فردا روزنامهها در سراسر دنیا منتشر خواهند شد و ستون من در صفحه آخر روزنامه «شرق» بعد از اینهمه سال خالی خواهد ماند. فردا خورشید طلوع خواهد کرد و مردی جای نوشتن در روزنامه، برای شمارهکردن روزها روی دیوار یک خط تیره خواهد کشید. هه... فردا خاورمیانه همچون همیشه طعم گس یک دانه زیتون را به قیمت خون و نفت، به دل نوعاشقان و نوشاعرانش خواهد گذاشت و باز در این فردای محتمل، کودکی لابهلای کلمات و کتابها و مجلههای قدیمی، دنبال احتمال عشق خواهد گشت. امیدوارم گوشه ذهن شما رد این قلم بماند که انگار همه مینویسیم که از یاد ببریم و از یاد نرویم؛ و حالا این ستون آخر است که خداحافظی من است با مطبوعات.
پوریا عالمی، طنزنویس مطبوعاتی، امروز شنبه 20 مهر، آخرین ستون طنز خود را در روزنامه شرق نوشت و خبر داد قرار است برای اجرای یک سال حکم حبس، به زندان برود.
او نوشت: آدم نمیداند توی زندگی چه میشود. خاورمیانه که اینطوری است... ولی قشنگ است.
از کودکی عاشق کتاب و مجله بودم. الان لبالب ۴۰ سالگیام و هنوز حس کودکی کنجکاو را در جهان به این بزرگی دارم... کودکی ۴۰ ساله که کودکی شش، هفتماهه به نام نیلا، سبب شده «بابا» بشود... و حواسم جمع شود که روزها هرچقدر بلند، کوتاهند.
همه عمر نوشتم. نویسندهای کمادعا هستم که با کلماتم مردم خندیدهاند، با کلماتم مردم گریستهاند، با کلماتم از عشق و تنهایی و غربت و زندگی و رنج خاورمیانه، لای کتاب و روزنامه و وبلاگ گزارشهای مبسوطی دادهام. بعضی طنزنویسم میدانند و بعضی شعرهایم را بیشتر دوست دارند و بعضی قصههایم را. من، اما نجاری سادهام، هر روز یکچیز درست میکنم؛ میز و صندلی و صندوق و قاشق و تختهنرد... هر روز چیزی میسازم تا سرم را گرم کنم. از اینکه همه عمر یک چیز و یک مدل بنویسم تا یک روز مثلا پدر طنز بهم بگویند! بیزارم. بگذریم. آدم نمیداند توی زندگی چه میشود. خاورمیانه که اینطوری است... ولی قشنگ است؛ مثلا من، طنزنویس روزانه در روزنامههای سیاسی بودهام. زاویه دید من از منظر جامعه است.
سیاست و اقتصاد هم بر اساس تأثیرشان در جامعه برایم مهم بوده است و البته که من سیاسی نیستم، اما در خاورمیانه شما اگر از رنگپریدگی عشق، از بریدگی آسمان، از التهاب نان، از جغرافیای آزادی، از فریب آینده، از بررسی لکی بر تاریخ، از امری غیربدیهی در گذشته، از ارتفاع پرنده، از احتمال موهای رها در باد، از امکان خیابان، از مسیر بلند و سخت شعر، از راه هموار جهل، از قدرت شرم، از مخدوششدن ترس در گزارشها، از بالاگرفتن کار مرگ در بلاتکلیفی زندگی، از بساط شب در بازار مکاره محدودیتها، از تنهایی تنهایی در میان جمع و حتی از ابتدای کلمه حرف بزنید، سیاسی محسوب میشوید. همین است که شعرها و طنزها و داستانهای من را سیاسی معنی میکنند. تا جایی که حرفی هم نزنم، سیاسی است. از حماقت بنویسم سیاسی است، از جسم سخت بنویسم سیاسی است، از میمون بنویسم سیاسی است. خلاصه این پیکر در این نزدیک به ۴۰ سال زندگی در این خاورمیانه بیدروپیکر، این است: ۲۰ سال نوشتن در روزنامه به شرط خنده، ۱۸ کتاب به شرط مجوز، هفت سال قدمزدن در شهر به شرط وثیقه، فرصت پنجسال بیحبسزیستن به شرط تعلیق، دوسال داخل دایرهبودن به شرط ممنوعیت از خروج و حالا تحمل یکسال حبس بیشرطوشروط.
راستش؛ شما هم نگاه کنید: شبیه هندوانه همیشه به شرط چاقو زیستهام. بله. من نویسندهام. سالهاست با نوشتن کتاب و نوشتن در روزنامه، جنگلها را از بین میبرم و شرمنده درختهام. اینک، اما از در روزنامه نوشتن میبُرم. همچون مردی دیابتی که پایش را میبرند تا زنده بماند، من هم پایم را از روزنامه میبرم تا روزنامه زنده بماند.
این کلمات احتمالا با شما پیر شده - امروز از اولین تجربههای نوشتن این قلم در روزنامههای نوروز و همشهری و مجله گلآقا دیگر ۲۰ سال میگذرد - پس این کلمات با رنج فراوان به قلم میآید تا از چشمهای شما خوانندگان و ذهن روشنتان سپاسگزاری کند که این قلم را خواندید. سپاسگزاری کنم و خداحافظی کنم و بگویم از امروز به هزارویک بیدلیلی، دیگر حوصله، امکان، توان و فایدگی نوشتن در روزنامه را ندارم. من نوشتم که از روشنی بگویم تا کام شهر را تاریکی تلخ نکند. اینک، اما خیال میکنم نویسندهای هستم که کنار رینگ بوکس گیر افتاده، هی میخواهد بگوید رسم زندگی این نیست، اما زیر ضربات دستکشهای بوکس، از چپ و راست، از بالا و پایین، لهولورده شده. بله. قبول. من قهرمان نیستم قربان. نویسندهای سادهام. از رینگ خارج میشوم. لباس زندان میپوشم و با احترام به خوانندگانم و تشکر از حکم حکیمانه، به حبس میروم تا جزایم را بدهم. اما...، اما فردا روزنامهها در سراسر دنیا منتشر خواهند شد و ستون من در صفحه آخر روزنامه «شرق» بعد از اینهمه سال خالی خواهد ماند.
فردا خورشید طلوع خواهد کرد و مردی جای نوشتن در روزنامه، برای شمارهکردن روزها روی دیوار یک خط تیره خواهد کشید. هه... فردا خاورمیانه همچون همیشه طعم گس یک دانه زیتون را به قیمت خون و نفت، به دل نوعاشقان و نوشاعرانش خواهد گذاشت و باز در این فردای محتمل، کودکی لابهلای کلمات و کتابها و مجلههای قدیمی، دنبال احتمال عشق خواهد گشت. امیدوارم گوشه ذهن شما رد این قلم بماند که انگار همه مینویسیم که از یاد ببریم و از یاد نرویم؛ و حالا این ستون آخر است که خداحافظی من است با مطبوعات.
در اینجای زندگی حالا که باید نگران سرنوشت کودک هفتماههام باشم، نمیتوانم نقش یک قهرمان خوب را بازی کنم، اما پدر بدی باشم. نمیتوانم به قیمت رهاکردن دست کودکم، دست زیر سنگ بگذارم که بگویم قهرمانم. راستش... دروغ چرا؟ اینهمه هر روز نوشتن... چطور دل بکنم از نوشتن روزانه؟ از شما؟ از این دوستی نادیده با شما؟ از آنهمه محبتی که نصیبم شد وقتی در کوچه و خیابان و مترو و سفر، یکهو شما آمدید جلو و گفتید: آقای عالمی؟ آسانسورچی؟ فال قهوه میگیرید برایمان؟ از رجب چه خبر، مادر رجب؟ آمبولانسچی؟ کی را دراز کردی کاناپهچی؟ میدون دوم؟! ما هر روز شما را میخوانیم! مراقب خودتان و سوفیا هستید؟ اتفاقی برایتان نیفتد! بههرحال اتفاق افتاد. بعد از آن بازداشت سال ۹۱ حالا نوبت حبس است! بههرحال این شتری است که در طول تاریخ روی طنزنویسان نشسته است! میبینید؟ میبینید چطور دارم مینویسم و ستون را تمام نمیکنم؟ این آخرین ستون را؟ کودکی هستم که دلش نمیآید بعد از ۱۰، ۲۰ سال روزنامهنگاری از چرخوفلک رسانه پیاده شود...
مدام میگوید یک دور دیگر... یک دور...، اما چرخوفلک نگه داشته؛ تو را میبرند تا یک سال دور خودت در یک اتاق خالی بگردی... آدم نمیداند توی زندگی چه میشود. خاورمیانه که اینطوری است... سخت است، تلخ است، درد است، فقر است، جنگ است، حبس است، ولی قشنگ است.
نویسنده و طنزنویس شما
پ. ع
ان شا ا... زود برمی گردی
توی ذهن ما همیشه خواهی ماند