موندن اینجا دیگه فایده نداره؛ حقوقم را که میفرستم افغانستان، دیگه حتی کفاف 15 روز زندگی زن و بچهام را هم نمیدهد؛ از اول اینجوری نبودها؛ بعد از تحریمها اینطور شد؛ دالار که بالا رفت، اوضاع هم خراب شد.
گُله به گُله روی زمین اردوگاه درازکش منتظرند؛ غرق در سکوت. اینجا گردنه وحشت است؛ گردنه تنباکویی در شرق تهران؛ اردوگاه مهاجران؛ جایی که پس از اتفاقات اخیر روزانه چند هزار نفر افغانستانی را روانه کشورشان میکنند؛ بی هیچ زور و اجباری؛ کاملاً اختیاری.
به گزارش تسنیم، توی گرگ و میش هوا، همهشان شبیه همند؛ گُله به گُله روی زمین اردوگاه درازکش ولو شدهاند؛ بار و بنه را جمع کردند و همه زندگیشان را زیر سر گذاشته و کنار هم خوابیدهاند؛ زن و بچهدارهاشون هم کمی دورتر گرد هم چمباتمه زدهاند؛ از در ورودی تا کوههای پشت اردوگاه پر است از چشمبادامیها؛ حتی روی کوه و تختهسنگهای دوردست هم نشستهاند؛ منتظر؛ غرق در سکوت... اینجا گردنه وحشت است؛ گردنه تنباکویی؛ اردوگاه مهاجران افغانستانی؛ مرکز بازگشت امام رضا(ع)، جایی که بهدنبال اتفاقات اخیر روزانه چند هزار نفر از افغانها را روانه کشورشان میکنند؛ بیهیچ زور و اجباری؛ این بار کاملاً اختیاری...
صدای دورگهاش را صاف میکند و با همان دستی که فرمان را نگه داشته، به نقطهای در منتهای افق اشاره میکند و میگوید «همانجاست»؛ سیگارش را از لای لبهایش برنمیدارد؛ از توی آینه، عقب را میپاید؛ «گفته باشم توی گردنه تنباکویی ورود ایرانی ممنوعهها؛ فقط تا جلوی در اردوگاه میتونید برید. نگید نگفتیا!».
چند کیلومتری جلوتر میرود و مشیریه و کوهسنگی را هم که رد میکند، راهنما میزند و میپیچد توی لاین کندرو اتوبان؛ چند صد متر جلوتر میزند روی ترمز؛ «همینجاست»؛ نگاهی به دوربینمان میکند و میگوید «با اینکه نمیتونید برید توی اردوگاه؛ اینو بذار توی کولهات و خیلی عادی سرتون رو بندازید پایین برید تو؛ اگه بهتون گیر ندادن که شانس آورید؛ اگر هم گیر دادن بگید کارگرتون رو میخواهید ببینید، شانس بیارید شاید اجازه بدن برای چند دقیقه برید داخل و خودتون ببینید این روزا چه محشریه».
سر تکان میدهم و لبه کلاه را تا جایی که میشود پایین میکشم و پیاده میشویم. جلوی در اردوگاه چند زن کولی سر میرسند و شروع میکنند به دعا کردن؛ یکی کاسه فلزی قُرش را جلویم میگیرد «انشاءالله سفرت بیخطر باشه جَوون؛ صدقه قبل سفر یادت نره»؛ آن یکی تنه ریزی میزند و با لحنی نصیحتوار میگوید: «کمک کن تا خدا به جیب و زندگیات برکت بده، این رسم جَوونمردیه ...»، ولکن نیستند؛ مدام زیر گوشمان دعا میکنند و همینطور پشت سرمان راه افتادهاند؛ نگاهشان نمیکنم و دست آخر خودشان هم میفهمند از ما آبی برایشان گرم نمیشود؛ فرصت را از دست نمیدهند و میروند سراغ چند پسر جوان افغانستانی که کوله به دست از ماشین پیاده میشوند؛ جلوی در آهنی اردوگاه، دستفروشها بساط کردهاند؛ از ساعت مچی تا اسباببازیهای بند انگشتی؛ داد میزنند «بدون سوغات پیش زن و بچهات برنگردی».
سرمان را بالا نمیآوریم و لابهلای هفت هشت افغانستانی هزاره و پشتو که دستهجمعی در حال ورود به اردوگاه هستند، بدون اینکه کسی چیزی بپرسد پا به گردنه تنباکویی میگذاریم؛ باورش سخت است؛ هر دو شوکه دور و برمان را نگاه میکنیم؛ زمین محوطه اردوگاه از افغانستانیها فرش شده؛ باورش سخت است که اینهمه افغانستانی، داوطلبانه میخواهند ایران را ترک کنند و برگردند کشورشان؛ افغانستان. توی گرگ و میش هوا، همهشان شبیه همند؛ گُله به گُله روی زمین خاکی اردوگاه درازکش ولو شدهاند؛ بار و بنه را جمع کردند و همه زندگیشان را زیر سر گذاشته و کنار هم خوابیدهاند؛ زن و بچهدارهاشون هم کمی دورتر گرد هم چمباتمه زدهاند.
بعد از بالارفتن «دالار» کار در ایران نمیصرفد/ هر یکمیلیون تومان، 15هزار افغانی بود حالا 7هزار
سر و ریختمان وصله ناجور است و همه زل زل نگاهمان میکنند؛ از بوفه کنار حیاط چای میگیریم؛ با چاشنی یکی از ساقهطلاییهایی که تا سقف چیده شده؛ پشت بوفه کنار یکی از جوانترها که چهارزانو روی نیمکت نشسته مینشینیم؛ بفرما میزنم و با دست به چای و بیسکویت اشاره میکنم؛ هر دو دستش را تا روی پیشونی بالا میآورد و بهنشانه احترام نیمخیز میشود؛ نهفقط خوشبرخورد، که خوش سر و زبان هم هست بهخصوص با آن لهجه غلیظش؛ خودش میخندد و میگوید «هر کی از قیافهام نفهمد اهل کابلم از لهجهام حتماً متوجه میشه»؛ اسمش فرشاد و نهایتاً 30ساله است؛ سفره دلش باز میشود؛ با اینکه فقط چند سال است ایران آمده ولی بهقول خودش از همین حالا دلش برای ایران تنگ شده است.
ــ خب، تو که دلت تنگ میشه پس برای چی داری برمیگردی؟
موندن اینجا دیگه فایده نداره؛ حقوقم را که میفرستم افغانستان، دیگه حتی کفاف 15 روز زندگی زن و بچهام را هم نمیدهد؛ از اول اینجوری نبودها؛ بعد از تحریمها اینطور شد؛ دالار که بالا رفت، اوضاع هم خراب شد.
ــ اینجا چیکار میکردی؟
جوشکار بودم، هم ساختمانی هم کانکسسازی؛ توی شهرک آهن هم کار کردم.
ــ درآمدت چقدر بود؟
2 میلیون و 200 هزار تومن.
ــ خب، مگه بد بود؟
اوایل نه ولی همین الآن حقوقم با پول بنگاه، میشه 13 هزار افغان؛ یعنی کمتر از نیمِ قبل؛ قبلاً 2 میلیون تومن میشد 30 هزار افغان؛ اون پول برای زن و بچههام کافی بود ولی حالا با 13 هزار افغان چه میشود کرد؟ هیچی فقط دو گونی آرد و یک حلب روغن؛ تمام. تا قبل از این تحریمها و حتی تا یک سال پیش، هر یک میلیون تومان، 15 هزار افغانی بود اما کمکم شد 13 هزار، بعد 12 هزار، بعدش 10 هزار، 9 هزار و حالا 8 هزار هم نیست؛ تازه پول بنگاهی هم که کسر شود میشود کمتر از 7 هزار. خب نمیصرفد، برادر، اینجا بمانیم.
ــ اونجا کار هست؟
آره هست ولی نه بهاندازه اینجا؛ مثلاً 3 ماه کار میکنی، 2 ماه بیکاری. همه اینهایی که میبینی برای همین میرن و گرنه کجا از اینجا بهتر؟
ــ چرا؟ به هر حال اینجا غربته؛ شما هم غریب.
غربته ولی خداییش اینهمه وقت هیچ کس به من نگفت از اینجا بلند شو برو آنجا بشین؛ من با پای خودم آمدم و حالا هم با پای خودم دارم برمیگردم. بهخدا صاحبکارم وقتی فهمید دارم برمیگردم گریه کرد؛ آنقدر مهماننواز بود. هیچوقت احساس غربت نکردم؛ واقعاً دلم تنگ میشه برای اینجا. ایران خیلی خوب بود؛ همین که انتحاری نیست؛ امنیت هست خیلی خوبه ولی دیگه برای ما نه. همین امنیت ایران به همه چی میارزه؛ آنجا از 9 شب به بعد اگه بخوای از یک محل به محل دیگر بروی، 10 جا لختت میکنن. ولی خب، چاره چیه؟
هوا تقریباً روشن شده و تیغ تیز آفتاب، یکی یکی افغانستانیهایی را که درازکش روی زمین ول شدهاند بلند میکند؛ حالا بهجز یکی دو نفری که بپای وسایل گروههای 12 ــ 10 نفر از همشهریانشان شدهاند، بقیه یا جلوی سرویسهای بهداشتی صف کشیدهاند یا با هم گپ میزنند.
روایت دردناک یک افغانستانی از قاچاق انسان به ایران؛ 18 روز پیاده آمدیم؛ 15 ــ 10 نفر هلاک شدند
خالد 10 سالی هست که میهمان ایرانیها است؛ مردی میانسال با موهایی جوگندمی و درسخوانده که حسابی لفظقلم حرف میزند؛ این سالهای آخر در برغان کار میکرده؛ جایی که خودش میگوید از سرسبزی و زیبایی شبیه شمال است؛ نه شمال ما؛ شمال کابل؛ تفرجگاهی که سالهای دورتر آخر هفتهها با همسر و بچهها راهی آنجا میشده برای پیکنیک؛ میانسالی و لفظقلم حرفزدنش نشان میدهد. میگوید آخرین بار یک سال و نیم پیش برای چندمین بار قاچاقی آمده ایران. با اینکه یک گوشه نشسته و خیلی با دیگران گرم نمیگیرد، حسابی با ما میجوشد و میگوید: «اون موقع یک میلیون و دو صد هزار تومان دادم قاچاقبر آمدم ایران؛ حالا هم با دو صد هزار تومان برمیگردم افغانستان، این یعنی ما آوارهایم؛ 40 سال است خانمان نداریم».
ــ مگه سازمان ملل رایگان شما را برنمیگرداند؟
نه؛ سازمان ملل کجا بود؟ همه این اتوبوسها برای ایران است؛ 50 هزار تومن میدیم تا سنگسفید؛ از آنجا هم 30 هزار تومان برای رد شدن از زنجیر (مرز)؛ 70 هزار تومان هم باید بدیم شهرداری...؛ سازمان ملل فقط آنجا که از زنجیر رد میشویم میگوید "شکایتی از ایران ندارید؟"، خب مگر دیوانهایم؛ شکایتمان برای چیست؟ با پای خودمان رفتیم و حالا هم با پای خودمان آمدیم؛ نان آنجا را خوردیم، آب و نمک آنجا را خوردیم، حالا شاکی هم باشیم؟ وگرنه اونی که عقل داشته باشد چرا شکایت کند؟
ــ خب، اینجا بفهمن قاچاقی اومدی، اذیت نمیشی؟
نه کاری ندارن؛ حتی خوشآمد هم برایمان میگویند.
ــ آنجا چطور؟
آنجا که اصلاً کسی کاری به کار کسی ندارد؛ الآن افغانستان شده دیگ بیسرپوش؛ یعنی همه چیز در آنجا هست؛ از آمریکایی و اروپایی تا طالبان و داعش؛ کسی به کسی کار ندارد.
ــ با قاچاقچی سخت نبود؟
سخت؟ قاچاقی از مرزی آمدیم که اصلاً اسم مرزش مشکله. از افغانستان آمدیم پاکستان و از آنجا ایران؛ توی پاکستان لختمان کردن؛ پول و ساعت، انگشتر و هر چیزی که داشتیم از ما گرفتند. توی ایران هم هجده روز با پای (پیاده) آمدیم. کتونیام تیکهپاره شد؛ تا بم (پیاده آمدیم)؛ 400 نفر؛ باورت میشود؟
(نگاهش میکنم و هیچ حرفی ندارم؛ او اما نگاهم میکند؛ بر و بر. انگار دارد از جهنمی میگوید که بهچشم دیده و من هرگز حتی قادر به تصورش هم نیستم.)
روزها را داخل چالههایی که خودمان میکندیم میخوابیدیم و شبها را بهپا میآمدیم، یکسره بهدو؛ خالد (قاچاقچی) با موتَر میآمد و ما 400 نفر دنبالش بهدو. بعد از 18 روز، تازه از بم سوار اتوبوس شدیم؛ توی اتوبوس که نه؛ توی جاساکهای زیر اتوبوس؛ سیاه و روغنی شده بودیم؛ وقتی رسیدیم تهران آنقدر بو میدادیم که هیچ کس از کنارمان رد هم نمیشد؛ 20 روز حمام نرفته بودیم.
ــ چقدر پول قاچاقبر دادی؟
من یک میلیون و دوصد؛ البته بعضیها تا یک میلیون و هفتصد هم داده بودند.
حرف را عوض میکنم و از بچههایش میپرسم؛ اخمهایش باز میشود و شروع میکند به تعریف از 5 بچه قدونیمقدش؛ از دلتنگی و خوشحالیاش برای دوباره دیدنشان، میگوید: هر وقت راه بیفتیم، 2 شب توی راهیم تا هرات؛ شب هم که سوار شوم شام پیش زن و بچههایم هستم.
خوشاخلاق شده و جسارت بهخرج میدهم و با لبخندی شیطنتآمیز میگویم: «یک همسر داری؟»؛ قاهقاه میزند زیر خنده؛ آنقدر که دندانهای سیاه و کرمخوردهاش هم پیدا میشود: آره فقط یکی دارم؛ الآن مثل قدیم نیست؛ یکی دارم و 5 تا بچه؛ کلان کلانش 18 سالشه و خرد خردش 3 سال.
خالد هم فقط بهخاطر بالا رفتن دلار و بهقول خودشان «دالار» بار و بنه را جمع کرده و راهی افغانستان شده؛ میگوید «پول اینجا دیگه به ما نمیشه؛ پسرعمهام از زمان شاه اومد ایران؛ با همه اهل و فامیل؛ خب، اینجا موندن برای اونا میشه؛ چون همه فامیلشان اینجان ولی برای من که زن و 5 بچهام کابلن، نمیشه؛ اگر اونها رو هم میآوردم مصارف ما میرفت بالا؛ حالا اگر یک دانه داشتم دو دانه داشتم میشد ولی با 5 بچه خرد و کلان نمیشه. تازه بخواهم اونها رو هم بیارم، زمینی نمیشه؛ باید هوایی بیارمشان؛ زمینی آدمبزرگ تلف میشه چه برسد به زن و بچه خرد. میدانی چقدر میشود؟».
ــ تلف برای چی؟
آخرین باری که با قاچاقبر آمدم، حدود 15 ــ 10 نفر از ما هلاک شدن؛ همهشان را سنگنشان کردیم؛ یک پتو پیچیدیم دورشان و خاکشان کردیم؛ دو سه تختهسنگ هم گذاشتیم بالای قبرشان؛ همین. هیچ کاری نشد بکنیم؛ حتی برادر یکی هم همانجا در مسیر تلف شد ولی کاری از دست برادرش هم برنیامد. همه بهفکر جان خودمان بودیم؛ مثل روز محشر.
دوباره بداخلاق میشود؛ آنقدر که فکر میکنم این سؤالها و یادآوری آن خاطرهها، عذابش میدهد؛ دستش را فشار میدهم و او هم هر دو دستش را دور دستم میپیچد و گرم خداحافظی میکند؛ مثل دو همشهری ...
صف طولانی افغانستانیها برای ترک ایران؛ خروج روزانه 1500 افغانستانی از ایران تنها از گردنه تنباکویی
حالا توی سوله گردنه تنباکویی چند گروه صف کشیدهاند و مابقی منتظر خواندن شماره گروه؛ نوید میگوید این آخرین مرحله است؛ مرحله بایومتریک؛ همان انگشتنگاری خودمان؛ از همان کلاههای پشمی احمد شاه مسعودی روی سرش گذاشته؛ روی وسائل تلنبارشده لم داده. میگوید: از 2 ظهر دیروز آمدم اردوگاه ولی هنوز نوبت ما نشده؛ اگر خدا بخواهد امروز برمیگردیم.
ــ از دیروز تا حالا اینجا چیکار میکردی؟
تخمه میخوردم و سیگار میکشیدم. (خودش میگوید و خودش هم میخندد؛ من هم نگاهش میکنم؛ جدی؛ خودش را زود جمعوجور میکند)، اینجا باید با 43 نفر دیگه لیست بنویسی؛ برای اتوبوسها؛ همه پولها رو جمع کنید و لیست اسامی را تحویل دهید و بشوید یک گروه؛ تا الآن 30 تا گروه 44نفره اسم نوشتن؛ بعدش هم باید منتظر بمونیم تا گروه گروه برای بایومتریک صدایمان بزنند؛ دست آخر هم که سوار اتوبوس میشویم و میزنیم به جاده.
ــ مسیر برگشت راحته؟
راحته؛ البته فقط تا مرز؛ از «اسلامکلا» که رد میشی، دست طالبان است؛ از هِرات به بعد دیگه دزدی دزدی است؛ آنجا خطر دارد، مخصوصاً برای ما مردم.
ــ چرا؟
آنجا هم درست مثل همینجا طالبان بایومتریک دارد؛ آنجا معلوم میشود که کدام مردم خارج بودن؛ همه توی بایومتریک معلوم میشه؛ اونوقت ما که خارج از افغانستان بودیم کارمان تمام است؛ برای همین بعد از مرز با هواپیما میرویم؛ 5صد تومان تا کابل یا با کامیار یا آریانا (اسم خطوط هواپیمایی افغانستان)؛ فیکس 95 دقیقه. از میدان هوایی هم تا محل ما 15 دقیقه.
ــ یعنی طالبان تا این حد پیشرفته است؟
خب آره. میدانی برادر، افغانستان اگر امنیت داشت هیچ موقع افغانستانی آواره نمیشد؛ 40 سال است جنگ است.
ــ آنجا خانه داری؟
آره؛ خانه داریم؛ مال خداست؛ زمین هم داریم. باغ است؛ گیلاس، سیب و آلو.
ــ پس درآمدت خوبه.
آنجا رسم نداریم محصول بفروشیم؛ محلمان بزرگ است؛ یک بخشی از محصول را باغبان برمیدارد و بقیه را بین محلیها میدهیم.
ــ اروپا نرفتی؟
یکبار با صاحبکارم تا مرز رفتم؛ تا ارومیه و نزدیک ترکیه؛ مرز بسته بود ولی قاچاقبر 4صد دالار میگرفت تا بعد از مرز؛ ترسیدم نرفتم؛ قاچاقبرهای اصلی تا از مرز ردت نکنند پول نمیگیرند؛ حتی اگر 10 بار هم رد مرز شوی؛ وقتی از مرز رد شدی میگوید "به رابطت زنگ بزن تا پول را کارت به کارت کند"، ولی یک قِسم هم هستن که شبانه همشهریها را سوار میکنن و توی صندوق عقب میبرند لب مرز، در بیابانهای کنار ارومیه ول میکنند و میگویند "اینجا استانبوله و این هم بحر ترکیه"؛ خب، اونها هم که تا حال استانبول ندیدهاند؛ باور میکنند و پول را هم میدهند؛ بعدش تازه میفهمند که اصلاً از زنجیر (مرز) رد نشدهاند. نامرد زیاد است. بدبختی ما هم میشود لقمه چرب این نامردها. حالا شانس افغانستانیجماعت، ترکیه هم اوضاعش بد شده؛ روز به روز هم بدتر میشود.
از روی تپه ساکها و بقچهها جوانکی را نشانم میدهد؛ «میبینیش؛ همین پسرک 4 طفل داره؛ دوقلو دوقلو»؛ دراز به دراز خوابیده؛ مرا که میبیند مینشیند؛ سر صحبت باز میشود؛ او هم ناراحت است؛ نه از برگشت؛ از آینده بچههایش؛ میگوید: «میدانی برادر، مدرسه آنجا مثل ایران نیست؛ هر 12 کلاس آنجا مثل 6 کلاس اینجاست؛ خوب درس نمیدهند؛ پسرخاله من ایران درس خواند و خودم آنجا؛ ولی در مقابل او انگار من سواد ندارم؛ برای همین من نگرانم؛ آنجا درس خواندن اهمیت ندارد؛ وقتی جایی امنیت نداشته باشد، درس چهمعنی دارد؟ توی مدرسه انتحاری میشه؛ توی پنتون کابل چند بار انتحاری شد، میدونی چقدر جوان هلاک شد؟ آن موقع طالبان کم بود، حالا داعش هم اضافه شده».
دستش را رو بهسمت جمعیت افغانهای اردوگاه بلند میکند و میگوید: میبینی؟ همین قدر که میروند آنور، «دو همین قدر» میآیند اینور؛ ندیدهاند؛ فکر میکنند نان بربری و سنگک را توی کشاله دیوار برایشان گذاشتهاند؛ فقط اسم ایران را شنیدهاند؛ نمیدانند اینجا چهخبر است؛ همه جای دنیا همین است؛ مفت مفت مگر پول میدهند؟ داداش و بابای انسان پول مفت به آدم نمیدهند، چه برسد به بقیه».
این روزها گردنه تنباکویی حسابی شلوغ است؛ افزایش قیمت دلار و افت «ریال» در برابر ارزهای خارجی باعث شده تا خیلی از افغانستانیها به صرافت ترک ایران و بازگشت به کشورشان بیفتند؛ بعضیهایشان آنقدر با اینجا خو گرفتهاند که شاید ترک ایران برایشان سختتر از روزی باشد که کشورشان را ترک کردهاند. به هر حال شرایط اقتصادی امروز باعث شده خوب یا بد، بخشی از نیروی کار که عمدتاً هم جزو نیروهای کار ارزانقیمت کشور بودند بهیکباره از چرخه تولید، خدمات و صنعت خارج شوند؛ نیروی کاری که در این سالها همواره سختترین و شاید طاقتفرساترین کارها در کشور را عهدهدار بودند و در آینده نهچندان دور قطعاً غیبت آنها و خالی بودن جایگاهشان بهشدت در اقتصاد کشور احساس میشود، زنگ خطری که شاید لازم باشد تا جدیتر درباره آن اندیشید.
انگار براشون فرش قرمز انداختیم که طلبکارن ....