bato-adv
bato-adv

نیمکت‌های خالی « زهرا» و «فائزه»

شب سختی بود. تنها یک روز از سفر عزیزانشان می‌گذشت. خانواده قربانیان حادثه تصادف اتوبوس در سوسنگرد، ساعت ٦ بعدازظهر بود که خبر تلخی به گوششان رسید و شوکه شدند.

تاریخ انتشار: ۰۰:۱۱ - ۲۳ آذر ۱۳۹۶
پیکرهای دانش‌آموزان و معلم جانباخته استان البرز در حادثه رانندگی سوسنگرد خوزستان صبح پنجشنبه در البرز تشییع می‌شود
 
به گزارش شهروند، شب سختی بود. تنها یک روز از سفر عزیزانشان می‌گذشت. خانواده قربانیان حادثه تصادف اتوبوس در سوسنگرد، ساعت ٦ بعدازظهر بود که خبر تلخی به گوششان رسید و شوکه شدند.
 
عزیزانشان را در یک سفر بی‌بازگشت از دست دادند و برای همیشه داغدار شدند. روز دوشنبه بود که حدود ٢٠٠ دانش‌آموز با ٥ اتوبوس از استان البرز راهی اردوی راهیان نور شدند، اما دونفر از این دانش‌آموزان به همراه یک مربی به مقصد نرسیدند.
 
یکی از اتوبوس‌ها در جاده سوسنگرد با خودروی تویوتا برخورد کرد و واژگون شد. در این حادثه، دو دانش‌آموز دختر و یک مربی جان خود را از دست دادند.
 
٣٨ دانش‌آموز نیز زخمی شدند و آنها را به بیمارستان منتقل کردند. دبیرستان‌های قلم‌چی و شهید چمران در نظرآباد کرج، تنها مدارسی بودند که شاگرد و مربی خود را در این حادثه از دست دادند. حالا همکلاسی‌های دانش‌آموزان و همکاران مربی مدرسه، به سوگ نشسته‌اند.
 
روز تلخی را در مدرسه‌شان آغاز کرده‌اند. آن‌قدر تلخ که نتوانستند صندلی خالی همکلاسی‌هایشان را تاب بیاورند و از مدرسه‌شان بیرون رفتند. قرار است غروب چهارشنبه پیکرهای قربانیان را بیاورند. امروز صبح مراسم تشییع پیکر آنها در مدارس‌شان برگزار می‌شود.

مدرسه پر از غم
حوریه دین‌محمدی، مدیر دبیرستان دخترانه قلم‌چی است. در میان همکارانش، او از همه بیشتر به سوگ نشسته؛ اشک می‌ریزد و لحظه‌ای آرام نمی‌گیرد. دانش‌آموز ١٦ساله مدرسه‌اش و دوست صمیمی و همکار چندین‌ساله‌اش را در یک شب از دست داده؛ هنوز هم در شوک این حادثه تلخ است.
 
لحظه‌ای سکوت می‌کند و لحظه‌ای دیگر با صدای بلند می‌گرید. او دراین‌باره می‌گوید: «از مدرسه ما ١٨ دانش‌آموز در مقاطع ١٠ و ١١ دبیرستان راهی این اردو شدند. هرساله این اردو در مدرسه‌مان برگزار می‌شود.
 
دخترهای مدرسه‌ام خودشان با شوق و ذوق و علاقه‌ای که داشتند، داوطلب رفتن به این سفر می‌شدند. از خانواده‌هایشان هم رضایتنامه حضوری و شفاهی می‌گرفتیم. امسال هم ١٨ دانش‌آموز راهی شدند. دوشنبه ساعت ٦صبح بود که همراه چهار اتوبوس دیگر از استان البرز به این سفر رفتند.
 
سه‌شنبه عصر خبر تلخ به گوشمان رسید. باور نمی‌کردم. ٥ اتوبوس رفته بود. تنها اتوبوس مدارس نظرآباد چنین حادثه‌ای برایش رخ داده بود. خیلی هول شدم و بلافاصله موضوع را پیگیری کردم. همان دقایق نخست به من اعلام کردند که فائزه دریایار دانش‌آموز مقطع ١١ رشته تجربی مدرسه من، جان خود را از دست داده؛ بعد از آن بود که خبر فوت سکینه بیات از مربیان این مدرسه و دوست صمیمی‌ام را شنیدم. باور نمی‌کردم.
 
نمی‌دانستم برای کدام‌شان اشک بریزم. فائزه جزو دانش‌آموزان خوب مدرسه‌ام بود و سکینه هم از دوستان چندین‌ساله‌ام بود. غم از دست‌دادنشان عذابی تمام‌نشدنی برای من است. از صبح که به مدرسه آمدم، یک لحظه هم نمی‌توانم آرام بگیرم. مرتب تصویر سکینه و فائزه جلوی چشمانم است. سکینه بیات از بهترین دوستانم بود. از وقتی خبر را شنیدم، برایش می‌نویسم. برایش دعا می‌خوانم تا در دیار غربت آرام بخوابد.
 
نمی‌دانم از کدامین صفات خوب او بگویم. حجاب و عفافش، نمازهای اول وقتش در مدرسه یا از کمک‌های مخفیانه‌اش به فقیران بگویم. همیشه می‌گفت، دوست ندارم بی‌ارزش بمیرم. واقعا ارزشمند رفت. از امروز می‌خواهم صندلی خالی او را در دفتر مدرسه آزین ببندم و رویش گل بگذارم. به یاد تلاوت‌های قرآنش در جلسات شورای دبیران، من به همراه همکاران و دانش‌آموزان برایش قرآن می‌خوانم.
 
سکینه زن پاکدامن و مهربان و با ایمانی بود. هر‌سال هم به این سفر می‌رفت. خودش دوست داشت و چون مربی دفاعی بود، داوطلب رفتن می‌شد. حالا دیگر برای همیشه رفته و ما را تنها گذاشته است. او در آخر جانش را برای این سفر گذاشت.»

به سوگ خواهر
خانه سکینه بیات، در روستای قاسم‌آباد کوچک در حوالی نظرآباد است. پدرش را همه می‌شناسند. کشاورزی که حالا غم از دست‌دادن دخترش او را یک‌روزه از پای درآورده و توان صحبت‌کردن هم ندارد. دم در خانه‌اش پر شده از پلاکاردها و پارچه‌های مشکی؛ به همراه همسرش اشک می‌ریزند و به سوگ دخترشان نشسته‌اند.
 
برادر خانم بیاتی در مورد خواهرش به «شهروند» می‌گوید: «ما چهار برادریم و چهار خواهر هم داشتیم. سکینه ٤٤ساله بود و هیچ‌وقت ازدواج نکرده بود. در کارهای فرهنگی فعالیت زیادی داشت. ١٥‌سال بود که معلم بود. مربی دینی و دفاعی بود. عضو بسیج بود و به این اردو زیاد می‌رفت. خودش دوست داشت. هر‌سال خودش را آماده می‌کرد تا به این اردو برود.
 
عاشق کارش بود و از تدریس فرهنگ و دین به دانش‌آموزانش لذت می‌برد. خودش را وقف کار کرده بود. می‌گفت، حتی به درآمدش هم فکر نمی‌کند. فقط دوست دارد کار کند و در این راه موفق باشد. واقعا هم موفق بود. آن شب اصلا فکرش را هم نمی‌کردیم که این حادثه برای خواهرم رخ داده باشد. وقتی خبر تصادف را شنیدیم، بلافاصله پیگیری کردیم.
 
چندین‌بار با گوشی خواهرم تماس گرفتم، ولی کسی جواب نداد تا این‌که یک مرد غریبه پاسخ داد و وقتی متوجه شد که برادرش هستم، خبر فوت خواهرم را داد. خیلی شوکه شدم. باورم نمی‌شد. نمی‌دانستم این خبر را چگونه به مادرم بگویم. سکینه تنها غمخوار مادرم بود. از پدر و مادرم به‌خوبی مراقبت می‌کرد و هوای آنها را داشت. چون دختر زرنگی بود، خیلی از آنها حمایت می‌کرد. برای همین گفتن این خبر خیلی سخت بود. حالا هم همه‌مان برای همیشه عزادار شده‌ایم. فکر نمی‌کنم پدر و مادرم حالا‌حالاها بتوانند آرام شوند.»

آخرین سفر مجردی
صدای فریاد و ناله از اوایل کوچه شنیده می‌شود. به راحتی می‌توان تشخیص داد که خانه‌اش کدام است. جمعیت جلوی در و پارچه‌های سیاه خبر از یک فاجعه تلخ می‌داد. با نزدیک شدن به این خانه، صدای فریادها هم بیشتر می‌شود.
 
فریادهای مادر زهرا صابری، دختر ١٥ساله‌ای که به‌زودی قرار بود عروس شود. مادرش نمی‌داند چگونه باید با غم از دست دادن تنها دخترش کنار بیاید. هیچ‌کدام از فریادهایش او را آرام نمی‌کند. مرتب اسم دخترکش را صدا می‌زند. دو برادر زهرا هم مقابل در ایستاده‌اند و بی‌صدا اشک می‌ریزند. خواهر یکی‌یکدانه خود را از دست داده‌اند.
 
هیچ‌کدام توان صحبت کردن ندارند. در میان جمعیتی که اشک می‌ریختند و فریاد می‌زدند، دختردایی زهرا که خودش هم حال خوبی ندارد، درباره زهرا چنین می‌گوید: «زهرا تنها دختر این خانواده بود. کلاس دهم دبیرستان بود و در رشته خیاطی در مدرسه شهید چمران درس می‌خواند. خودش دوست داشت که خیاط شود. عاشق این کار بود.
 
یک‌سالی می‌شد که عقد کرده بود. یک هفته بعد یعنی شب یلدا عروسی‌اش بود. تمام کارهایش را انجام داده بود. مهدی نامزدش از وقتی این خبر را شنیده از خانه بیرون نیامده؛ شوکه شده؛ هیچ‌کداممان باور نمی‌کنیم که زهرا رفته باشد. همگی خود را برای عروسی او آماده کرده بودیم. اما حالا رخت عزا پوشیده‌ایم و داریم برای از دست دادن او اشک می‌ریزیم.
 
کی باورش می‌شد زهرا به همین راحتی از میان ما برود. این اولین‌بار بود که به اردو می‌رفت. خانواده خیلی راضی به سفر او نبودند، اما زهرا دوست داشت همراه دوستانش به این سفر برود و پیش از عروسی کمی با دوستانش باشد. از مدرسه‌شان ٢٠ دانش‌آموز راهی شده بودند. او هم دوست داشت برود. درنهایت هم توانست همه را راضی کند.
 
مادرشوهر و شوهرش هم بالاخره راضی شدند. زهرا به شوهرش گفته بود چون خودت به این سفر رفته‌ای و عکس گرفته‌ای من هم می‌خواهم بروم و یک عکس مثل تو بگیرم تا در کنار هم بگذاریم. مادرشوهرش هم درنهایت گفت که بهتر است زهرا آخرین سفر دوران مجردی‌اش را با دوستانش برود.
 
برای همین خانواده‌اش راضی شدند. زهرا رفت و فردایش خبر حادثه تصادف را شنیدیم. اما باز هم باور نمی‌کردیم که زهرا فوت شده باشد تا این‌که از آموزش و پرورش شبانه به خانه آنها آمدند و خبر فوت زهرا را اعلام کردند.
 
برادرهایش می‌خواستند به محل حادثه بروند، ولی اجازه ندادند. قرار است بعد از ظهر روز چهارشنبه پیکر آنها را به نظرآباد بیاورند. زهرا دختر پرجنب و جوش و فعالی بود. درسش خوب بود و تیزهوش بود. مدرسه‌اش را دوست داشت. همیشه سرزنده بود. هرجا زهرا بود، شادی و جنب‌وجوش هم بود.
 
خیلی برای عروسی‌اش ذوق داشت. در این سن کم همه اینها را رها کرد و رفت. در این حادثه دوستان صمیمی زهرا هم مصدوم شده‌اند و حتی حال یکی، دو نفرشان خیلی وخیم است. شنیده‌ایم که حتی قطع نخاع هم شده‌اند.»

آرزوی بربادرفته
خانه فائزه دریایار هم دست کمی از خانه زهرا ندارد. صدای فریادها، غم بزرگی را در دل می‌نشاند. خواهر ٢٣ساله و مادر فائزه بیشتر از همه ضجه می‌زنند. کسی نمی‌تواند آنها را آرام کند. فقط فائزه را صدا می‌زنند.
 
هر کس به آنها نزدیک می‌شود، التماس می‌کنند که فائزه را بیاورند. برادر ١٠ساله‌اش در میان جمعیت که شیون می‌کنند، بدون هیچ حرفی گوشه‌ای نشسته و به نقطه‌ای خیره شده است. از رفتن خواهرش شوکه است. صحبت نمی‌کند. فقط گاهی به مادر و خواهرش نگاهی می‌اندازد.
 
در این میان شوهرعمه فائزه می‌گوید: «فائزه دختر زرنگ و درس‌خوانی بود. خانواده‌اش همیشه به نمرات و درس‌هایش افتخار می‌کردند. ‌سال یازدهم دبیرستان بود و در رشته تجربی درس می‌خواند. آرزویش این بود که دکتر شود. این دومین‌باری بود که به این سفر می‌رفت. خودش دوست داشت و با ذوق و شوق خانواده‌اش را راضی کرد.
 
می‌خواست با دوستانش باشد، تا این‌که رفت و خبر این حادثه را شنیدیم. خودم بلافاصله به خانه فائزه آمدم. وقتی خبر حادثه را گفتم مادرش گریه کرد. گفتم هنوز که خبری نشده چرا گریه می‌کنی؟! گفت من خواب بد دیده‌ام و حس می‌کنم که اتفاق بدی برای فائزه افتاده باشد. همان هم شد.
 
تماس گرفتیم و درنهایت به من گفتند که نام فائزه در میان فوت‌شدگان است. گویا فائزه و دو نفر دیگری که فوت شده‌اند، در صندلی‌های جلو نشسته بودند که این حادثه برایشان رقم خورد. بقیه همه مجروح هستند و حداقل خدا را شکر زنده‌اند و نفس می‌کشند. درواقع اصلا قرار نبود فائزه به این سفر برود. در لحظه آخر تصمیم گرفت. به مادرش گفته بود که می‌خواهد پیش از کنکور دادنش به یک سفر با دوستانش برود. چون بعد از آن می‌خواست در خانه بنشیند و برای کنکور درس بخواند. همیشه می‌گفت پزشکی رشته سختی است و باید تلاش زیادی کند تا قبول شود، اما به آرزویش نرسید.»