در نامه مذکور ادعا شده بود که پزشکان معالج به ژدانف داروهای عوضی خورانده و به خوبی از او مراقبت نکرده و باعث مرگش شدهاند. همزمان نشریات دیگر شوروی شروع کردند به نوشتن مقالاتی در مورد توطئه پزشکان یا توطئه روپوش سفیدها! آهسته آهسته داشت در همه رسانهها دشنام به پزشکان پا میگرفت و میرفت تا مثل پروژههای قبلی تعداد خیلی بیشتری از پزشکان دستگیر و اعدام شوند.
بابک زمانی پزشک مغز و اعصاب در روزنامه اعتماد نوشت:
در ژانویه ١٩٥٣ مقالهای همزمان در پراودا و ایزوستیا، ارگانهای رسمی حزب کمونیست شوروی منتشر شد که اعلام میکرد گروهی از پزشکان به فعالیتهای خرابکارانه و ضد انقلابی به صورت اقدام و توطئه برای قتل سران حزب اعتراف کردهاند. ۶ نفر از ۹ پزشک دستگیر شده یهودی بودند و ادعا میشد این پزشکان با شبکه یهودیت و از این طریق با امپریالیسم امریکا در ارتباط هستند. ظاهر قضیه این بود که گویا نامهای به دست استالین رسیده که یکی از پزشکان متخصص قلب به نام لیدیا تیماشوک در سال ١٩٤٨ در مورد مرگ ژدانف اظهار داشته بود، ژدانف نفر دوم حزب کمونیست شوروی و مدیر سیاست فرهنگی این کشور بود که به دلیل اقدامات مخوفش در حذف مدیران فرهنگی، شناخته شده بود.
در نامه مذکور ادعا شده بود که پزشکان معالج به ژدانف داروهای عوضی خورانده و به خوبی از او مراقبت نکرده و باعث مرگش شدهاند. همزمان نشریات دیگر شوروی شروع کردند به نوشتن مقالاتی در مورد توطئه پزشکان یا توطئه روپوش سفیدها! آهسته آهسته داشت در همه رسانهها دشنام به پزشکان پا میگرفت و میرفت تا مثل پروژههای قبلی تعداد خیلی بیشتری از پزشکان دستگیر و اعدام شوند. تنها بخت به یاری پزشکان آمد، چون به سرعت و قبل از اجرای احکام اعدام، استالین به دلیل خونریزی مغزی ناشی از فشار خون درگذشت، در غیر این صورت نه تنها همه آنها بلکه تعداد بیشتری از پزشکان به این بهانه به جوخه اعدام سپرده میشدند.
مدت کوتاهی بعد از مرگ استالین مقالهای در پراودا (روزنامه رسمی حزب کمونیست شوروی) منتشر شد که اظهار میداشت همه دکترها بیگناه و دادگاه نمایشی و اعترافات به دلیل شکنجه بوده است. جالب اینکه نویسنده این نامه لاورنتی بریا، رییس مخوف «ان ک. و د» بود که بعدا تبدیل به «کا گ. ب» شد. بعدها معلوم شد که استالین نامه لیدیا را از سال ۱۹۴۸ یعنی زمان مرگ ژدانف در اختیار داشته است. به علاوه ژدانف چند ماه قبل از مرگ از چشم استالین افتاده و از مشاغلش برکنار شده بود. بنابراین میشد به این نتیجه رسید که قتل ژدانف توسط خود استالین برنامهریزی شده بوده و او سالها مترصد اجرای برنامهای با این مضمون بوده است چرا که ٥ سال تا افشای نامه صبر کرد و لیدا تیماشاک افشاکننده هم به دستور قاتل اصلی جزو دستگیرشدگان بود! بنابراین ژدانف هم به سرنوشت سایر سردمداران بلشویک دچار شده بود.
درباره علل و عوامل این اقدام استالین روایتهای مختلفی مطرح میشود. یک روایت میتواند این باشد که استالین با مالیخولیایش همه گروههای مردم را جاسوس میدید و حالا نوبت به آخرین و مسالمتجوترین مردم یعنی پزشکان رسیده بود. دلایل این نظریه هم اینکه مقاله برائت تنها بعد از مرگ استالین امکان انتشار یافت و دیگر اینکه استالین سال قبل تنها سه روز بعد از معاینه روانپزشکی که تشخیص پارانویا را برای او مطرح کرده بود، ترتیب تشییع جنازه مفصلی را برای آن روانپزشک نگونبخت صادر کرده بود. اما داستان اینقدرها هم ساده نیست. چرا که حتی بعد از مرگ استالین هم روش دادگاههای شوروی همین بود و در بسیاری از مناطق دیگر دنیا هم که بر اساس برنامههای کمونیستی اداره میشدند، اقدامات مشابهی صورت میگرفت.
در شوروی سابق تجمیع تودهها و بحران همواره پابهپای هم به مثابه بلوکهای برسازنده ساختمان نظام سیاسی کشور به شمار میرفتند. اتحاد جماهیر شوروی بر مبنای انقلاب کمونیستی و تغییر مداوم پا به عرصه وجود گذاشت و به همین ترتیب به حیات خود ادامه میداد. رتق و فتق امور، پوشش نقیصهها، یکدست کردن حکومت و تصمیمگیران و ... همه و همه نیازمند نوعی بسیج و تهییج همگانی بود و همواره نوعی همراهی عمومی را هم در میان تودههای تجمیع شده مییافت. اصلا معلوم نیست و مهم هم نیست که این جریانات ابتدا در میان مردم شکل میگرفت و مستقل از اراده افراد پدید میآمد یا اتاق فکری هم پس پشت این برنامهها وجود داشت؟ این شیوه، ساز و کار (متابولیسم) زندگی این عجایب خلقت آزمایشگاهی یعنی حکومت بلشویکی بود. حکومتی که نوعی پرانتز تاریخی به حساب میآمد و روزی سرانجام بسته شد. در حالی که مردم عادی حذف بلشویکها توسط یکدیگر را جشن میگرفتند با هر چرخشی و با هر دعوای منجر به حذفی این موجود بخشی از خود را از هزارلای هاضمهاش فرو داده، چون ققنوس دوباره میرویید. این راز بقای نظام بلشویکی بود. هر چه دورتر و عقبتر هم میرویم، باز رد این خصیصه را حتی در تشکیل نطفههای این مخلوق میبینیم. از همان زمان که لنین در نبرد با دیکتاتوری تزار تنها جناح مبارزان منشویک حزب را لایق دشنامهای خود مییافت و صف بلشویکهای پاک را از منشویکهای ناپاک جدا کرد، شاهد برخوردهایی از این دست هستیم.
در دهه پنجاه قرن بیستم میلادی مناسبات بینالمللی به شدت در حال تغییر بود. جنگ جهانی دوم به پایان رسیده و جهان در آستانه قطببندی جدیدی قرار داشت. اتحاد شوروی تکههای بزرگی از کیک کره زمین را برای خود جدا کرده بود و باید آن همچنان زیر سلطه خود نگه میداشت؛ کاری که به غایت دشوارتر از جداسازی بود. دو جنگ جهانی متعاقب یکدیگر، میلیونها نفر را در سراسر اروپا از بین برده بود و اسطوره صلح ابدی اروپایی را که عقیده رایج اواخر قرن نوزدهم بود بهشدت به لرزه درآورده بود. همه در انتظار جنگ جهانی سوم در دهههای بعد بودند. انتظاری که برای چند دهه نام جنگ سرد بر خود گذاشت، اما خوشبختانه هیچگاه منجر به یک جنگ جهانی جدید نشد. در چنین وضعیتی بلوک شوروی داشت خود را در برابر بلوک نوظهور امریکا از نو میآراست. دشمن جدید تا دهها سال چیزی بود که بعدها امپریالیسم امریکا نام گرفت. هنوز در بخشهای زیادی از اروپا به خصوص بخشهایی که شوروی آنها را در برابر نفوذ نازیسم محفوظ نگه داشته بود، با جنبش ضد یهود برخورد جدی نشده بود. به همین دلیل این جنبش متاعی بود که هنوز خریدار داشت و گروهها و اقشاری را به خود جلب میکرد. همسر یهودی مولوتوف (نفر دوم حزب کمونیست شوروی) که گلدامایر را به مسکو دعوت کرده بود و در حال تشکیل نوعی اتحادیه یهودیان در شوروی بعد از جنگ بود دستگیر و تا مرز اعدام پیش رفت. مولوتف هیچ واکنشی نشان نداد و مشغول امورات روزمره حزب بود. در چنین شرایطی توطئه دکترها محمل مناسبی بود برای در وهله نخست، لاپوشانی قتل ژدانف ثانیا؛ بسیج عمومی علیه دکترها و یهودیان که حالا بخشی از بلوک امریکا به حساب میآمدند و ثالثا پاکسازی بخشهایی از حزب که گفته میشد خطر توطئه را جدی نگرفتهاند. در اتحاد شوروی همه چیز از ضرورتهایی در جهت دیپلماسی کلی نشأت میگرفت.
بنابراین کشف توطئهها و افشای آنها به وسیله اعترافات اجباری تنها از مالیخولیای استالین نشأت نمیگرفت. اجرای بینقص این محاکمات و تولید هیجانات چیزی بود که با انحراف توجهات به سوی خود و توجیه ناکامیهای اجتماعی از این طریق و قربانی کردن بخش مخالف در حزب به این بهانه، بقای رژیم کمونیستی را بهرغم بدتر شدن روزافزون اوضاع تضمین میکرد. نکته جالب توجه آنکه در بسیاری از موارد خود قربانیان هم این توجیهات را میپذیرفتند و به نفع حزب کمونیست اعتراف به دروغ میکردند و به سوی مرگ میشتافتند.
افشای بیپایه بودن توطئه دکترها توسط بریا اولا از این واقعیت سر چشمه میگرفت که با مرگ استالین رژیم در مواجهه با مهمترین نقطه ضعف خود یعنی «مرگ» کلیدیترین مهره رژیم، فیالواقع تضعیف شده بود و حالا به همین دلیل بود که کمافیالسابق سران حزب در حال رقابت برای تولید یک بحران جدید و معرفی یک دشمن به عنوان مسوول نابسامانی اوضاع بودند و چه مقصری بهتر از خود استالین که حالا مرده است؟ بریا با شاخکهای تیزش نقد استالین را حتی زودتر از خروشچف شروع کرد حتی اگر مولوتوف یا میکویان هم که وفادارترین افراد به استالین بودند به قدرت میرسیدند همین برنامه هتک حیثیت استالین اجرا میشد. فیالواقع این آخرین پروژه- توطئه دکترها- دقت و ظرافت محاکمات دهه ۱۹۳۰ را نداشت و مقتضیات زمان در آن در نظر گرفته نشده بود و فاقد نبوغ و ذکاوتی بود که مثلا استالین در دادگاه بوخارین از خود نشان داد. اگر روح استالین در زمان قرائت ادعانامه خروشچف بر علیه خودش (یعنی استالین) در کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی (فوریه ۱۹۵۶) حضور میداشت در مییافت محاکمات دوران جدید چه خصوصیاتی باید داشته باشند!
کوتاه سخن آنکه توطئه دکترها و برنامههایی نظیر آن بیش از بیماری پارانویای استالین به خصوصیات بسته جوامع دیکتاتوری ارتباط دارند و به نوعی حل و فصل مسائل سیاسی را حول همان ایدئولوژی کمونیستی مقدور میسازند. این وقایع راهی برای تخلیه احساسات عمومی به شمار میروند. یهودیستیزی در آلمان نازی هیتلری و کمونیستستیزی در امریکای دوران مککارتیسم نیز نمونههای مشابهی از این برنامهها هستند.