۱۲ نفر بیرون دکان ایستادهاند. میخواهند بیایند داخل ولی نه جایی هست و نه وقتی. صدای اذان میآید و دعانویس بیتوجه به صدای اذان کار خودش را میکند؛ فقط مینویسد. زن جوانی مدام در را میزند و میخواهد بیایید داخل. اعصابش خرد شده از این همه انتظار. بالاخره با هزار زور و زحمت داخل میشود. از لابهلای مردان و زنان که ساعتهاست گویی در جایشان خشک شدهاند، میرود جلو و به پیرمرد میگوید: «شما گفتین روز جمعه بیا برای شوهرت چیزی بنویسم کار درست و حسابی گیرش بیاد. پس چرا منو از ظهر معطل کردین.
«فردا ساعت ۷ صبح یعنی قبل از اینکه بری دادگاه بیا اینجا. یک چیزی برات مینویسم تا وقتی زنت روبهروی قاضی نشست زبونش بند بیاد و نتونه حرفی بزنه و مثل بره رام برگرد خونه. برو امشب راحت بگیر بخواب!» مرد، امیدوار به طلسم کردن زنش دست توی جیب میکند و ۲۰ هزار تومان روی میز میگذارد و از مغازه میزند بیرون...
به گزارش ایران، روی کاغذ کوچکی کلماتی بیمعنی مینویسد و چند شکل و نشانه پشت کاغذ میکشد و میدهد دست دختر جوان که برایش شوهر خوبی پیدا شود. برای مرد سن و سالداری هم نسخهای میپیچد تا وقتی فردا زنش برای طلاق به دادگاه رفت دهانش پیش قاضی بسته شود و برگردد خانه. برای مرد جوانی هم جملاتی بدون نقطه پشت هم مینویسد و میدهد دستش تا دست به هرچیزی که زد طلا شود.
دکانی کوچک در منطقه ۱۷ تهران جایی است که وقتی گذرت به آنجا بیفتد فکر میکنی مردم برای گوشت و مرغ یا برنج کوپنی صف ایستادهاند. مرد میانهقدی با مو و ریش جوگندمی هم جلوی در ایستاده و به مشتریها نوبت میدهد. آدمهایی میبینی که با قیافههای نگران، گرفته و ماتمزده ایستادهاند تا نوبتشان برسد. امیدوارند تا مرد دعانویس برایشان کاری کند. من هم صف میایستم که ببینم مرد دعانویس چه میکند که از ساعت ۷ صبح تا ۱۰ شب کلی آدم گرفتار صف میایستند. یک ماهی است این مغازه را تحت نظر گرفتهام. شاید روزی بیش از ۱۰۰ نفر سراغ او میآیند. توی صف بیآنکه بقیه بدانند که چه کارهام مشغول تسبیح چرخاندن میشوم. جوان افغان بیست و چند سالهای که جلوی من ایستاده، برمیگردد و میپرسد: «شما این دعانویس را میشناسی؟ نسخههاش میگیره یا نه؟» و من سری به نشانه بیاطلاعی تکان میدهم.
این بار نوبت به من میرسد. از او میپرسم برای چه آمده؟ میگوید: «چهاردانگه عاشق دختری شدهام. دختر خوبی است. فکر کنم او هم من را دوست دارد. پدر و مادرش قبول نمیکنند او را به من بدهند. آمدهام چیزی برایم بنویسد که پدر و مادرش راضی شوند به ازدواج.» همین یک سؤال کافی است که این جوان همینطور از عشقش به دختر رؤیاهایش برایم بگوید.
نیم ساعتی بیشتر نیست منتظرم. دو دختر جوانی که پشت من ایستادهاند درباره شوهر کردن حرف میزنند. آمدهاند دعانویس برایشان کاری کند. یکی از دوستانشان او را معرفی کرده. از تهرانپارس آمدهاند. مدام باهم شوخی میکنند که خدا کند جوان قدبلند و خوشتیپی بیاید خواستگاریشان.
بالاخره بعد از ۴۵ دقیقه که دو نفر از دکان قدیمی بیرون میآیند دربان مرا میفرستد داخل. هوای مغازه خفه است. بوی سیگار با دم و بازدم مشتریها هوا را سنگین کرده. دکان کثیفتر از آن چیزی است که فکرش را میکردم. سقف دود گرفته است و کاشیهای ۱۵ در ۱۵ سفید رنگ مغازه انگار که سالهاست رنگ تمیزی به خود ندیدهاند. چند کیسه نایلونی چرکمرده با آت و آشغال از میخها آویزانند. قاب عکس کوچکی هم خیره مانده به مشتریها.
مرد قد بلندی که جلویم ایستاده کنار میرود و من با مرد دعانویس رو در رو میشوم. مرد ۶۰ سالهای با موهای جوگندمی که به یک طرف زده، هیکلی فربه دارد و سیگاری گوشه لبش. عینکش را نوک بینی گذاشته و مدام چیزهایی روی کاغذ مینویسد. کسی حرفی نمیزند. چشمهای مردان و زنانی که در این دکان کوچک و تنگ گرفتار شدهاند روی کاغذی است که دعانویس کلمات را پشت سر هم با خودکارهای رنگی مینویسد.
روی میز دعانویس که اسمش آقا رضاست ۵۰- ۴۰ خودکار و رواننویس با رنگهای متفاوت چیده شده و دفترچههای کوچک و بزرگی که بنا به هر درخواست ورقی از آنها جدا میکند. کنار دست او در قفسه چوبی قدیمی ۱۲- ۱۰ کتاب قدیمی روی هم تلنبار شده. آنقدر از آنها کار کشیده که چیزی به متلاشی شدنشان نمانده است.
آقا رضا برای مرد کوتاه قامت و سیهچردهای که همراه همسرش برای باز شدن قفل بیکاریش آمده، روی کاغذ جملاتی مینویسد. هر خط را با یک خودکار مینویسد. دو خط اول را با رنگ نارنجی و خط بعدی را با آبی و خط بعدی را هم بنفش. او در این سکوت پر از دود، برگهها را تا خط انتهایی پر میکند و برگه را برمیگرداند و شروع میکند با مداد دو جدول کج کنار هم میکشد. بعد یکی از دفترها را برمیدارد و شمارههایی در خانههای جدول مینویسد. ۱۵ دقیقهای میشود که مشغول نوشتن است. رو میکند به مرد و میگوید: «شریک هم داری؟» مرد پاسخ میدهد: «بله ۲ تا شریک دارم یکی بچه شهریاره یکی بچه منیریه.»
دعانویس: ایراد از یکی از شریکهاته، اون نمیذاره تو کارت پیشرفت کنی.
مرد: حاج آقا کار ما خرید و فروش ضایعاته، تا میخوام مناقصهای بگیرم لحظه آخر جفت و جور نمیشه.
دعانویس: میخوای چیزی بنویسم که دست به هر چیزی میزنی طلا بشه؟
مرد: چرا نمیخوام فقط چقدر باید بدم؟
دعانویس: سنگینه، چقدر میتونی پول بدی؟
مرد: الان چیزی همرام نیست بذارید هفته بعد با پول بیام. بیزحمت همین چیزی که نوشتید رو بهم بدین تا هفته بعد.
دعانویس: چیزی که میخواستم بهت بدم مخصوص بازاریها و تجاره. سود میلیاردی میبرن، به درد تو نمیخوره. تو گنجایش این همه پول رو نداری.
آقا رضا دوباره شروع میکند به نوشتن و چند دقیقه بعد برگه را تا میکند و به کوچکترین حد در میآورد و با چسب شیشهای آن را بستهبندی میکند و میدهد دست مرد و به او توصیه میکند دستنوشته را فقط توی جیب پیراهنش بگذارد. با آن تا چند روز آینده وضعش خوب میشود. مرد از زنش ۱۰ هزار تومان میگیرد و میگذارد روی میز و سریع از مغازه میزنند بیرون. دعانویس سری به نشانه نارضایتی تکان میدهد و رو به بقیه میگوید: «نوبت کیه؟»
دختر جوانی که با مادرش آمده جواب میدهد: «حاج آقا من چهارشنبه اومده بودم. گفتین تخممرغ روی گاز بذار بترکه اما نتیجهای نداد، نامزدم زنگ نزد.» پیرمرد از او درباره مشکلش میپرسد و دختر میگوید: «سه ماه پیش نامزد کردیم ولی فقط صیغه خوندیم. دو ماه با نامزدم که اسمش عباسه رابطه خیلی خوبی داشتیم و همه حسودی ما رو میکردن. یکدفعه از یک ماه پیش ناپدید شد. هفته پیش اسام اس داده که منو حلال کن با این وضع اقتصادی نمیتونم باهات ازدواج کنم.»
سؤالات دعانویس شروع میشود:
- چند تا خواهر و برادر داره؟
- یه خواهر و یه برادر داره که از خودش کوچیکترن.
- هفتهای چندبار خونه شما میومد؟
- معمولاً آخر هفتهها.
- اسم مادرش چیه؟
- سلطنت.
- دوستداری برگرده یا چیز دیگهای براش بنویسم؟
- دوست دارم برگرده.
آقا رضا برای لحظاتی توی فکر میرود و شروع میکند زیر لب ورد گفتن: «شما زمان نامزدی رفتی مهمونی و همونجا طلسمت کردن. برادرش هم این کار رو کرده. من چیزی برات مینویسم که پسره به دست و پات بیفته. اونوقت تو بهش کم محلی کن تا ادب بشه.»
پیرمرد شروع میکند به نوشتن روی ۳ تکه کاغذ. او در حال نوشتن است و دو دختر جوان که برای بختگشایی آمدهاند از دختر نگران درباره نامزدش میپرسند. میگوید در طول دو ماهی که نامزده بودهاند خانوادهاش کوچکترین بیاحترامی به نامزدش نکردهاند و حتی مادرش بهترین غذاها را برای او پخته.
۲۰ دقیقه بعد کار نوشتن و رسم اشکال و کشیدن مربع و دایره و مثلث تمام میشود. پیرمرد هر کاغذ را روی شمعی میپیچد و چسب میزند. بعد روی یک تخممرغ شکلی شبیه به درخت میکشد و اسم دختر و پسر و اسم مادرهایشان را رویش مینویسد: «ببین دخترم این ۳ تا شمع رو ۱۲ شب به بعد روشن کن و توی آشپزخانه قدم بزن و مواظبباش شمعها خاموش نشن. حواست باشه باید تا آخر بسوزن. بعد از این کار تخممرغ را بذار روی گاز تا منفجر بشه. توی این چند ساعت مدام از خدا بخواه که نامزدت رو برگردونه. فردا عصر نامزدت بهت زنگ میزنه و ازت عذرخواهی میکنه.»
چهره دختر که گویا کارمند یکی از شرکتها است خندان میشود. از کیفش ۲۰ هزار تومان درمیآورد و میگذارد روی میز:«حاجآقا این ناقابله، اگه نامزدم فردا زنگ زد شیرینیش رو براتون میارم.»
آدمهایی که توی دکان ایستادهاند، خسته شدهاند. ساعتهاست که منتظرند تا نوبت به آنها برسد. روی نیمکت چرکمردهای دو دختر جوان نشستهاند. یکیشان بلند بلند با خنده میگوید: «حاجی هر وقت نوبت ما شد چیزی بنویس که دو تا پسر خوب خواستگاری ما بیان. از این زپرتیها نباشنها! اقلاً دکتر مهندس باشن و سرشون به تنشون بیارزه.» با خواسته این دو دختر همه میخندند. شاید پیش خودشان میگویند چه درخواست رؤیایی!
حالا نوبت به مرد ۵۸ سالهای رسیده که قرار است فردا ساعت ۹ صبح به دادگاه خانواده برود. زنش دادخواست طلاق داده. اسمش قاسم است. کت و شلوار کهنه به تن دارد و با حالتی ملتمسانه جلوی دعانویس ایستاده تا کاری برایش بکند. آقا رضا از او درباره زنش میپرسد که چرا میخواهد طلاق بگیرد و مرد جواب میدهد: «نمیدونم... هرازگاهی با هم دعوامون میشد ولی این بار دعوا خیلی جدی شد. چند ماهی میشه که قهر کرده و رفته خونه برادرش. فردا قراره بریم دادگاه. حاج آقا کاری کن که برگرده. والا من توی این سن و سال نمیتونم مهریه پهریه بدم!»
پیرمرد دستش را به نشانه سکوت جلوی بینیاش میگیرد و چند لحظهای آرام میشود و وردی زیر لب میگوید و رو به مرد کت و شلواری میکند: «فردا ساعت ۷ صبح یعنی قبل از اینکه بری دادگاه بیا اینجا. یک چیزی برات مینویسم تا وقتی زنت روبهروی قاضی نشست زبونش بند بیاد و نتونه حرفی بزنه و مثل بره رام برگرد خونه. برو امشب راحت بگیر بخواب!» مرد، امیدوار به طلسم کردن زنش دست توی جیب میکند و ۲۰ هزار تومان روی میز میگذارد و از مغازه میزند بیرون.
نوبت به مرد لاغر اندامی میرسد که همراه دختر کوچکش برای حل مشکلش آمده. لکنت زبان دارد ولی هر طور شده سیر تا پیاز زندگیاش را برای دعانویس تعریف میکند: «زنم نمیگذاره برم خونه مادر و خواهرم. اگه بخوام بیسر و صدا هم برم، نمیدونم روحش از کجا باخبر میشه و زندگی رو برام جهنم میکنه. الان ۳ سالی میشه که اجازه نمیده برم خونه مادرم. امروز هم به بهونه اینکه دخترم رو میخوام ببرم پارک از خونه زدم بیرون. تو رو خدا چیزی بنویسین که از خر شیطون بیاد پایین.»
در جواب مرد جوان میگوید: «چیزی مینویسم بشه کنیز مادرت. از کرده خودش تا آخر عمر پشیمون بشه. خوب جایی اومدی والا. چیزی که میخوام بنویسم حلال مشکل توست.»
دوباره در مغازه سکوت میشود و پیرمرد شروع میکند به نوشتن. همین طور مینویسد و مینویسد و کاغذ سفید را سیاه میکند. پشت برگه اشکالی میکشد که از توی کتابی با جلد چرمی قهوهای رنگ دیده است. بعد با یکی از ۵ خودکار نارنجی رنگ که توی جیب پیراهنش گذاشته شروع میکند به نوشتن اعداد: «۹، ۳۵، ۱۲۷، ۳، ۱۶»
کاغذی که توی آن طلسم را نوشته تا میکند و پس از چسبکاری میگذارد روی میز. زیرلب مدام ورد میگوید و دست راستش را روی تکه چوبی که با گیره آهنی سنجاق شده به میز، میکشد. یک دقیقهای این کار را میکند و میگوید:
«این طلسم را اصلاً باز نکن چون اثرش از بین میره. امشب بندازش توی کاسه آب. یک خرده از آب را به هر ترتیبی که شده به زنت بخورون. بقیه رو هم برو بریز روی در و دیوار خونه خواهرش. اونه که زنت رو طلسم کرده. این کارهایی که بهت گفتم مو به مو انجام بده تا مشکلت برای همیشه حل بشه.»
۱۲ نفر بیرون دکان ایستادهاند. میخواهند بیایند داخل ولی نه جایی هست و نه وقتی. صدای اذان میآید و دعانویس بیتوجه به صدای اذان کار خودش را میکند؛ فقط مینویسد. زن جوانی مدام در را میزند و میخواهد بیایید داخل. اعصابش خرد شده از این همه انتظار. بالاخره با هزار زور و زحمت داخل میشود. از لابهلای مردان و زنان که ساعتهاست گویی در جایشان خشک شدهاند، میرود جلو و به پیرمرد میگوید: «شما گفتین روز جمعه بیا برای شوهرت چیزی بنویسم کار درست و حسابی گیرش بیاد. پس چرا منو از ظهر معطل کردین.»
آقا رضا سرش را بالا میآورد و میگوید باید خود شوهرت بیاید. زن برافروخته میشود: «خب سهشنبه که اومدم پیشتون میگفتین شوهرم باید بیاد. اون پیک موتوریه وقت نمیکنه بیاد. تو رو خدا یک چیزی بنویسین مشکلمون حل بشه.» مرغ آقا رضا یک پا دارد و میگوید باید شوهرت بیاید. در نهایت قرار میشود روز یکشنبه ساعت ۸ صبح زن و مرد باهم بیایند.
بعد از اینکه پیرمرد برای دو دختر ۲۸-۲۷ ساله نسخهای میپیچد و برای جوان افغان طلسمی مینویسد تا دختر مورد علاقهاش را بهدست بیاورد، نوبت به من میرسد. همه آنهایی که توی مغازه ایستادهاند منتظرند ببینند من چه میخواهم. پیرزنی که آمده برای دخترش با سحر و جادو شوهر پیدا کند زل زده به من تا ببیند چه چیزی از دهان من خارج میشود؛ شاید آمده باشم تا زنی گیرم بیاید!
رو به آقا رضا میکنم و به دروغ میگویم میخواهم مهاجرت کنم ولی نمیتوانم. چیزی بنویسید بتوانم بروم. میپرسد برای چه خاطر میخواهم بروم و من هم با جوابهایی غیرواقعی او را گمراه میکنم. پیش خودم میگویم اگر واقعاً میتوانی سحر و جادو کنی جلوی بقیه بگو که خبرنگارم. بگو که میخواهم از همه این اتفاقاتی که در این مغازه ۱۰ متری شاهد بودهام گزارشی بنویسم، یالا بگو! مگر جن در اختیار نداری، مگر نمیتوانی ذهنها را بخوانی؟ پس بگو برای چه اینجا حضور دارم!
پیرمرد شروع میکند به نوشتن و وسط نوشتن میپرسد دوست دارم کدام کشور بروم؟ میگویم آلمان. چند لحظه مکث میکند و میگوید:
- آلمان خوب نیست. برو جای دیگه!
-چرا؟
- چون موکلم میگه اونجا جونت رو از دست میدی.
- به نظر شما کجا برم؟
- موکلم میگه ایتالیا و فرانسه خوبه. من برات یک چیز مینویسم که مثل آب خوردن بری برسی فرانسه. اگه آمریکا هم بخوای بری میشه فقط هزینه سنگینی داره.
آقا رضا مینویسد و توصیههایی به من میکند که فلان کار را بکنم و فلان کار را نکنم و من بیاعتنا به حرفهایش به این فکر میکنم آدمهایی که هر روز از صبح تا شب جلوی دکان صف میبندند دچار چه شرایطی شدهاند که دست به دامن این مرد میشوند.
کسی که حتی سواد درست و حسابی ندارد و شبها هم در همین دکان میخوابد. به قول یکی از مغازهدارهایی که همسایه پیرمرد است، اگر او میتوانست سحر و جادو کند چرا خودش به این وضع دچار شده و نه خانهای دارد و نه خانوادهای!