیوارهای ویرانِ زاهدانِ کهنه، زیر نور شَبه‌فامِ ستارگان شب، سوگ‌سروده‌ی سیستان را رقم زده‌اند؛ و زابل، که خفته‌ی خوابیست نه بیداریش در دنبال، نه شهریاری بر اورنگ.
 
در ستایش سلحشوری، در نکوهش آب‌بندان
 زباله‌ها و اجساد ماهیان در آب‌چاله‌های کف سد زهک از سدهای اصلی روی هیرمند
 
ایران نباید از یاد می‌بُرد که جامه‌اش را کولیان بدو بخشیده‌اند صیادان و پیله‌وران و برزگران چیره‌دستی با پا‌ها و دست‌های پینه‌بسته که حال زندگیشان را باد و خاکِ بی‌تدبیری به باد داده است
 
سمرقند قصر تیمور لنگ-شب‌هنگام
دختر قطب‌الدین بار‌ها طی شب از نیشی که چیزی به تن‌اش می‌زند از خواب می‌پرد و تیمور را نیز از خواب می‌پراند. تیمور رخت همبستر‌ش را می‌پاید و پنبه‌دانه‌ای می‌یابد به کوچکیِ دانه‌ای گندم که سبب آزار همسر شده. شوهر در شگفت است که چگونه دانه‌ی پنبه، نوعروس‌اش را آزرده کرده. دختر از رفاه و زندگی متلون و متمول‌اش در زاهدان می‌گوید و تیمورِ وحشت‌کرده و ظنین، خنجری بر گلوی دختر می‌نهد.
 
دختری که به پدری مهربان و شهری مهربان‌تر خیانت کرده چگونه می‌تواند به عشق‌اش به خونریزی، چون تیمورِ لنگ وفادار بماند؟ مرد خود به نیکی پاسخ بدین پرسش را می‌داند. خنجر را به آرامی در گلوی نازدردانه‌ی قطب‌الدین فرو می‌کند؛ ناله‌ی جانکاه زن در خرابه‌ها و ویرانه‌های زاهدان و زالستان می‌پیچد و بر فراز قبور زاهدان پژواک می‌یابد.
 
به اتفاق جلال از شارستان به سوی زهک، شهری در چند کیلومتری قلعه بازمی‌گردیم. در راه، به تلی آجر برمی‌خوریم فرسوده و ازهم‌پاشیده. جلال می‌گوید که این‌ها را سازمان میراث فرهنگی ریخت اینجا چند سال پیش برای مرمت قلعه، اما خبری نشد که نشد. پیشتر که می‌آییم بر روی سدّی قدیمی بر روی هیرمند وسط شهر زهک، مکثی می‌کنیم به پایین نظری افکنده صیادی را می‌بینیم در آبچاله‌ای متعفن مشغول صید ماهی‌های نیمه‌جان، صیادی افسرده از بی‌برگی، کسی که زمانی جهانی را سیر می‌کرده اکنون خود گرسنه، خلقی را ملبوس می‌کرده اکنون خود برهنه، اسیر تنگنایِ گورمانندِ خویش، اسیر مشقات فلاحتی محتضر، زمین‌بستر و آسمان‌لحاف خدات نگه دارد‌ای سیستان! فقط خدا تورا نگه دارد! خدایِ کوه خدا، خدای کوه خواجه... اوشیدرن (۱۱).

یادداشت‌ها:
(۱) ریشه‌ی لغوی دقال یا دقال‌گردی را نیافتم لیکن دشتی با نام دشت دقال در دامنه‌ی کوه تفتان هست؛ دشتی آباد و سرسبز. در ادبیات محاوره‌ای مردم سیستان دقال‌گردی در معنای گشت‌وگذار در ویرانه‌ها و خرابه‌های باستانی درپیِ کوزه‌ای یا تکّه‌ای سفالبکار می‌رود لذا شاید بی‌ارتباط با همان دشت دقال در دامن تفتان نباشد.

(۲) برای این شهر در منابع گوناگون نام‌های متفاوتی به میان آمده که پاره‌ای از آن‌ها عبارتند از: زال، زالق، ژالق، زالقان، زالستان، زیدان، زال کهنه و زال نو، زاهدان کهنه، شار، شهرستان، کهن‌دژ سیستان، شهر سیستان. شارستان که در متن آمده محل سکونت طبقه متوسط و مردمان عادی در مجموعه‌ی شهری وسیع زاهدان کهنه بوده، اما با اندکی تسامح در این نوشته به کلیت شهر نسبت داده شده. من برای نامگذاری، علاوه بر اینترنت، از منبعی بهره برده‌ام که مشخصاتش ذیل همین بند‌نوشته آمده. خرابه‌های زاهدان کهنه که به روایتی بیش از چهارصدسال بزرگترین شهر در دارالحکومه سیستان بوده امروزه در جانب چپ مسیر رود هیرمند به فاصله ۵ کیلومتری از زهک و ۲۵ کیلومتری شهر زابل کنونی واقع است. سیستانی، محمد اعظم، سیستان سرزمین ماسه‌ها و حماسه‌ها، مرکز علوم اجتماعی، آکادمی علوم ج. ۱، کابل، ۱۳۶۷.

(۳) سیستان کنونی «نیمروز» نیز نامیده می‌شود. همچنین نیمروز نام ولایتی است در افغانستان و هم‌مرز با سیستان. سد بزرگ کمالخان که فاز سوم‌اش هم‌اکنون به یاری هند و و ترکیه در حال احداث است در همین ولایت نیمروز است. بعید می‌نماید که با تکمیل این سد و بر خلاف ادعاهای افغانستانی‌ها، هیرمند بتواند به حقّ‌آبه‌ی خویش برسد. این حق‌ّآبه ۲۵ متر مکعب در ثانیه در ترسالی و حداقل ۱ متر مکعب در ثانیه و در فصول خشک نوسان دارد. هم‌اکنون میزان آبی که راهی جلگه‌ی سیستان می‌شود بسیار اندک نزدیک هیچ است.

(۴) ملک قطبالدین دوم (۸۵ - ۷۸۲ ه. ق) عضو گروه ملوک نصری که خود از عداد ملوک نیمروز یا دومین طبقه از صفاریان بودند. طبقه اول توسط سلطان محمود غزنوی متلاشی شدند. قطبالدین به تسلیم دربرابر تیمور و پرداخت باج و خراج رضا داد، اما درگیر جنگی ناخواسته شد.
(۵) کرکویه نام شهر دیگری از سیستان است که با زرنج (زابل کنونی) ۳۰ تا ۳۵ کیلومتر فاصله دارد. ربیع، سالار لشکر عرب پس از قتح زاهدان کهنه برای تسخیر کرکویه حرکت کرد. این شهر دارای آتشکده‌ای هم‌اسم با نام شهر بوده است.

(۶) اگر استدلال اقای دهمرده را در مقاله‌ای که مشخصاتش در ذیل آمده؛ بپذیریم؛ استدلالی که فرض می‌گیرید دعوای میان استقلال‌طلبان و مصالحه‌گران ساکن در زاهدان کهنه و در عصر حاکمیت ملک قطب‌الدین دوم، که به نوبه‌ی خویش مصالحه‌طلب بود؛ سبب گشت که در اثنای نزاع‌های متمادی و فرسایشیِ ملوک مهربانی mihrbanids و تیموریان، آب برای ماهی‌گیری ازبک‌ها در سیستان گل‌آلود شده و آن‌ها بر سیستان حاکم شوند؛ آنگاه این فرض که ماجرای دلداده‌گیِ دختر قطب‌الدین و تیمور، افسانه و دروغی بیش نیست؛ قُوت می‌گیرد.
 
فرض معقول‌تر و به‌دور از افسانه‌سرایی این است که اگرهم در اصل چنین عاشقانه‌ای درکار بوده؛ این قطب‌الدین بوده که پیش از شکست و با پیشنهاد یک ازدواج مصلحتی خواسته تا از مجرای وصلتی فرمایشی با تیمور، او را از خر شیطان پایین آورده و سیستان را از بلا دور گرداند؛ کما اینکه دهمرده نیز در همان مقاله‌ی مذکور بیان می‌کند که دوران شکوفایی و آبادانی سیستان همه در روز‌ها و سالهایی بوده که ملوک مهربانی به گونه‌ای با تیموریان از در آشتی درآمده‌اند.
 
حالت دوم می‌تواند پس از پس از تحمل شکست از لشکر تیمور رخ داده باشد آن‌زمانکه قطب‌الدین زیر زور سرنیزه به ازدواج تحمیلی دخترش با فاتح رضایت داده و فی‌الواقع دختر غنیمتی بوده که از اسیر ستانده‌اند. من در این نوشتار همان افسانه‌ی رایج را پذیرفته بال‌وپر داده‌ام: ماجرای عشقی و خیانت به پدر و کاه و آب و باقی چیزها... دهمرده، برات، ملوک مهربانی سیستان در برخورد با جانشینان شاهرخ تیموری، مجله علوم انسانی دانشگاه سیستان و بلوچستان، شهریورماه ۱۳۸۰.

(۷) این پریان دوم اشاره دارد به یکی از نام‌های رودخانه‌ی اسطوره‌ایِ هیرمند یا یکی از شاخه‌های آن.

(۸) در همان مقاله‌ی فوق یعنی ملوک مهربانی سیستان در... میخوانیم که در روزگار ملک قطب‌الدین سوم، شاهرخ تیموری به راهنماییِ یکی از اهالی سیستان، سدهای رود هیرمند را خراب نمود و سپس به غارت آن پرداخت. این اطلاع تاریخی ارزشمند گواهی است بر بطلان رایی که این‌روز‌ها در کوچه‌وبازار سیستان گاهن به گوش می‌رسد. اینکه باید سد کمالخان را خراب کرد یا فلان بند یا بهمان چونگ یا خاکریز را. ویرانیِ سیستان از پیِ هم آب‌بندی که به خشکسالی ختم می‌شود؛ و هم خرابی سدی یا بندی، که به آب‌بُردی منتهی می‌گردد؛ در هر دو حالت حتمی است.

(۹) منطقه‌ای باستانی و بِکر در سراوانِ سیستان و بلوچستان که غارنوشته‌ها و سفال معروفی دارد.

(۱۰) «آل» در گویش سیستانی به معنای خانه یا لانه‌ی حیوان است مثلن روستایی داریم با نام آل گرگ در منطقه‌ی سابقن جنگلیِ بیبی‌دوست که گویا در سالهای آبادانی سیستان خوک و گراز و گرگ زیادی درآن می‌زیسته‌اند.

(۱۱) نامی است بر کوه خواجه و در متن اوستا.
bato-adv
مجله خواندنی ها