زن ۴۳ ساله با بیان این که وضعیت نابه سامان زندگی روح و روانم را به هم ریخته است و به دنبال چارهای برای رهایی از این آشفته بازار هستم سرگذشت خود را برای کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد تعریف کرد.
به گزارش خراسان، وی گفت: پدرم را به خاطر ندارم چرا که زمان فوت او من شش ماهه بودم از آن روز به بعد مادرم سرپرستی من و خواهر و برادر بزرگ ترم را به عهده گرفت. آن زمان با آن که مادرم در ۲۲ سالگی بیوه شده بود، اما به خاطر آینده ما هیچ گاه به ازدواج فکر نکرد همه تلاش او این بود که ما را به سعادت و خوشبختی برساند و به همین دلیل فقط ما را به درس خواندن تشویق میکرد تا آینده روشنی داشته باشیم.
من هم با جدیت درس خواندم و وارد دانشگاه شدم. هنوز نیمه دوم سال را به اتمام نرسانده بودم که «مصیب» به خواستگاری ام آمد. اگرچه او از نزدیکان پدرم بود، اما من او را فقط یک بار دیده بودم چرا که به خاطر اختلافات شدید خانوادگی رفت و آمدی با بستگان پدرم نداشتیم.
مادرم به شدت مخالف ازدواج ما بود و عقیده داشت ازدواج من و مصیب عاقبت خوشی ندارد او میگفت: هفت سال با این خانواده زندگی کردم، ولی هیچ گاه محبتی از سوی آنها ندیدم. این در حالی بود که اطرافیانم مرا به ازدواج با مصیب تشویق میکردند و معتقد بودند که ازدواج فامیلی مستحکمتر است. از طرف دیگر مصیب مربی آموزشی بود و در زمینه اخلاق و رفتار اجتماعی تدریس میکرد به همین دلیل من تصمیم خودم را گرفتم و با او ازدواج کردم.
اگرچه مصیب چهار سال از من کوچکتر بود، اما در فرهنگ ما این موضوع اهمیتی نداشت به طوری که بسیاری از بستگانمان با اختلاف سنی بیشتری ازدواج کرده بودند و زندگی خوبی نیز داشتند خلاصه زندگی ما در شرایطی به بیراهه رفت که احساس کردم همسرم در برابر من و دو فرزندش احساس مسئولیت نمیکند و هزینههای زندگی را نمیپردازد.
او در برابر اعتراضهای من فقط این جمله را میگفت که «من برای رضای خدا کار میکنم و درآمد زیادی ندارم». او معتقد بود که من قصد دارم آخرت او را خراب کنم! به همین دلیل همواره در رنج و سختی زندگی میگذراندم تا این که ۱۰ سال قبل زمانی که پسرم هشت ساله بود به مشهد مهاجرت کردیم و در حاشیه شهر ساکن شدیم چرا که زندگی در کنار مرقد مطهر امام رضا (ع) برایم یک آرزو بود.
بالاخره من که کارشناسی ارشدم را در امور مددکاری گرفته بودم در یکی از ادارات دولتی مشغول کار شدم و زندگی ام رنگ آرامش به خود گرفت، اما حدود دو سال قبل بود که همسرم به همراه یکی از نزدیکانش تصادف کرد و مدتی به کما رفت. در این میان دار و ندارمان را فروختیم تا هزینههای درمان را پرداخت کنیم. آن زمان من روزها سر کار بودم و شبها را در بیمارستان از همسرم مراقبت میکردم. این در حالی بود که پدر و مادر مصیب حتی یک شب را نیز در بیمارستان نگذراندند
بالاخره همسرم از بیمارستان مرخص شد، اما اوضاع روحی او کاملا به هم ریخت چرا که مادرش مدام زیر گوش او زمزمه میکرد که همسرت با خوراندن داروها قصد دارد تو را دیوانه کند! این در حالی بود که من داروهای تجویزی پزشک متخصص را به او میدادم. مصیب هم تحت تاثیر حرفهای مادرش مصرف دارو را قطع میکرد و دچار ناراحتیهای شدید روحی میشد به طوری که همسرم را از موسسه آموزشی به خاطر ارتباط نامتعارف با زنان اخراج کردند، ولی او هنوز مدعی است که زنها سوالات و مسائل خصوصی خود را از من میپرسند و ...