احمد غلامی در سرمقاله روزنامه شرق نوشت: در رمان هولناکِ «کوری» اثر ژوزه ساراماگو، نویسنده پرتغالی، مردمِ یک شهر به کوری مبتلا میشوند. برخلاف کوری واقعی که همهچیز سیاه است، در رمان «کوری» همهچیز سفید است. بیماری از بیماران یک مطب چشمپزشکی آغاز میشود و بهتمامی شهر سرایت میکند. تنها کسی که بینا باقی میماند همسر چشمپزشک است، کسی که دستآخر منجی جامعه میشود و علیه کوری سفیدی که شهر را فراگرفته به پا میخیزد و بینایی را به مردم بازمیگرداند.
او در پایان این پرسش را پیش میکشد که «ما چرا کور شدیم؟» شوهر جواب میدهد، «نمیدانم اما شاید روزی بفهمیم!». زن میگوید: «میخواهی نظر مرا بدانی، فکر میکنم ما کور نشدهایم. ما کور هستیم؛ کور اما بینا؛ کورهایی که میتوانند ببینند و نمیبینند». حالا این حکایت ما است: «اهریمنی که از آن میترسیم نتیجه اعمال خود ما است». احمدینژادی که قد کشیده و در برابرمان ایستاده، یکی از نزدیکترینها به ما است. مردی که مبدعِ نوعی سنت اخلاقی در دوران معاصر و تجلی آن است. او با آگاهی بر روح زمانه خود، اخلاقی را پایهگذاری کرد که با آن بر مسند قدرت نشست. اغراق نیست اگر بگوییم او فرزند زمان خویش است. محمود احمدینژاد توانست در دوره هشتساله دولتش، این سنت اخلاقی را به تمام ارکان زندگی اجتماعی و سیاسی جامعه ایران تسری دهد: «کوری سفید». ویروسی که بهظاهر خطرناک بود، با استقبال برخی از مردم و سیاستمداران روبهرو شد.
آنچه احمدینژاد مبدع آن شده بود، گذشتن از خط قرمزهای اخلاقی بود که آبشخور آن سنتی هزارساله است. او با عبور از این خطوط قرمز، آنها را به خطوط فرضی و نسبی تقلیل داد و بر همگان اثبات کرد که میشود فرضیات اخلاقی را زیر پا گذاشت. اینک گرچه برخی احمدینژاد را سرزنش میکنند، بسیاری راه و رسمش را در زندگی روزمره و سیاست پیشه کردهاند. تئوری احمدینژاد برخاسته از دو ایده اصلی است: بیتعهدی و فراموشی. او اثبات کرده است که در برابر هیچکس و هیچچیز تعهد ندارد، جز خودش و قدرت برای خودش. مبنای این ایده را «فراموشی» سامان میدهد. فراموشی تعهد در برابر دیگران. فراموشی درباره آنچه گفته و کردهایم. فراموشی فجایعی که به بار آوردهایم. احمدینژاد میتواند فراموش کند، چون در طول هشت سال بسیاری را دچار فراموشی (کوری سفید) کرده است.
برتری او نسبت به دیگران شجاعتش در بهرهبرداری از بیتعهدی و فراموشی است. همان فراموشیای که در تمام سطوح جامعه رسوخ کرده است. مردمی نالان از بدعهدیها، رودستخوردنها و سوءاستفاده مکرر از آمال و رؤیاهاشان. مردمی که یاد گرفتهاند احمدینژادبودن هم چیز بدی نیست، دستکم با پیشهکردنِ سنت اخلاقی او شاید بتوانند گلیم خود را از آب بیرون بکشند. گفتهاند سیاست، مردم را میسازد و مردم، سیاست را. کدامیک از سیاستمداران ما به حرفهایی که میزنند باور دارند و پای آن میایستند! بهجز تعداد انگشتشماری که به گفتههای خود معتقد و متعهدند، مابقی هر آنچه میگویند فراموش میکنند و به آن عمل نمیکنند؛ و مهمتر اینکه پس از مدتی خلاف آن را میگویند؛ چون باور دارند مردم هم آن را فراموش کردهاند و هم این را فراموش خواهند کرد.
گویا مردم با سیاست و سیاستمداران به توافقی نسبی رسیده بودند؛ اما این توافق چندان پایدار نخواهد بود؛ ازاینرو احمدینژاد هرازچندگاهی بازمیگردد و بعید است تا ساکتش نکنند، ساکت شود. او فقط به خودش تعهد دارد. درست مانند برخی از فعالان سیاسی، برخی از نمایندگان مجلس و حتی برخی از مردم. آن زمان کار از دست در رفته است که مفاهیمی چون فرهنگ و سیاست از بین برود. وجه غالب سیاسیون و اهالی فرهنگ، از نویسندگان و روشنفکران، به سنت اخلاقی احمدینژاد خو کردهاند. از منتهیالیه راست به منتهیالیه چپ میروند و برعکس. گاه هم فریادی برمیآورند: ما سیاسی نیستیم، هرچه میکشیم از سیاست است.
هیچکس نهتنها از این حرفها متحیر نمیشود بلکه از آن استقبال هم میکند. جامعهای اینچنینی، سنت اخلاقی احمدینژاد در تمام سطوح آن رسوخ خواهد کرد. برای رهایی از این فراموشی تاریخی، کارِ وجدانهای آگاه سنگین است؛ وجدانهایی که هنوز به انسانبودن و انسانشدن باور و تعهد دارند. آنچه امروز ما وارث آن هستیم آغازگاهش از بیاعتنایی به تعهد است. چه کسانی به تعهد بیتعهدیکردند تا آن را خواسته یا ناخواسته خنثی کنند؟ چه کسانی ریشه تعهد را آگاهانه زدند؟ چه کسانی تعهد را به سخره گرفتند و آن را از منظر انداختند؟ چه کسانی بستر را برای احمدینژاد آماده کردند و چرا انتظار دارند از پس این چراها، مبدع اخلاق فراموشی و بیتعهدی کنار برود. آنهم در زمانهای که بیش از هر زمان دیگر بیتعهدی در سیاست جا باز کرده است و ترفندهای احمدینژادی گاه برای فریب مردم و گاه برای زدن دولت روحانی به کار گرفته میشود.
با اندکی دستکاری در داستان دیگری از ساراماگو همهچیز عیان میشود: «واقعهای را برایتان نقل خواهم کرد که در یکی از روستاهای فلورانس در چهارصد سال پیش اتفاق افتاد. مردم روستای مورد بحث یا در خانههایشان بودند و یا در کشتزارها سرگرم کار، که ناگهان صدای ناقوس کلیسا را شنیدند... صدای نابهنگامِ ناقوس مرگ بود، به همین جهت زنها به کوچه ریختند، مردها کار کشتزارها را رها کردند و در زمان کوتاهی در میدان کلیسا جمع شدند تا ببیند چه کسی مرده است و باید برای چه کسی زاری کنند. دهقانی از کلیسا بیرون آمد و گفت: کسی نمرده است که نام و ظاهری انسانی داشته باشد. مردم پرسیدند: پس چرا ناقوس را به صدا درآوردهای؟
دهقان گفت: من ناقوس مرگِ تعهد [عدالت] را به صدا درآوردهام. چون تعهد مرده است». ناقوسِ بیتعهدی برای ما نیز به صدا درآمده است. مخالفان دولت و آنان که به سودای قدرت با اتکا بر اخلاق احمدینژادی بر طبل تفرقه دولت و مردم کوبیدند، صدای این ناقوس را نشنیده بودند. این است که گرفتار تبعات ناخواسته بازی قدرت خود شدند؛ زیرا مردم از پسِ تجربه هشت سال دولت احمدینژاد و چند صباحی که او نقش معترض و منتقد را ایفا میکند، دیگر کلک و فریبهای احمدینژادی را شناختهاند و از اینرو درصددند تا سیاستی را که قرار است علیه آنان به کار افتد، در راستای مطالبات خود بهکار گیرند.
عالی بود