فوکویاما معتقد است که بین پدیده ترامپیسم با برگزیت یعنی طرح خروج انگلیس از اروپا رابطه وجود دارد. ارتباط این دو آن است که هر دو نشاندهنده ضعف لیبرال دموکراسی در کمبها دادن به همان ارزشهای فردگرایانه است. اما معتقد است که حفظ این ارزشهای فردگرایانه مستلزم این است که دولت بتواند این نابرابری را کاهش دهد و این طبقات پایینی که به راستافراطی پیوستهاند، دوباره احساس کنند که میتوانند ذیل ارزشهای لیبرال جمع شوند. اتفاقا از همین زاویه از چپها انتقاد میکند و معتقد است که چپها و سوسیالیستها هم برخلاف آن رویه مرسوم گذشته به جای تقویت فردگرایی و انعکاس صدای طبقه کارگر هویتهای خرد را تقویت کرده و از سوسیالیسم مرسوم دور شدهاند؛
«تمامش به این بستگی دارد که سوسیالیسم را چگونه تعریف کنید. بعید میدانم مالکیت ابزار تولید کارآمد باشد؛ اما اگر آن را برنامه بازتوزیعی بدانید که شکاف میان درآمد کارگران و ثروتمندان را جبران کند، نه تنها قابلیت ظهور مجدد دارد، بلکه اجبارا باید بازگردانده شود.»
این شاه بیت اظهارات جدید «فرانسیس فوکویاما» نظریهپرداز پایان تاریخ و آخرین انسان است که اواسط سال ۲۰۱۸ در گفت و گو با «جرج ایتون» دبیر سیاسی «نیواستیتس من» منتشر شد و به سرعت مورد تحلیل و تفسیر قرار گرفت. از همین زاویه بود که برخی آن را نوعی احیای سوسیالیسم دانستند و گروهی دیگر اعتراف فوکویاما را به منزله شکست پروژه لیبرال دموکراسی تعبیر کردهاند. در همین ارتباط دکتر «رحمان قهرمانپور» استاد دانشگاه و پژوهشگر ارشد مسائل سیاسی و مطالعات استراتژیک که مترجم بیشتر آثار فوکویاما از جمله کتاب «نظم و زوال سیاسی» و «هویت: تقاضا برای شأنیت و سیاست خشم» است، در گفتگو با دنیای اقتصاد با بیان اینکه منظور فوکویاما از بازگشت به سوسیالیسم به معنای ایدئولوژی مارکسیسم نیست، گفت که نقد فوکویاما به لیبرال دموکراسی یک نقد درونی و معطوف به اصلاح درونی آن و توازن در سه کارکرد بوروکراسی، حاکمیت قانون و دموکراسی است.» قهرمانپور با اشاره به این مساله که منظور فوکویاما از بازگشت به سوسیالیسم به معنای بازگشت به آن فردگرایی است که در لیبرالیسم وجود دارد، میگوید: «اگر به جای جمع دوباره به آن فرد برگردید و به حقوق، جایگاه و نیازهای فردی اهمیت دهید، میتوانید این مشکل را حل کنید. مشکل کنونی به این مساله برمیگردد که آن فردگرایی خواسته یا ناخواسته بهواسطه توزیع نابرابر ثروت در حال تهدید شدن است.» او معتقد است که فوکویاما به یک معنا مداخله دولت را چندان بد نمیداند؛ اما میزانی از مداخله و آن هم در یک نظام لیبرال دموکراسی و نه خارج از آن. در واقع ضرورت این مداخله هم به مساله نابرابری و تلاش برای کم کردن آن برمیگردد. همان نابرابری که زمینهساز ظهور ناسیونالیسم و راستافراطی است که در ظهور پدیده ترامپیسم تجلی کرده است.
مصاحبه فرانسیس فوکویاما با نشریه (new statesman) درباره مشکلات لیبرال دموکراسیها و بازگشت به سوسیالیسم سر و صدای زیادی در محافل علمی و اقتصادی ایجاد کرده است. برخی معتقدند که فوکویاما از نظریه خوشبینانه خود یعنی پایان تاریخ و پیروزی لیبرال دموکراسی برگشته و در آن تجدیدنظر کرده، در مقابل، اما گروهی دیگر بر این اعتقادند که او همچنان بر حرف خود باقی مانده، اما به دنبال نقد و اصلاح درونی لیبرال دموکراسی است. فارغ از این تحلیل و تفسیرها، منظور دقیق فوکویاما از بازگشت به سوسیالیسم چیست؟
حتما منظورش از بازگشت به سوسیالیسم به معنای ایدئولوژی مارکسیسم نیست. مبانی فکری فوکویاما اساسا مبانی لیبرال است و خود لیبرالیسم هم در مبانی فردگرایی با سوسیالیسم اشتراک نظر دارد. این اشتراک نظر سوسیالیسم و لیبرالیسم در تاکید بر اهمیت فرد به جای جمع باعث سوءتفاهم در برداشت برخیها از حرفهای فوکویاما شده است. چیزیکه فوکویاما در کتاب جدید خود سیاست هویت میگوید این مساله است که هویتهای جدید جمع گرا هستند و جمعگرایی اولویت را به جمع میدهد تا فرد. درحالیکه مدرنیسم و دوران صنعتی شدن مبتنی بر فردگرایی بود.
آن چیزی که اکنون بهعنوان ناسیونالیسم و مذهب در عرصه سیاسی بروز پیدا کرده، جریانهای ناسیونالیستی همچون ترامپ، پوتین، اردوغان و همینطور جریانهای مذهبی مثل سلفیگری جهادیاند که مخالف فردگرایی هستند. پس فوکویاما بحث را از اینجا شروع میکند که این فردگرایی در واقع مبنای مدرنیسم و صنعتی شدن بوده و لیبرال دموکراسی هم پایههای خود را بر این فردگرایی گذاشته است. اما در نقد درونی از لیبرال دموکراسی معتقد است که لیبرال دموکراسی برخلاف وعدهای که داده نتوانسته آن فردگرایی و برابری افراد را در عمل محقق سازد و مهمترین مساله و مانع در این راه بازتوزیع نادرست درآمدها بوده است.
فوکویاما در کتاب سیاست هویت اشاره میکند که در ۲۰ سال گذشته و بهواسطه جهانی شدن اقتصاد، بیشترین سود را اقشار تحصیلکرده بردهاند و کمترین سود را اقشار پایین و طبقات کارگری و این خود نابرابری در توزیع ثروت را موجب شده است. یعنی همان انتقاد سنتی که به لیبرال دموکراسی و اقتصاد بازار آزاد میشد، فوکویاما درصدد است تا آن را با جسارت بیشتر مطرح کند. از این منظر نقد فوکویاما به لیبرال دموکراسی یک نقد جدیدی نیست. لیبرال دموکراسی میگوید شما آزادید و از نظر حقوقی همه افراد را بهعنوان شهروندان دارای حقوق برابر به رسمیت میشناسد، اما اقتصاد بازار در عمل باعث میشود که داراها حقوق بیشتری نسبت به ندارها داشته باشند و جهانی شدن و ماشینی شدن و کاهش نیاز به نیروی کار یدی نیز نابرابری را در سطح جهانی گسترش میدهد و این مهم است، چرا، چون به ضرر طبقه متوسط و مخصوصا طبقه کارگر بوده است.
بنابراین، باید بدانیم که نقد فوکویاما به لیبرال دموکراسی یک نقد درونی است. دوم به موازات آن عملکرد بازار و تحولاتی که در تکنولوژی اتفاق افتاد باعث شد تا طبقات پایین به نوعی احساس کنند که دیده نمیشوند و صدایشان شنیده نمیشود و به تبع آن خواستار این باشند که لطفا صدای ما را بشنوید و ما را مجددا به رسمیت بشناسید. این نگاه در ترامپ و ناسیونالیسم سفید پوست یا همین جلیقهزردهای فرانسه تجلی یافته است. صرف اینکه روی کاغذ به همه شهروندان اعلام کنیم که شما همه با هم برابر و در مقابل قانون یکسان هستید، کفایت نمیکند.
پس منظور فوکویاما از بازگشت به سوسیالیسم به این معنا رفع این نقیصه در کارکرد لیبرال دموکراسی است؟
کاملا، وقتی فوکویاما از زوال سیاسی صحبت میکند به معنای زوال تمدنی نیست. نمیگوید که لیبرال دموکراسی محکوم به نابودی است. آنچه او میگوید زوال در توازن در سه کارکرد بوروکراسی، حاکمیت قانون و دموکراسی است و وقتی این موازنه در این کارکردها به هم بخورد، زوال شروع میشود.
در واقع سخن محوری فوکویاما نوعی هشدار و نگرانی از این زوال در برخی کارکردهاست. اما شاید سوال مهمی که مطرح میشود این است که چه اتفاقی در طول این نزدیک به سه دهه از زمان طرح نظریه پایان تاریخ تا به امروز رخ داده که این نظریهپرداز را بر آن میدارد تا بگوید رفع نابرابریها و بازتوزیع عادلانه درآمدها ضروری است.
این سوال مهمی است. در واقع چه اتفاقی افتاده که آن خوشبینی اولیه فوکویاما جای خودش را به هشدار و به نوعی بدبینی داده؛ بدون اینکه فوکویاما از چارچوب لیبرال دموکراسی خارج شود. در راس این تحولات میتوان بازگشت از دموکراسیها را ذکر کرد. یعنی موج سوم دموکراتیزاسیون که در دهه ۹۰ در شرق اروپا، بعدها در ترکیه، مالزی، فیلیپین و اندونزی شروع شد، با بازگشت از دموکراسی مواجه شد. یعنی تصور عمومیتر این بود که این دموکراسیها تبدیل به لیبرال دموکراسی خواهند شد. ولی در ادامه این اتفاق نیفتاد و از دل این موج گذار به دموکراسی، لیبرالیسم بهوجود نیامد. مقاله معروف فرید ذکریا درخصوص دموکراسیهای غیرلیبرال در واقع هشداری بود مبنی بر ظهور دموکراسیهای غیرلیبرال که دموکراسی هستند، اما ارزشهای لیبرال ندارند؛ مثل ترکیه، مالزی، لهستان و مجارستان یا خود روی کارآمدن ترامپ.
اینها معتقدند که دموکراسی الزاما وابسته به لیبرالیسم نیست، در جامعه دخالت کردند، گروهها را دستکاری کردند، در صندوقهای انتخابات دست بردند و به پوپولیسم روی آوردند و اساسا ارزشهای لیبرال را به چالش کشیدند. بهعنوان نمونه سیاستهای ضدمهاجرت ترامپ نمونهای روشن از این اتفاق است. در حالی که لیبرالیسم همواره با پذیرش یک جامعه بیرونی مشکلی نداشته و خود فوکویاما بهعنوان یک مهاجر محصول چنین نگاهی در لیبرال دموکراسی بوده که به مهاجرت به چشم یک فرصت نگاه کرده است؛ بنابراین اولین دلیل ناکامی در نیل به چنینگذاری بود.
دومین مساله مهم در کارکرد اقتصاد جهانی و جهانی شدن اقتصاد است که در عمل باعث افزایش نابرابریها نه تنها در سراسر جهان بلکه در داخل خود لیبرال دموکراسیها شده است. زمانی گفته میشد جهانی شدن اقتصاد باعث افزایش شکاف میان شمال و جنوب شده، اما الان معلوم شده در خود شمال این جهانی شدن شکافها را افزایش داده است. مثلا افزایش نیاز به دانش بازار، دانش مالی و تعاملات پیچیده اقتصادی باعث شده تا اقشار تحصیلکرده نفع بیشتری از جهانی شدن اقتصاد ببرند. از طرفی دیگر ماشینی شدن امور، گسترش هوش مصنوعی، دسترسی به اطلاعات، شبکههای اجتماعی و... باعث شده تا تقسیم کار به نفع اقشار تحصیلکرده جلو برود و نتیجه این افزایش نابرابری بوده است.
میدانیم که لیبرال دموکراسی در گسترش تکنولوژی، آموزش، مهارت، خدمات، دسترسی به اطلاعات، شبکههای اجتماعی و مسائل مشابه نقش و سهم مهمی ایفا کرده است. اینکه چرا این خدمات و مهارتها در سراسر جهان و در میان کشورها همگانی نشده، تقصیر متوجه لیبرال دموکراسیهاست یا نه، علل و عوامل را باید در دولتهای غیرلیبرالی جستوجو کرد که اجازه دسترسی گسترده را به شهروندان خود ندادهاند؟
پرسش بسیار خوبی است که ریشه در یک پارادوکسی دارد که در واقع مارکسیستها نیز به آن اشاره کردهاند. این پارادوکس در کارکرد ذاتی خود سرمایهداری نهفته است. یعنی از یکطرف سرمایهداری ایجاد فرصت میکند، اما از طرف دیگر این فرصت ایجاد شده بیشتر سیاسی است تا فرصت اقتصادی واقعی. چون اساسا کارکرد اصلی سرمایهداری مبتنی بر نابرابری است. البته اینجا بیشتر بحث نظری است یعنی اگر از لیبرال دموکراسی خارج شده و وارد حیطه مارکسیسم شویم، معتقدند که سرمایهداری اساسا با این منطق کار میکند که از یک عده میگیرد و به عده دیگر میدهد تا همچنان طبقه حاکم سلطه خودش را حفظ کند. اما در داخل لیبرال دموکراسی که بحث ماست فوکویاما معتقد است زمانی که لیبرال دموکراسی توانسته این فرصتها را ایجاد کند، باید بتواند این ضعفها را نیز جبران کند؛ بنابراین در مقابل انتقاد مارکسیستها و جماعتگرایان، فوکویاما از چارچوب لیبرال دموکراسی خود خارج نمیشود و معتقد است که هنوز این ایدئولوژی میتواند به این چالشها پاسخ بدهد. از جمله در بحث هویتی که در کتاب جدیدش به آن اشاره میکند (و ترجمه کردهام)؛ بنابراین او معتقد است که بازگشت به سوسیالیسم به معنای بازگشت به آن فردگرایی است که در لیبرالیسم وجود دارد. یعنی اگر بهجای جمع دوباره به آن فرد برگردید و به حقوق، جایگاه و نیازهای فردی اهمیت دهید، میتوانید این مشکل را حل کنید. مشکل کنونی به این مساله برمیگردد که آن فردگرایی خواسته یا ناخواسته به واسطه توزیع نابرابر ثروت در حال تهدید شدن است.
در واقع نگاه درونی به لیبرالدموکراسی با هدف اصلاح تناقضهای آن؟
کاملا. نگاه فوکویاما نگاه درونی به لیبرالدموکراسی است و قصد دارد با چالشها مقابله کند و معتقد است که میتوان بر این وضعیت غلبه کرد. بحث فوکویاما این نیست که از لیبرال دموکراسی خارج شویم، چون که لیبرال دموکراسی فرصتهای برابر آموزشی میدهد، ولی نابرابری اقتصادی ایجاد میکند. این بحث بسیار مهمی در فلسفه سیاسی است و شما باید مشخص کنید در کجای این طیف چپ تا راستقرار میگیرد؛ بنابراین خود لیبرال دموکراتها متوجه این نقیصه هستند، اما مدام در حال یافتن چاره برای حل این معضل هستند.
مثلا نظریات جان راولز فیلسوف سیاسی آمریکایی درباره عدالت باز داخل در چارچوب لیبرال دموکراسی است و اعتقادی به خروج از این چارچوب ندارد، بلکه معتقد است در درون همین لیبرال دموکراسی چگونه میتوان عدالت حداقلی را برای شهروندان تامین کرد که احساس رضایت داشته باشند. از اینرو رویکرد فوکویاما و دیگرانی، چون او، خروج از لیبرال دموکراسی نیست، بلکه اصلاح آن است. نظریه پردازی، چون آنتونیو نگری معتقد به شورش علیه دموکراسی است، اما اینها به این معنا نمیخواهند که از لیبرال دموکراسی خارج شوند، بلکه نوعی نقد معطوف به اصلاح و تصحیح بدکارکردیهای آن دارند.
فوکویاما در مصاحبه اخیر خود معتقد است که باید دولت لیبرال دموکرات کارویژههایی، چون امنیت شهروندان، حفظ حقوق مالکیت، خدمات عمومی، رفاه و ... را مجددا مورد توجه قرار دهد و در حامی پروری و ویژه پروری که در این نظام به نفع برخی گروهها رقم خورده تجدید نظر کند. اما از سوی دیگر و از نظر خود لیبرال دموکراتها این دغدغه وجود دارد که این اقدامات منجر به خطای مداخله و بزرگتر و فربهتر شدن دولت و افزایش نقش آن در جامعه و محدود شدن آزادیها شود. فوکویاما با چه معیار و ابزاری میخواهد بین این دو دغدغه به ظاهر متضاد یک پل ایجاد کند؟
فوکویاما برای این دغدغه جواب دارد. آنجا که میگوید استادم ساموئل هانتینگتون در کتاب سامان سیاسی در جوامع دستخوش دگرگونی میگوید میتوان دموکراسی را موقتا به تاخیر انداخت، همان دیدگاهی که در داخل ایران برخی اقتصاددانان همچون موسی غنینژاد، محمد طبیبیان و محمود سریعالقلم از آن حمایت میکنند. مدلی که در آلمان اوایل قرن بیستم مشاهده کردیم. هم ارزشهای لیبرال یعنی حاکمیت قانون به شکل محدود وجود دارد و هم یک بوروکراسی قوی. اما هنوز خبری از دموکراسی نیست. چون تقدم با یک بوروکراسی قوی و مستحکم است (که در جایی مثل آلمان حتی هیتلر هم نمیتواند آن را دستکاری کند.) بعد حاکمیت قانون و سپس دموکراسی که تحقق آن بعد از جنگ جهانی دوم اتفاق افتاد. فوکویاما معتقد است این بهترین، موثرترین و کارآمدترین الگو در ایجاد نظم سیاسی است که در آلمان مشاهده میکنیم.
اما فوکویاما در همین حال معتقد است در برخی نقاط همچون آمریکا و انگلیس قرن نوزدهم دموکراسی قبل از حاکمیت قانون میآید. یعنی اول بوروکراسی ایجاد میشود، بعد دموکراسی. در این میان چه اتفاقی میافتد؟ پدیده حامی پروری و ویژه پروری. یعنی دست بردن سیاسیون در منابع عمومی برای کسب رای. بهترین مثال از چنین الگویی آمریکای قرن نوزدهم است. یعنی در سال ۱۸۴۸ که اندرو جکسون بهعنوان یک پوپولیست ظهور میکند، دوران حامی پروری شروع میشود. یا در انگلیس قرن نوزدهم هم شاهد چنین پدیدهای هستیم؛ بنابراین وقتی دموکراسی قبل از حاکمیت قانون محقق شود ما شاهد پدیده حامی پروری خواهیم بود که نمونههای آن را در ایران، عراق، ترکیه و در خیلی از کشورهای دیگر میتوان مثال زد. در واقع در اینجا بوروکراسی به اندازهای قوی نیست که مانع دستاندازی سیاسیون در منابع عمومی شود و سیاسیون در رقابتهای انتخاباتی از جیب بوروکراسی و منابع عمومی به طرح وعده وعیدها اقدام میکنند و پس از مدتی شاهد ظهور پدیده کلاینتالیسم یا ویژه پروری هستیم؛ بنابراین جواب فوکویاما به این پرسش این است که امروزه دیگر نمیتوان صحبت از این کرد که، چون تودهها وارد سیاست شدهاند، ولی از سیاست سر در نمیآورند، مانع ورود آنها شد و از بالا آنها را هدایت کرد تا زمانی که موعد مقرر برسد و به آنها دموکراسی را هدیه داد. این نکته ظریف و بسیار مهمی است که انتقاد جدی فوکویاما به طرفداران سرسخت اقتصاد بازار را به دنبال دارد. او معتقد است که مساله اصلی این گروه این است که بگذارید اقتصاد بازار کار کند و اگر هم در جایی خوب عمل نکرد، میتوانیم آن کژکارکردی را رفع و جبران کنیم. فوکویاما در کتاب سیاست هویت میگوید ما اساسا فکر نمیکردیم که از دل لیبرال دموکراسی شاهد ظهور فردی، چون ترامپ باشیم، برای اینکه تصور میکردیم لیبرال دموکراسی میتواند کسانی، چون ترامپ را در یک سطحی متوقف کند و نیاز به پول و شهرت و زندگی لوکس را برای آنها در حد اعلا تامین کند. ولی امروز با وضعیتی مواجه شدهایم که این آدمها احساس میکنند که لیبرال دموکراسی نمیتواند خواستههای آنها را تامین کند.
پس سخن محوری فوکویاما این است که، چون دموکراسی پدیدهای جهانی شده است، دیگر نمیتوان آن را متوقف کرد؛ بنابراین طرفداران لیبرال اتوکراسی که معتقدند اول ارزشهای لیبرال بوجود بیاوریم بعد به سراغ دموکراسی برویم، با نقد فوکویاما مواجه شدهاند. او میگوید واقعیت امروزین جهان آن چیزی نیست که هانتینگتون میگوید، یعنی چگونگی عبور از بحرانهای ششگانه به سمت توسعه. بلکه مساله اساسی چگونگی توازن میان سه ضلع مثلث یعنی بوروکراسی، دموکراسی و حاکمیت قانون است. از اینرو اگر به دنبال توسعه در مفهوم کلان آن باشیم، این توازن نقش محوری در این مساله ایفا میکند.
در واقع نوعی نهادگرایی یا رفتن به سمت نهادگرایی در این اندیشه فوکویاما وجود دارد.
بله تردیدی در آن وجود ندارد. فوکویاما در کنار «دارون عجم اوغلو» اقتصاددان و نویسنده کتاب «چرا ملتها شکست میخورند» و همچنین «داگلاس نورث» اقتصاددان فقید آمریکایی در واقع به دنبال احیای نهادگرایی در اقتصاد بوده و انتقادهایشان به این مساله بر میگردد که ما دوباره به عقلانیت نهادها در کارکرد بازار برگردیم؛ بنابراین فوکویاما به یک معنا مداخله دولت را چندان بد نمیداند، اما میگوید این مداخله به معنای مداخله کمونیستی و سوسیالیستی نباید باشد. چون مداخله در این نظامها منجر به سلب آزادی افراد میشود؛ بنابراین میزانی از مداخله و آنهم در یک نظام لیبرال دموکراسی و نه خارج از آن. در واقع ضرورت این مداخله هم به مساله نابرابری و کم کردن آن بر میگردد. همان نابرابری که زمینه ساز ظهور ناسیونالیسم است.
در این میان مکانیزم هوشمندانهای که مانع از مداخله دولت آن هم به شکل حداکثری نشود چیست؟
این مکانیزم در واقع همان موازنه بین سه ضلع بوروکراسی، دموکراسی و حاکمیت قانون است. فوکویاما در کتاب نظم و زوال سیاسی از قضایی شدن امور در آمریکا انتقاد میکند. میگوید در آمریکا دولت یا همان قوه مجریه دست به هر کاری میزند، دادگاه عالی یا قوه قضائیه میتواند به سرعت مانع آن شود. درحالیکه قوه مجریه در وهله اول باید تولید قدرت کند، در حالی که در مقطع کنونی مهار قدرت بر تولید قدرت غلبه پیدا کرده است و آن توازن بین سه ضلع در آمریکا برهم خورده است. میگوید این الگو در ژاپن هم به هم خورده است. یعنی بوروکراسی از قوه قضاییه میترسد و دست به تولید قدرت نمیزند.
مثلا لایروبی سواحل سان فرانسیسکو کاملا توجیه اقتصادی دارد و به نفع اقتصاد آمریکاست. اما دو دهه است که این لایروبی انجام نمیشود، چراکه هر بار دولت میخواهد اینکار را انجام دهد، طرفداران محیط زیست از دولت به قوه قضائیه شکایت میکنند. در واقع از نظر فوکویاما این قضایی شدن بیش از حد امور است که مانع کارآمدی دولت میشود؛ بنابراین هر وقت توازن میان این سه ضلع مثلث برهم بخورد زوال سیاسی بهوجود میآید. منظور فوکویاما هم از زوال، زوال تمدنی نیست، بلکه زوال کارکردی است که نظم سیاسی بهوجود آمده را از بین میبرد.
ارتباط صحبتهای فوکویاما درباره بازگشت به سوسیالیسم با خیزش راستافراطی در اروپا و ظهور پدیده ترامپیسم چیست؟ آیا این هشدار و دغدغه فوکویاما برای جلوگیری از ضرر بیشتر در نظام لیبرال دموکراسی است؟
بله، وجه دوم سوال شما برجستهتر است. فوکویاما صریحا میگوید که کارکرد بد و ضعف لیبرال دموکراسی باعث شده زمینه برای ظهور راستافراطی در اروپا فراهم شود. مثلا معتقد است که بین پدیده ترامپیسم با برگزیت یعنی طرح خروج انگلیس از اروپا رابطه وجود دارد. ارتباط این دو آن است که هر دو نشاندهنده ضعف لیبرال دموکراسی در کمبها دادن به همان ارزشهای فردگرایانه است. اما معتقد است که حفظ این ارزشهای فردگرایانه مستلزم این است که دولت بتواند این نابرابری را کاهش دهد و این طبقات پایینی که به راستافراطی پیوستهاند، دوباره احساس کنند که میتوانند ذیل ارزشهای لیبرال جمع شوند. اتفاقا از همین زاویه از چپها انتقاد میکند و معتقد است که چپها و سوسیالیستها هم برخلاف آن رویه مرسوم گذشته به جای تقویت فردگرایی و انعکاس صدای طبقه کارگر هویتهای خرد را تقویت کرده و از سوسیالیسم مرسوم دور شدهاند؛ لذا دعوای سیاسی بهقول خودمان از سطح کلان ایدئولوژیک سابق به سطح غیرایدئواوژیک فعلی رسیده است. راستاز ایدئولوژی خالی شده، چپ امید به تغییر اساسی را از دست داده است و ظهور راستافراطی پوپولیستی ماحصل این وضعیت است.
برخی معتقدند فوکویاما همچون پزشکی رفتار میکند که پس از ارائه فهرستی از نشانگان بیماری (نقد سرمایهداری) نمیتواند برای آن درمانی تجویز کند. در واقع آنجا که معتقد است سرمایهداری مازاد تولید ایجاد میکند، بحران هویت ایجاد میکند و توزیع درآمد را نابرابر میکند. اما نظام جامعی که بتواند این نقصها را برطرف کند معرفی نمیکند. مثلا مشخص نکرده است که نقدهای زیادی به نظام سوسیالیستی وارد است...
در واقع بدیل فوکویاما لیبرال دموکراسی تصحیح شده است. او در پی عبور از لیبرال دموکراسی و گذار به سوسیالیسم یا مارکسیسم یا رادیکال دموکراسی نیست. چون در دفاع از نظریه خودش در همان کتاب میگوید معتقدم که لیبرال دموکراسی همچنان بیشترین ظرفیت را دارد. هنوز از این نظریه خود که لیبرال دموکراسی بهترین نظام موجود است عقبنشینی نکرده است. درون سنت محافظهکاری فکر میکند و قلم میزند، اما منتقدتر از گذشته است. میگوید همین نظام موجود باید برخی از این ضعفهای خود را جبران کند؛ بنابراین بحث از آلترناتیو مطرح نیست و کسانی که معتقدند فوکویاما در مصاحبه خود از بازگشت به سوسیالیسم سخن گفته و آن را بدیل لیبرال دموکراسی دانسته، سخت در اشتباهند. اما بهعنوان یک مومن به لیبرال دموکراسی و یکی از طرفداران سرسخت فلسفی و کارکردی آن پذیرفته که این نظام در دو دهه گذشته ضعیف عمل کرده است.
در واقع فوکویاما به دنبال برقرار کردن توازنی است که برهم خورده است. او اشاره میکند که لابیها باید در آمریکا محدود شوند، چون تبدیل به یکی از مظاهر زوال سیاسی در ایالات متحده شدهاند. خانوادههایی که قدرت را در آمریکا در دست دارند، باید محدود شوند و همچنین معتقد است که ترامپ هم باید محدود شود. در کتاب نظم و زوال سیاسی میگوید: «مهمترین معضل لیبرال دموکراسی همین حامی پروری است.» این گروههای حامیپرور هستند که در ایجاد نارضایتی سیاسی نقش دارند.
با سخنان فوکویاما درباره بازگشت به سوسیالیسم نوعی خوشبینی و تکاپو در چپها اتفاق افتاده است که در واقع تلقی آنها از سخنان کسی که پرچمدار لیبرال دموکراسی است، اعتراف به ناکارآمدی اقتصاد بازار و سرمایهداری افسارگسیخته است. این امیدواری خوشبینانه چه سمت و سویی خواهد یافت؟
اگر بخواهم از زاویه چپها به موضوع نگاه کنم، نظام سرمایهداری بحرانهای ادواری یا چرخهای دارد، اما نشان داده که میتواند بر این بحرانها غلبه کند. در این میان خود جریان چپ مرکزی اصلی تا همین اواخر پذیرفته بود که آلترناتیوی برای نظام سرمایهداری وجود ندارد. تغییر اساسنامه حزب کارگر بریتانیا را در نظر بگیرید. تونی بلر با طرح راه سوم در واقع بهدنبال پذیرش محترمانه نظام سرمایهداری بود؛ بنابراین بحثهای کسانی، چون شنتال موفه معطوف به این است که امکان از بین بردن نظام سرمایهداری در کلان آن وجود ندارد و باید به امکان وجود مقاومتهای محدود در درون نظام سرمایهداری فکر کنید و در برابر دموکراسی گفتوگویی هابرماس و لیبرال دموکراسی از مدل دموکراسی رادیکال سخن میگوید؛ بنابراین نظام سرمایهداری با اتفاقاتی که در درون آن همچون ظهور ترامپ، جلیقه زردها، مهاجرت و مسائل دیگری اتفاق افتاده هیچ شکی نیست که گرفتار مشکل است. اما سخت میتوان ادعا کرد که در آستانه بحران جدی در درون این نظام هستیم. چون هنوز دولت رفاه در اسکاندیناوی یا مدل سوسیال مارکت اکونومی در آلمان خوب کار میکند و این چالشها بیشتر معطوف به مدل آنگلوساکسون بریتانیا و آمریکاست.