bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۴۱۲۶۱۰
چرا پدر دختر با ازدواج او با پسری که از خودکشی نجاتش داد مخالفت کرد

دختر من بی لیاقت است و همیشه در خواب!

مینا روز بعد از خواستگاری برای خرید بیرون رفت. احساس می کرد همه به او نگاه تمسخرآمیزی دارند. تحمل تحقیر را نداشت، تصمیمی غلط گرفت و دست به خودکشی زد. لحظاتی بعد بیهوش شد و چند ساعت بعد وقتی چشمانش را باز کرد، چند پرستار دورش را گرفته بودند و پسر جوان با اضطراب نگاهش می‌کرد.

تاریخ انتشار: ۰۹:۳۵ - ۰۲ مهر ۱۳۹۸

دختر من بی لیاقت است و همیشه در خواب!خراسان نوشت: دخترجوان برای این که بتواند ازدواج کند به دادگاه خانواده تهران رفت و از پدرش شکایت کرد. این دختر که مینا نام دارد، اصرار داشت با پسری ازدواج کند که او را بعد از خودکشی نجات داده است.

فرشته نجات وقتی که از بهانه‌جویی‌های پدر خسته بود و می‌خواست خودکشی کند، با فرهاد آشنا شده بود. فرهاد پسر خوبی بود. شغل خوبی داشت، نجیب بود و می‌توانست بعد از این همه سرخوردگی و سختی، او را خوشبخت کند.

تحقیر مینا به یاد روز آشنایی‌اش با فرهاد افتاد. خسته بود. پدر جلوی پسر جوانی که به خواستگاری‌اش آمده بود، بدجوری با او رفتار کرده بود. پدر به خواستگار گفت:مینا خیلی دست و پا چلفتی است. عرضه هیچ‌کاری را ندارد. اصلاً شعور ندارد. این دختر دایم استراحت می کند.من دلم نمی‌خواهد پسر مردم را بدبخت کنم. من دلم نمی‌خواهد مردم پشت سرم فحش بدهند.

مینا سرش را زیرانداخت. لبخند روی لب‌های خواستگارش نشسته بود. هیچ تمایلی به ازدواج با آن پسر نداشت ولی چرا پدرش برای جواب منفی به خواستگاری او را تحقیر می‌کرد، چرا اسم او را به عنوان یک دختر بی‌فایده در دهان‌ها می‌انداخت؟

خودکشی

مینا روز بعد از خواستگاری برای خرید بیرون رفت. احساس می کرد همه به او نگاه تمسخرآمیزی دارند. تحمل تحقیر را نداشت، تصمیمی غلط گرفت و دست به خودکشی زد. لحظاتی بعد بیهوش شد و چند ساعت بعد وقتی چشمانش را باز کرد، چند پرستار دورش را گرفته بودند و پسر جوان با اضطراب نگاهش می‌کرد.

چرا خودکشی کرده بودی؟

اشک از گوشه چشمانش جاری شد. سکوت در اتاق حاکم شده بود. پسرجوان به او کمک کرده بود. خرج بیمارستان را پرداخته و او را تا خانه رسانده بود.

خواستگاری

از روز بعد پسر جوان هر روز تلفنی حالش را پرسیده بود. هر روز او را از تنهایی درآورده بود. فرهاد او را به زندگی امیدوار کرده بود و به او فهمانده بود که زندگی خیلی با ارزش است. پدر مثل همیشه با دیدن فرهاد دگرگون شد و همه از نه گفتن پدر مینا شوکه شدند.

در دادگاه

قاضی پس از شنیدن اظهارات مینا ابتدا درباره فرهاد تحقیق کرد و با شناخت از خصوصیات اجتماعی و شغلی اش پدر مینا را برای تحقیق فرا خواند. پدر مینا وقتی در دادگاه حاضر شد به قاضی گفت: من پدرش هستم و نمی خواهم اجازه ازدواج او با فرهاد را بدهم، دختر من به درد نخور است و فرهاد به درد نخورتر! نمی خواهم نوه هایم پدر و مادر بدی داشته باشند.

بنابر این گزارش، قاضی پرونده اجازه ازدواج مینا با فرهاد را صادر کرد.

ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۲:۴۱ - ۱۳۹۸/۰۷/۰۲
جالب است روزنامه خراسان در خلق داستان هایش(با موضوعات منفی خانوادگی و عشقی و جنایی) همیشه از اسامی اصیل ایرانی برای نامگذاری شخصیتها استفاده میکند
ناشناس
Turkiye
۱۲:۲۵ - ۱۳۹۸/۰۷/۰۲
به دردنخورتر از همه این پدر و قوانین ضدانسانی است که اختیار یه آدم رو به دست چنین فرد بیشعوری می ده
رضا630
United States of America
۱۲:۱۳ - ۱۳۹۸/۰۷/۰۲
قاضي بايد پدر را پيش مشاور مي فرستاد.
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۰:۵۱ - ۱۳۹۸/۰۷/۰۲
دختر میشناسم فوق لیسانسه 32 سالشه ولی باباش که تا سوم ابتدایی سواد داره میگه حتما باید با پسر عموت ازدواج کنی عقد پسر عمو دختر عمو تو آسمونا بستن حالا جالبه پسر عموش هم بی سواده!!! من نمیدونم تا کی برای ساده ترین مسائل هم مردم ما باید بدبختی بکشن
فرفره
Iran, Islamic Republic of
۱۰:۴۷ - ۱۳۹۸/۰۷/۰۲
فری جون چرا داستان تخیلی مینویسی...تابلو هست این امکان نداره که کسی دخترشو جلو کسی ضایع کنه یا بقیه موارد . . . یکم فکر کن بعد انتشار کن،مرسی.
انتشار یافته: ۶
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۰:۳۲ - ۱۳۹۸/۰۷/۰۲
پدر روانی