هرگز نمیتوانم لحظه غم انگیز جان دادن پسر کوچکم را فراموش کنم. دیگر تحمل این زندگی آشفته و دردناک را ندارم. گویی در عالمی زندگی میکنم که نه پای انسانی به آن رسیده نه آبی در آن جاری است و نه موجود زندهای در آن وجود دارد و ...
به گزارش خراسان، اینها بخشی از اظهارات زن جوانی است که در پی مرگ مشکوک فرزند دو ساله اش و با صدور دستوری از سوی قاضی کاظم میرزایی (قاضی ویژه قتل عمد مشهد) مورد بازجویی قرار گرفته بود تا زوایای پنهان ماجرای مرگ کودک خردسال مشخص شود.
این زن جوان که با گذشت چند ماه از این حادثه تلخ، هنوز خودش را سرزنش میکرد پس از پاسخ به سوالات مقام قضایی، دفتر سیاه روزگارش را به سالها قبل ورق زد و درباره سرگذشت خود گفت: ۱۷ ساله بودم که «میکائیل» به خواستگاری ام آمد، اما پدرم به خاطر این که او جوانی بیکار و رفیق باز بود با این ازدواج مخالفت کرد.
پدرم میکائیل را به طور کامل میشناخت و میدانست که او روزی زندگی مرا تباه میکند، اما من که از چند ماه قبل به او دل باخته بودم و به طور پنهانی با یکدیگر ارتباط داشتیم هر دو پایم را در یک کفش کردم و گفتم جز با میکائیل با فرد دیگری ازدواج نمیکنم.
پدرم که از اصرارهای نابخردانه و احساسی من به شدت عصبانی شده بود با چهرهای برافروخته خطاب به من گفت: «به جهنم که میخواهی روزگارت را سیاه کنی!» این گونه بود که من مقابل خانواده ام ایستادم و با میکائیل سر سفره عقد نشستم، اما به خاطر بیکاری میکائیل روزگار سختی را میگذراندم و باید سرزنشهای اطرافیانم را تحمل میکردم.
بالاخره بعد از دو سال نامزدی، میکائیل با کمک پدرش منزل کوچکی که یک اتاق داشت در نزدیکی سه راه فردوسی مشهد اجاره کرد و این گونه پا به خانه بخت گذاشتم.
حالا دیگر همسرم از نظارت و کنترل پدر و مادرش خارج شده بود و به طور آشکار سیگار میکشید. او همه اوقاتش را با دوستان خلافکار دوران مجردی اش میگذراند به طوری که حتی برخی شبها را نیز در منازل دوستانش به سر میبرد و من تا صبح برای آمدن او بیدار میماندم تا این که فهمیدم همسرم قبل از ازدواج با من به مواد مخدر اعتیاد داشته و اکنون نیز همه درآمدش را صرف خرید مواد مخدر میکند.
او مشاغل زیادی را تجربه میکرد، ولی به دلیل عوارض ناشی از اعتیاد نمیتوانست اموری را که به او محول شده بود، به درستی انجام بدهد! کارفرمایان نیز وقتی متوجه این ماجرا میشدند خیلی راحت او را اخراج میکردند و باز همسرم تا مدتها بیکار میماند.
این در حالی بود که من پسرم را باردار بودم و باید از خودم مراقبت میکردم با وجود این میکائیل فقط به دنبال رفیق بازی بود و مسئولیتی را در زندگی احساس نمیکرد. روزگارم آشفته بود و از عهده مخارج زندگی برنمی آمدم بنابراین با کار کردن در بیرون از منزل همه تلاشم را به کار گرفتم تا به این آشفته بازار سر و سامانی بدهم.
بارها میکائیل را مجبور به ترک اعتیاد کردم، اما او بعد از چند روز دوباره به صورت پنهانی مصرف مواد را شروع میکرد. از سوی دیگر نیز روی بازگشت به منزل پدرم را نداشتم چرا که پدرم این روزهای مرا قبل از ازدواج گوشزد کرده بود و من در دو راهی طلاق مانده بودم تا این که میکائیل قسم خورد این بار که مصرف مواد مخدر را کنار بگذارد دیگر هیچ وقت سراغ مواد افیونی نمیرود!
من هم اگرچه حرف هایش را باور نمیکردم، اما برای آخرین بار مبلغی را به او دادم تا به قول خودش داروی ترک اعتیاد بخرد از آن روز به بعد همسرم در خانه بود و من سر کار میرفتم تا این که روزی وقتی شب هنگام به خانه بازگشتم دیدم پسرم تب شدیدی دارد و دچار سرماخوردگی شده است فکر کردم با خوردن مقداری شربت خوب میشود به همین دلیل یک قاشق از شربت سرماخوردگی را که در یخچال داشتم به او دادم، اما نیم ساعت بعد حال فرزندم رو به وخامت گذاشت بلافاصله او را به مرکز درمانی بردم، اما فرزندم در برابر دیدگانم جان سپرد.
با اظهارنظر پزشکان متوجه شدم که همسرم داروی ترک اعتیاد متادون را درون شیشه خالی شربت سرماخوردگی ریخته و آن را در یخچال گذاشته بود حالا هم خودم را در حالی در مرگ فرزندم مقصر میدانم که با یک عشق احساسی و بی توجهی به تجربه بزرگ ترها زندگی ام را به نابودی کشاندم. اماای کاش...